Part1

94 10 2
                                    

Taehyng:
امروز واقعا روز خسته کننده ای داشتم هیچکاری هم نکرده بودم فقط دراز کشیده بودم و غذا میخوردم خبببب آدم حوصلش سر میره
یه فکری به ذهنم رسید
سری لباسامو پوشیدم که برم پیش فلیکس میدونستم الان سر کاره
از در رفتم بیرون دوچرخه کنار درو برداشتم و رفتم سمت کافه
Felix:
داشتم قهوه یه دختره ای رو میبردم که همون لحظه تهیونگ اومد داخل و نشست پشت یکی از میزا منو ندید سفارش دخترم که تحویل دادم به سمتش حرکت کردم وقتی منو دید به سرعت برق و باد گفت گرسنمه شروع کردم بهش خندیدن میدونستم کل روز تو خونه نشسته بوده و غذا خورده بخاطر همین گفتم
هعی مگه تو امروز کامل خونه نبودی
اره خوب ولی چه ربطی داره یعنی گشنه نشم؟
یعنی داری میگی تموم روز رامیون نخوردی؟کیمباب نخوردی؟واقعا انتظار داری باور کنم؟
خوب حالا ولی خوب من الان گشنمه غذا میخوام
بفرمایید امرتون چیه سرورم
تهیونگ یه نگاه به منو کرد و گفت یه رامیون با یدونه سوپ روباه عصیصم
باشه ای گفتم و رفتم که رامیون درست کنم
که گوشیه تهیونگ زنگ خورد مامانش بود نمیدونم مامانش چی گفت که با سرعت بلندش بره که خورد به یه پسره با مامانش خدافظی کرد و از پسره معذرت خواهی کرد اومد از کنارش رد بشه
Taehyng:
پسره دستمو گرفت و گفت
بهت یاد ندادن درست معذرت خواهی کنی
اخمام رفت تو هم وتعظیم کرد و دوباره عذرخواهی کردم پسری که کنارش وایساده بود به من اشاره ای کرد و گفت چیزی نگو عصبی بشه الان قابلیت اینو داره هممونو بکشه پوزخندی زدم و گفتم چرا اینو به من میگی به من ربطی نداره که
و اون پسره که نمیدونم اسمش چی بود برگشت گفت درسته به اون ربطی نداره که چرا باید بهش بگی؟
همینطوری اون داشت حرف میزد که یاد حرف مامانم افتادم با به خدافظی از فلیکس از کافه خارج شدم سوار دوچرخه شدم و روندم وقتی رسیدم خونه دیدم مامانم افتاده کف اشپرخونه و کل اشپزخونه رو دود گرفته درسته دیر رسیده بودم و مامانم از حال رفته بود سریع مامانمو بلند کردم و یه تاکسی گرفتم و به بیمارستان حرکت کردم
_________________
سلام دوستان این اولین فیکمه شاید اولاش جالب نباشه اما به مرور زمان داستانش جالب تر و جالب تر میشه ممنون میشم حمایت کنید
B.E

scary love.            #تهکوک #هیونلیکسDonde viven las historias. Descúbrelo ahora