3

189 26 1
                                    

اون منو توی کلبه ای وسط جنگل زندانی کرده.
هیچ راه فراری برام نزاشته.
ازم میخواد بابا صداش کنم و چند روزه که مامانم رو ندیدم.
اون حرفای عجیبی بهم میگه؛ برام لالایی میخونه و حتی چند بار ازم خواست دستاشو لمس کنم.
با هر بار لمس کردن دستاش، دستام حس کمتری داشت.
انگار که در حال محو شدن باشم.

Stepfather [KOOKV]Where stories live. Discover now