خیلی قبلتر از هشتم نوامبر، قبلتر از روزی که گورن برای اولین بار پروندهی نفوذ به نیروهای پلیس رو دریافت کنه، روی صندلیای توی اتاقی که منظرهی شکوفههای گیلاسِ پشت پنجره اون رو تبدیل به اتاقی دلباز و زیبا کرده بود نشسته بود.
منتها کسی که جلوش بود شکوفههای گیلاس رو میتونست تبدیل به یه شاهد برای چند تکه کردن یه انسان -صرفا برای گذران وقت چون حوصلهش سررفته- بکنه.
روبهروی رییس کل یا کارگردان نشسته بود و هیچ ایدهای نداشت که چطور همچین اتفاقی براش افتاده. دقیقا چیشده بود که احضارش کرده بود؟ مطمئن بود کاری نکرده، شاید هم یکی براش پاپوش دوخته بود.
شنیده بود یکبار کارگردان دست یکی رو بهشخصه توی اتاق قطع کرده. نگاهی به دستش انداخت. دوست نداشت از دست مصنوعی استفاده کنه. میدونست دستهای مصنوعی واقعی مثل دستمصنوعیهای توی کارتون و سریالها قشنگ نیستن، و اینکه درد هم دارن.
چهرهش بدون هیچ حسی به جلو نگاه میکرد و کارگردان آرنجهاش رو روی میز تیکه داده بود و دستهاش رو جلوی صورتش بهم گرهزده بود.
از اون حالت دراومد و به گورن نگاه کرد.
گورن سکوت رو شکست.
«گفتید که به اینجا بیام، میتونم بپرسم برای چه کاری؟»
به زن نگاه کرد و منتظر جواب موند. شاید اگه کسی از دور میدید فکر میکرد چهرهی سرد گورن که بدون هیچ حسی به کارگردان خیره شده متعلق به یک انسان کاملا آموزشدیده و خبرهست که بدون هیچ ترسی اونجا نشسته، و درست هم بود.
گورن یه آموزشدیدهی خبره بود که میتونست ترسش رو از دومین فردی که توی زندگیش واقعا ترسناک بود پنهان کنه. یکی باید مشکل مغزی داشته باشه تا از کارگردان نترسه و گورن هم مشکل مغزی نداشت. پس قطعا کارهایی که ممکن بود فرد مقابلش رو عصبانی کنه نمیکرد.
«من یک ماموریت خیلی مهم برات دارم، خیلی خیلی مهم. میتونی شدت مهم بودنش رو از اینکه اینجا جلوی من نشستی بفهمی.»
تکیهی دستهاش به میز رو برهم زد و به صندلی تکیه داد.
«آدمای احمق به درجهای که بیان جلوی من بشینن نمیرسن، پس قطعا فهمیدی که برای کار مهمی اینجایی. نه؟»
گورن لبخندی زد و خونسرد بودنش رو به چشم آورد.
«قطعا.»
طرف مقابلش تکخند کوتاهی زد.
گورن فکر میکرد که اون کارگردان واقعا نمونهی بارز یه مافیاست و چه انتظار دیگهای باید میداشت؟ اون توی مافیا بود! اما کارگردان واقعا از دسته آدمهایی بود که اگه اون رو به یکی از نویسندههای داستانهای جنایی نشون میدادی میگفتن: «چی؟ همچین آدمایی توی واقعیت هم وجود دارن؟»
YOU ARE READING
Unknown semphony
Mystery / Thrillerچشمهای افسر جوان برای لحظهای به غریبهی نشسته روی میز جلویی کافه گره خورد، مثل تمام نگاههای ناگهانی. و هیچچیز عجیب نبود، هیچچیز عجیب نبود تا اینکه چند ماه بعد خودش رو در حالی دید که چشمهاش نمیتونن خودشون رو از دنبال کردن مرد غریبهی همیشگی د...