pt14[جبران]

199 47 114
                                    

خیره به دیواری که تا نصفه ترک برداشته و سقفی که با الوارهای تنومند ساخته شده بود، نفس عمیقی کشید. ذهنش هنوز درگیر اتفاق اون سال و علت دلخوری اون راهب جوان بود، به خاطر بی‌اعتناییش وضعیت امنیت معبد انقدر پایین اومده بود ولی اون‌ها با مهربونی از اون و امگای عزیزش نگهداری کرده بودند.

-من چیکار کردم؟؟!!
-چیکار کردی؟

تهیونگ با شنیدن صدای نیمه جون فرمانده، به سرعت خودش رو بهش رسوند و درکنارش نشست.

-بالاخره بیدار شدی! بدن درد داری؟

سعی کرد کمی عضلاتش رو تکون بده، درد خاصی نبود و حدس میزد به علت خوابیدن زیاد بدنش احساس کوفتگی داشت.

-خوبم!!

عمیق بو کشید، رایحه‌ی ملکه‌شب فرمانده به وضوح از حال خوبش خبر می‌داد و این باعث ایجاد لبخندی همراه با آرامش خاطر روی صورت پادشاه شد.
جلو رفت، شستش رو روی لب‌های نرم جونگ‌کوک کشید و آروم لبش رو روی لب‌های خواستنی امگاش گذاشت.

-خوشحالم که حالت خوب شده، دیگه اینطوری نگرانم نکن امگا!
-من امگا نیستم.
-تو امگای‌ منی، کی میتونه این رو انکار کنه؟
-من هنوزهم یه بتام، کی میدونه این طلسم تا کی روی من میمونه؟ یا کی میدونه من تا کی زند...

حرفش با قرار گرفتن انگشت اشاره‌ی تهیونگ روی لب‌هاش نصفه موند.

-دیگه این حرف رو نزن کوک، ما از پسش برمیایم، اینطوری نبوده که تمام سال‌های زندگیمون رو غرق در خوشحالی گذرونده باشیم، این مشکل روهم مثل مشکلات قبلی، میتونیم برطرف کنیم و دوباره به آرامش برگردیم.
-همه چیز این طلسم نیست، بعد از اون باید موقعیت شما رو برگردونیم.
-میدونم ولی اولویت سلامتی و رفع این طلسمه!

کوک با نگاه به چشم‌های مصمم و اطمینان بخش پادشاه، لبخندی زد، یاد روزهایی افتاد که قبول نمیکردند یه بتا فرمانده نیروهای سلطنتی باشه، نقشه‌های زیادی کشیدند و تهیونگ مثل کوه در برابر همه‌اشون از پسری که آرزوی خدمت برای پادشاهی با قلب طلایی داشت، محافظت کرده بود.

-این لبخند خوشگل برای چیه؟
-یاد زمانی افتادم که نمیذاشتند فرمانده باشم!

پادشاه با یادآوری خاطراتی که فرمانده گفته بود، سر امگاش رو به آغوش کشید و لبخند زیبایی زد.

-دوران سختی بود ولی به خاطرات شیرین تبدیل شد.
-درسته، میشه گفت، این سفر سختی‌های زیادی داشت ولی آرامش بیرون از قلعه و نداشتن هیچ پست و مقامی بهم این اجازه رو میده که برای این سفر اجباری خوشحال باشم.

تهیونگ آهسته خندید، از جا بلند شد و به سمت در رفت.

-وقت برای مرور خاطرات نداریم، کمی استراحت کن تا بدنت کامل انرژی تحلیل‌ رفته‌اش رو برگردونه! من باید به چیزی رسیدگی کنم و برای سفر بعدی آماده شیم.
-کجا می‌رید سرورم؟!
-هرموقع روی تخت سلطنتم نشستم اجازه داری اینطور صدام کنی!

The King's TalismanTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang