نسیم با پرخاشگری به صورتم میخورد و آسمون شب غرق در تاریکی و ظلمت بود. سرم رو بهسختی بالا گرفتم تا شاید یه ستاره چشمکزن ببینم و بهخاطر اون دست از کاری که میخواستم انجام بدم، بکشم. اما توی اون سیاهی هیچ نور امیدی دیده نمیشد! نگاهم رو از اون آسمون آلوده به دود گرفتم و پایین رو نگاه کردم. شهر زیر پاهام بود. اون جاهم چیزی نبود که دلم رو بهش خوش کنم! یه مشت مردم سنگدل توی برج و آپارتمانهای مجلل نشسته بودن و زیر نور فیک لامپها دنبال سوژه جدید میگشتن تا هم دیگه رو مسخره کنن. دنیای من، تیرِ شده بود. من که یه روز مثل خورشید برای این مردم میدرخشیدم، حالا دیگه هیچ ارزشی نداشتم.
ذهن و قلبم خسته بودن و از همه مهمتر دیگه حسی به ادامهی این زندگی نداشتم. فقط کافی بود یه ذره دیگه ویلچرم رو به جلو هدایت کنم و چشمهام رو ببندم، اونوقت از این دنیای بیرحم و بدون رنگ برای همیشه راحت میشدم.
دیگه بیشتر از این فکر نکردم، آماده بودم تا این جهانِ نفرین شده رو ترک کنم."تو هم میخوای تمومش کنی؟"
درست در اون لحظات آخر، صدای خستهی فردی توی گوشهام پیچید. سرم رو بهخاطر شکستگیای که داشت، نمیتونستم زیاد بچرخونم؛ ولی نمیتونستم حس کنجکاویم رو برای دیدن چهرهی اون خاموش کنم.
"جوابم رو نمیدی؟"
این بار صداش ملایمتر از قبل بود، جوری این سوال رو از من پرسید، که انگار منتظر شنیدن چیزی بود.
لبهام رو از هم باز کردم و گفتم:" وقتی تا این حد نزدیک اومدم، مشخص نیست؟""هعی"
آهی که کشید، قلبم رو آتیش زد. معلوم بود اون هم دل پر غمی داره!
"منم میخوام تمومش کنم...ولی میترسم، اول فکر میکردم مردن خیلی سادست ولی الان که اینجام بدنم میلرزه و چشمهام سیاهی میره. با این حال هیچ حسی هم به برگشتن ندارم. من سرطان دارم. دکترا گفتن به زودی میمیرم و اونها هم مثل خودم ازم قطع امید کردن، من چند شبه که تو فکر خودکشیم...باخودم میگم قراره بمیرم، چرا خودم تمومش نکنم؟! چرا؟ چرا نمیتونم این نفس کوفتی رو بگیرم و خودم رو آزاد کنم؟"
اون بدون توجه به اینکه من یه غریب هستم، سفرهی دلش رو برام باز کرده بود. این مشخص میکرد مثل من آدم تنهایی هست. جملهی آخرش رو با هقهق گفت و شروع کرد، به گریه کردن.
نمیدونم دقیقا کی چرخهای ویلچرم رو چرخونده و کنار اون ایستاده بودم! دیگه فاصلهی زیادی ازم نداشت، کافی بود سرش رو برگردونه سمت راست، تا هم دیگه رو ببینیم.
توی اون لحظه منی که از همه زمانوزمین گله داشتم، درد خودم رو از یاد برده بودم و حالا داشتم به اینکه اون رو چجوری دلداری بدم، فکر میکردم.
بار دیگه لبهام رو از هم باز کردم و تصمیم گرفتم، مثل اون داستان زندگیم رو تعریف کنم:" من به عنوان یه بازیگر مشهور، شناخته شده و محبوب خیلیها بودم. حتی عکسهام روی بیلبورد خیلی از پاساژها و برندهای معروف بود ولی همه چی یه شبه فرو ریخت و روی سرم آوار شد. یکی از من عکس و فیلم پخش کرده بود، مردم گرایشم رو فهمیدن و مثل یه تیکه آشغال بهم نگاه کردن. عکسهام رو پاره کردن و بهم فحش دادن. حتی توی کوچه تنها گیرم آوردن و تا میتونستن چند نفری با هرچیزی که دستشون میرسید، کتکم زدن. برای اونه که الان توی بیمارستانم...ولی هیچکدومشون باعث نشد که دلم بخواد بهسمت پشتبوم بیام! میدونی منظورم اینکه هیچ کدومشون به اندازهای نبودن که نا بودم کنن! تا اینکه دوست پسرم اومد و بهم گفت حالا که دیگه معروف نیستم نمیتونه با من باشه و هیچوقت بهم علاقه نداشته."
کمی مکث کردم. صدای گریههای اون هم دیگه نمیاومد، داشت، گوش میکرد!
چند بار نفس عمیق کشیدم تا بتونم ادامه بدم. آرومتر که شدم، لب زدم:" اون حرفهاش تیغ شد رفت تو قلبم...من رو شکوند. صدای شکستن قلبم از وقتی که گردنم رو یا حتی دست و پام رو شکستن بیشتر بود. اون حرفهاش...اون طعنههاش وقتی میگفت دیگه ارزشی ندارم، نابودم کرد. دیگه هیچی نداشتم. واقعا کل زندگیم غرق تاریکی شده بود. منم وقتی دیدم دیگه نه طرفدارهام رو کنارم دارم و نه اون، تصمیم گرفتم خودم رو رها کنم!"بغضم گرفته بود. نزدیک بود، حالا که اشکهای اون بند اومده من گریه کنم. همینکه توی حس رفته بوم؛ دستش رو روی شونم احساس کردم.
اون پسر هم دیگه لبهی پشت بوم نبود. روبهروی من ایستاده بود و به من نگاه میکرد.
چشمهام قفلِ چشمهاش شد. ستارهای که لحضهی اول دنبالش میگشتم، توی چشمهای فرد مقابلم قایم شده بود!
اون غریبِ بدون درنگ تن زخمیِ من رو آروم به آغوش کشید. دستهای من شکسته بودن، نمیتونستم مثل اون بغلش کنم. ولی همینکه تنمون گرمای همدیگه رو احساس میکرد کافی بود، ما اینجوری بهم دیگه آرامش هدیه کردیم.
به همون آرومی از توی آغوشم بیرون اومد. یکی از دستهاش که به وضوح جای تزریق سرمها مشخص بود، توی دستم گذاشت و لب زد:"اسم من شیائوجان هست بیا باهم از این روزهای سخت بگذریم"
روی صورتم ناخودآگاه لبخند نشست و قلب شکستم حالا کمتر بهم فشار میآورد"اسم منم وانگییبوعه...بیا برای هم چسب زخم بشیم"جان هم با حرف من لبخند زد:"مطمئنی نویسنده نیستی؟ خیلی خوب با واژهها بازی میکنی!"
"من یه هنرمنده همه کارم، آقا"
"بله بله...کاملا مشخصه!"
جان پشت سر من رفت و ویلچرم رو بهطرف داخل بیمارستان چرخوند. توی راه هر دو میگفتیم و میخندیدیم. ولی عجیبتر از اون، این بود که ما دیگه به انتهای زندگیمون فکر نمیکردیم، برای دردهامون حالا مرهم داشتیم و یه ارادهی قوی، که میتونستیم باهاش به جنگ سرنوشت بریم.
چه خوبه گاهی همدیگه رو از درد ها نجات بدیم و برای هم ستاره بشیم💙✨
KAMU SEDANG MEMBACA
My Imagineシ
Cerita Pendekهروقت چیزی به ذهنم برسه اینجا مینویسمش البته بستگی به روحیه اون زمانمم داره •‿•