با احساس خیس شدن گونهاش، اخمی کرد و بدون باز کردن چشم هاش دستش رو روی گونهاش کشید. بین خواب و بیداری بود که بعد از چند ثانیه دوباره قطره خیسی روی قسمتی از صورتش چکید. زیر لب غرید و به کمک ارنجش سعی در نیم خیز شدن داشت که سرش با جسم محکمی برخورد کرد. همینطور که با درد سرش رو ماساژ میداد چشم های نیمه بازش رو به بالا سوق داد تا اون جسم رو ببینه؛ با دیدن جین که نصفه و نیمه روی کاناپه دراز کشیده بود و تقریبا نیمی از بدنش و سرش اویزان بودن، چشم هاش در گرد ترین حالت خودش قرار گرفت. مرد بزرگتر با دهن نیمه باز به خواب عمیقی فرو رفته بود و از کناره لب هاش بزاق دهنش سرازیر بود و قطره قطره روی صورت نامجون می افتاد...
به اطراف نگاه کرد و با دیدن بطری های متعدد مشروب و سوجو، با تعجب و گیجی خودش رو عقب کشید. اتفاقات روز قبل رو یکی یکی مرور کرد؛ جین از اون خواسته بود بره و باهاش مشروب بزنه، پس اون هم رفته بود. اونها تعداد زیادی بطری مشروب رو دو نفره پر و خالی کردن و تا نیمه های شب بیدار بودن و بعدش... بعد اون ها چیکار کردن؟! با یاداوری اتفاقاتی که خواسته یا ناخواسته بینشون رخ داده بود، دستش رو روی دهنش گذاشت و پلک هاش رو با حرص روی هم فشرد. نامجون و جین نه تنها همدیگه رو بوسیده بودن، بلکه لاو مارک های بی شماری هم روی تن همدیگه نقاشی کرده بودن!
-ما چیکار کردیم؟!...
زیر لب گفت و موهاش رو با حرص کشید. احساس عجیبی داشت و همزمان هم میخواست و دعا میکرد که جین اتفاقات بینشون رو فراموش کرده باشه و هم از این اتفاق میترسید...!
با تردید از جا بلند شد و مرد بزرگتر رو کامل روی کاناپه برگردوند تا جای راحت تری داشته باشه و بعد تمام بطری ها و زباله ها رو جمع کرد. بعد از اتمام کارش دست به کمر مقابل مرد ایستاد و با اضطراب پوست لبش رو گزید؛ هیچ ایدهای نداشت و فقط از مسیح میخواست که جین همه چیز رو فراموش کرده باشه.
غرق افکارش بود و به جین زل زده بود که چشم های بازش نظرش رو جلب کرد. توی جاش پرید و با چشم های درشت شده از ترس لب زد:
-روز بخیر هیونگ!
جین که با دیدن نامجون تمام جزئیات دیشب رو به یاد اورده بود سریع توی جاش نشست.
با حالت طلبکاری به جلو خم شد و ارنج هاش رو به پاهاش تیکه داد. نامجون مثل پسر بچهای که شیشه همسایه رو شکونده سرجاش ایستاده بود و سرش رو پایین انداخته بود. مرد بزرگتر نگاهی به نامجون انداخت و باز به زمین چشم دوخت.
-کیم نامجون دیشب چه غلطی کردی؟
نامجون اب دهنش رو قورت داد و هیچی نگفت، سعی کرد اوضاع رو اروم نگه داره.
-به چه دلیل فاکی دیشب منو بوسیدی عوضی؟!
تک سرفه نمایشی کرد و بعد از چند ثانیه تعظیم نود درجهای انجام داد و لب زد:
YOU ARE READING
FLORICIDE | SOPE
Fanfiction༺Floricide🥀 ┊Genre:Criminal, Angst, Romance, Smut ┊Couple: Sope, Vkook ┊Writer: Shinrai _هیچکاری نتونستم بکنم، چیکار میکردم؟ خب دوستم نداشت، به قول خودش اونقدراهم احمق نبود که یکی مثل من رو دوست داشته باشه. و بعد اون رفت. طوری رفت که من ارزو کرد...