Name of chapter: It's ok
.
هوگو:" یعنی هدفش از اول همین بوده؟ یعنی آدام تا این حد پیش بینی و برنامه ریزی کرده؟ پیدا کردن دوست دختر نایل، پیدا کردن یه نفر برای اینکه شارلوت رو مجاب کنه به نایل خیانت کنه و بعد توسط اون اطلاعات و رابطه ی خصوصی نایل رو لو بده؟ اصلا چرا از اول این کار رو نکرده؟"
پاول خسته آهی کشید.
پاول:" قسم می خورم هوگو، من چیزی بیشتر از تو نمی دونم!"
چشم هاش از زل زدن همزمان به دو مانیتور خسته شده بود.
به آرومی چشم هاش رو ماساژ داد و دوباره به پاول نگاه کرد:" تماس هاش رو چک کردید؟"
پاول:" امروز قراره برسه، ایمیل میکنم برات. خسته ای؟"
به دروغ گفت:" نه."
پاول:" چشمات قرمزه."
به صندلیش تکیه داد.
هوگو:" نمی تونم بخوابم. پروندهی به این سادگی! چرا حل نمیشه؟!"
پاول:" تقصیر تو نیست. آدام انگار سال ها برای امروز برنامه چی_"
در اتاق کار هوگو با ضرب باز شد و پیتر لپ تاپ به دست داخل دوید.
پیتر:" پیداش کردممممم."
هوگو خونسرد پرسید:" دوربین اون شب رو؟ ادام با کیا حرف زده؟"
پیتر:" نه! تام رو!"
چنان از جا پرید که صندلی پشتش به زمین افتاد و پیتر از ترس عقب رفت.
هوگو:" کجا؟ کجاست؟؟؟ "
پاول:" تام؟؟؟؟؟؟"
سریع مانیتور دیگه رو کنار زد و لپ تاپش رو کنار مانیتوری که چهرهی پاول روش نقش بسته بود ،گذاشت.
پاول:" چه خبره؟؟؟؟"
هوگو :" چند لحظه بهم مهلت بده پاول، قطع نکنی."
رو به پیتر کرد.
هوگو:" توضیح بده."
پیتر:" من چند تا گروه رو چک کردم. ازشون اطلاعات گرفتم و بالاخره یافتمش. "
به لوکیشن روی لپ تاپش که مسیرهای مختلف منصوب به تام اشاره کرد.
پیتر:"رفته نیویورک، بعد از اونجا رفته استرالیا، اخرین بار هم سیدنی بوده."
هوگو شکاک نگاهش کرد:" دقیقا چه گروه هایی رو چک کردی؟؟"
پیتر:" یه سری چیزا_ از این _"
خیلی خب فکر اینجاش رو نکرده بودش!
هوگو لعنتی!
هوگو:" خیر سرت پلیسی رفتی سراغ قاچاقچی ها!"
پیتر:" همه پلیس ها میزن سراغ قاچاقچی ها؛ اصلا کارشونه!"
هوگو کمی صداش رو بالا برد:" آره ولی باهاشون رفاقت نمیکنن بلکه میندازنشون گوشه هلفدونی."
پیتر:" فعلا که به کار اومدن! "
ضربه های به در متوقفشون کرد.
در به آرامی باز شد و نایل سرک کشید.
نایل:" چیزی شده پسرا؟ صدای دادتون رو شنیدم."
پیتر:" نه چیزی _"
هوگو :" بیا داخل نایل."
جلو رفت، به پاول سلام کرد و روی یکی از صندلی ها نشست.
نایل:" خبریه؟"
هوگو نفسی گرفت.
هوگو:" تام رو پیدا کردیم."
سرش رو کمی خم کرد.
نایل:" و؟"
پیتر:" قاچاقی از انگلستان خارج شده."
نایل پوزخندی زد.
نایل:" غیر مستقیم خودش رو لو داده! آدم بی گناه که از چیزی فرار نمیکنه."
پاول:" دقیقا! نکته اینجاست که آدام دقیقا چقدر برنامه ریزی کرده؟"
چند دقیقه در سکوت به فکر فرو رفتن، نایل اما سکوت رو شکست.
نایل:" شارلوت از هرجایی که میرفتم خبر داشت."
هر سه به طرفش چرخیدن.
هوگو منتظر گفت:" چه ربطی به شارلوت داره؟"
نایل:" ادام هم از هرجایی که میرفتم خبر داشت، برای تهدیدم کنار نامه ها از جاهای مختلفی که بودم عکس میفرستاد، حتی اون نامهی آخر که به دست خودم نرسید. یادته پاول؟ همونی که میگفتی انداخته توی خونه لیام."
پاول:" اره! آره توی اون پاکت هم کلی عکس بود!"
نایل:" و حتی آدرس آپارتمان! برای اون نامهی آخر از کجا آدرس رو پیدا کرده بود! شارلوت از آدرس اونجا خبر داشت، شارلوت از همه چیز خبر داشت."
هوگو سریع متوجه منظورش شد.
هوگو:" و اگر تام تونسته به فضای ذخیرهی ابری شارلوت دسترسی پیدا کنه دسترسی به پیام هاش هم کار راحتیه."
نایل:" بعلاوه شارلوت به شدت فراموشکار بود برای همین خیلی وقت ها گوشیش یا رمز نداشت یا رمزش ساده بود. و چون یادش میرفت معمولا به من رمزش رو میگفت."
شونه بالا انداخت.
نایل:" اگر به من میگفته، صددرصد به اون هم میگفته."
پیتر با تعجب گفت:" یعنی اون پسرهی ماست واقعا همه این چیزا رو لو داده؟!"
نایل:" اگر تونسته شارلوت تشنهی ثروت و شهرت رو راضی به رابطه با خودش بکنه، صدرصد اعتمادش رو خیلی جلب کرده بوده."
هوگو به صندلی تکیه و نفسش رو با اهی بیرون داد.
هوگو:" پس ارتباط تام و ادام سر درازی داره. امیدوارم همچنان سیدنی باشه."
پیتر:" باید چک کنم. آخرین رابطم گفت چک میکنه."
هوگو:" باورم نمیشه باید منتظر رابطی باشم که احتمالا یه تن کوکائین داره معامله میکنه!"
پیتر فقط چشمش رو چرخوند.
پاول به جاش جواب هوگو رو داد:" هرچی هست به کارمون میان."
نایل آروم از جا بلند شد.
نایل:" ببخشید من واقعا به اینجور مسائل عادت ندارم. خستم میکنه. کاری باهام ندارید؟"
پاول:" مراقب خودت باش."
هوگو:" خوب استراحت کن تا وقت ناهار."
پیتر وسط پرید:" بازی گلف یادت نره."
خنده ای کرد و با یه خداحافظی از پاول از اتاق بیرون رفت.
---
خط چشمش رو برای سومین بار از نو کشید.
باید بی نقص می بود. بالاخره خط چشمش تنظیم شد، عقب رفت و یه نگاه کلی به خودش انداخت.
رژ لب دیگه ای رو روی لب هاش امتحان کرد.
نگاه دیگه ای به خودش انداخت، خیلیم عالی.
به هدف پیدا کردن نایل از اتاق خارج شد. همونطور که فکر میکرد نایل ، نشسته توی تراس ،در آرامش کامل مشغول کتاب خوندن بود.
به آرامی در تراس رو بست و با فاصلهی یه صندلی از نایل نشست.
سر نایل بالا رفت . نگاهش به آما چسبید.
آما بی توجه با سر به کتابش اشاره کرد.
آما:" چی میخونی؟"
نایل به کتابش نگاه کرد.
نایل:"find me( پیدایم کن). ادامهی_"
حرفش رو قطع کرد.
آما:" ادامه ی call me by your name . خیلی دوست دارم بخونمش ولی هنوز کتابی که دستمه تموم نکردم ."
سر تکون داد.
چند لحظه ای به تلاش پنهانی نایل برای تمرکز روی کتابش و سکوت و لذت بردن آما از همنشینی با مرد جوان گذشت.
نایل انتظار سکوت آما رو نداشت.
در حقیقت فکر میکرد دختر بلافاصله شروع به صحبت میکنه.
نایل:" درس چطور پیش میره؟ رز استاد خوبیه؟"
لبخند زد.
آما:" آره. خوب پیش میره یکم تمرکز سخته_"
صادقانه گفت.
آما:" ولی از پس آزمون برمیام."
نایل کمی به نیم رخش نگاه کرد.
زیبا بود!
آما بسیار زیبا بود!
نایل:" اسمت از امیلیا میاد؟"
آما:" اوه نه!"
خنده ای کرد.
آما:" اسمم کاملم آمادوراست. یه اسم ایتالیاییه."
نایل:" عاااا! آمادورا! اسم خیلی قشنگیه! خودت انتخاب کردی به اختصار آما صدات کنن؟"
لبخند خجولی زد. انگار اون آما که اومده بود تا انقدر روی اعصاب نایل راه بره تا بهش توجه کنه غیبش زده بود!
آما:" خب آمادورا یه اسم طولانیه! کم کم آما جا افتاد."
نایل به آرومی سری به نشونه ی فهمیدن تکون داد.
نایل:" پس ایتالیایی هستی! چطور از انگلستان سردراوردی؟"
آما:" اممممم خب پدرم برای کار اینجا اومد، ما هم باهاش اومدیم. اومدن من به انگلستان به اندازهی اومدن تو جالب نبود."
لبخند روی لب نایل نشست.
نایل:" آه! خیلی هم فرقی نداره. هم من هم پدرت برای کار اومدیم اینجا."
آما:" خب پدر من فقط یه کار ساده پیدا کرد و تو_"
به نایل اشاره کرد و ادامه داد:" یه سوپر استار شدی! شغل سختیه نه؟"
خنده ی تلخی کرد.
نایل:" راستش آره. نه خیلی ولی به اندازه خودش سخته. وقتی میری فقط یه همبرگر بخوری تقریبا کل اینترنت پر میشه. مردم حتی برند نوشابه ای که میخوری رو هم پیدا می کنن!"
آما:" متوجهم باید خیلی سخت باشه."
با چند ثانیه مکث ، نایل مسیر بحث رو عوض کرد.
نایل:" پس ایتالیاییت باید بی نقص باشه!"
آما با هیجان و لبخند بزرگی سر تکون داد.
آما:" آره! اونجا بزرگ شدم تا همین سه سال پیش! ایتالیایی من از هرکسی که دیدیش بهتره! میخوای بهت یاد بدم؟ معلم خوبیم ها!"
لبخند نایل با دیدن چشم های کاراملی ای که برق میزدن، بزرگتر شد.
نایل:" خودت درس داری دختر خوب."
دل آما با لفظ ' دختر خوب ' پیچید.
آما:" فکر میکنی من بلد نیستم آموزش بدم؟"
نایل:" معلومه که نه! ولی در ازاش باید یه چیزی بگیری."
آما سرش رو به راست خم کرد و گیج نگاهش کرد.
آما:" چرا؟"
حرکتش مصنوعی نبود. نایل به راحتی میتونست حدس بزنه حتی خودش هم نمی دونست پوستهی مودبش رو شکسته.
نایل:" همینجوری به بقیه لطف نکن، تبدیلش میکنن به وظیفهات."
نگاه آما به فهمیدن تغییر کرد.
نایل:" خب خانم معلم، در ازاش چیکار برات بکنم؟"
آما کمی فکر کرد.
آما:" خب تو هم کلی چیز بلدی. اهاننن!"
از جا پرید.
آما:" تو ایرلندی بلدی!"
شونه بالا انداخت.
نایل:" خب چون ایرلندیام."
آما:" نه، یعنی میتونی بهم یاد بدی! کنارش باید گیتار هم بهم یاد بدی."
نایل خندهی بلندی کرد.
نایل:" هی! هم یه زبان هم یه ساز! فک نمیکردی ناعادلانه است؟"
آما:" خودت نخواستی مفتکی یادت بدم، بعدشم من یه مقداری گیتار بلدم میخوام کمکم کنی بهتر بشم."
نایل هومی کرد.
دستش رو به طرف آما دراز کرد.
نایل:" خب آمادورا من با این معامله موافقم، شما چطور؟"
لبخند لب های آلبالویی رنگ آما رو ترک نمیکرد. دستش رو جلو برد و توی دست گرم نایل گذاشت.
آما:" منم موافقم!"
---
جف روی نیمکت نشست.
جف:" مراقب باشید پسرا! واقعا نمیخوام توی این زمین فوتبال درندشت دنبالتون بدوم. "
آهی کشید و پیشونیش رو مالید.
لویی کنارش نشست و دستی روی شونه اش گذاشت.
لویی:" توی فکری!"
جف همچنان خیره به زمین ولی غوطه ور توی افکار خودش زمزمه کرد:" چیز مهمی نیست."
لویی:" بریز بیرون."
جف:" چیز مهمی نیست بچه."
لویی:" هی جف! ما خیلی وقته همدیگه رو میشناسیم! بجنب بگو ببینم چیه."
جف بالاخره نگاه از زمین کند و به لویی نگاه کرد. گفتن افکارش به لویی صددرصد درست نبود. دلش نمیخواست دوباره یاد دوست از دست رفتشون بندازدش.
سر تکون داد:" احتمالا یه توهم احمقانه است، همین."
لویی:" به ما مربوطه؟"
جف :" یجورایی_"
سر تکون داد.
جف:" نه، یعنی فکر نکنم اصلا."
لویی کمی در سکوت نگاهش کرد.
لویی:" هرچیزی که هست بگو، بجنب."
جف آهی کشید و تسلیم شد.
جف:" به پاول چیزی از حرف هایی که میزنم نگو! یه مشت میخوابونه توی صورتم!"
لب هاش رو خیس کرد و کمی به طرف لویی چرخید.
جف:" اون شب، شبی که اون اتفاق نحس افتاد_"
لویی بلافاصله متوجه منظورش شد.
لویی:" خب؟"
جف:" توی بیمارستان من جزو بادیگارد هایی بودم که همزمان با آمبولانس رسیدن بیمارستان، وقتی در آمبولانس رو باز کردن اونجا بودم."
لویی:" خب؟"
جف نفسش رو بیرون داد و دوباره به زمین خیره شد.
جف:" ببین احتمالا زیادی حساس شدم روی موضوع ، ولی اخبار و حتی پاول و سایمون گفتن که نایل توی راه بیمارستان تموم کرده، درسته؟"
لویی یکم فکر کرد:" اره، همین رو به ما هم گفتن. گفتن که_"
جف:" که به بیمارستان نرسید و نتونستن کاری کنن. توی راه بیمارستان تموم کرد، درسته؟"
لویی:" آره! آره جملهاش دقیقا همین بود."
جف:" لویی وقتی تخت نایل رو از آمبولانس خارج کردن هنوز دستگاه ها بهش وصل بودن! هنوز نبضش میزد!"
ضربان قلب لویی بالا رفت، دهنش خشک شد.
جف :" ببین لویی من اصلا نمیخوام توهم خودم رو به خوردتون بدم ولی از ذهنم بیرون نمیره! من دقیقا یادمه و مطمئنم که درست دیدم، هنوز دستگاه بهش وصل بود و هنوز نفس می کشید! قسم میخورم!"
به صورت لویی که نگاه کرد وا رفت! رنگ لویی پریده بود!
کامل به طرفش چرخید و شونه هاش رو توی دست هاش گرفت.
جف:" لویی؟ لویی بیخیال! اصلا فراموش کن چی گفتم. حتما اشتباه دیدم. حتما خیلی حساس شدم."
لعنت!
نکنه الکی به این پسر بیچاره امید داده باشم!
جف:" حتما هنوز فرصت نکرده بودن دستگاه ها رو ازش جدا کنن، میشنوی لویی؟"
لویی زمزمه کرد:" آره. میشنوم."
گلوش رو صاف کرد و لب هاش رو زبون زد:" چیزی به پاول نمیگم."
شونه هاش رو تکون داد.
جف:" لویی خواهش میکنم اصلا بهش فکر هم نکن. خدایا! این چه غلطی بود کردم؟!"
لویی:" نه نه جف! مرسی که بهم گفتی. بهش اصلا فکر نمیکنم خیالت راحت."
لبخند مصنوعی ای زد.
جف آهی کشید و از جا بلند شد.
جف :" میرم بیینم زین و هری کجان. چیزی نیاز داشتی به من یا بقیه محافظ ها بگو، جایی هم نرو باشه؟"
سر تکون داد و جف دور شد.
سر چرخوند و به ساک ورزشیای که کنار صندلیش و روی زمین با زیپ نیمه باز افتاده بود، نگاه کرد.
نیمی از تی شرت ورزشی نایل گوشه ای از همون ساک ورزشی رو اشغال کرده بود، تی شرتی که کسی بهش اشاره نمیکرد.
---
تام با قهوهی فوری توی دستش از ماشین پیاده شد. آهی کشید و از پله های خونهاش بالا رفت.
نمی دونست آدام این پول ها رو از کجا آورده ولی حق السکوت خوبی بهش داده بود که راه فضولی رو بسته بود.
کلید رو تازه وارد قفل کرده بود که شخصی پشت سرش ایستاد. با ترس و به آرومی چرخید و به مرد هیکلی پشت سرش نگاه کرد.
تام:" ب_بفرمایید؟"
سعی کرد ترسش رو پنهان کنه ولی صورت جدی و لباس فرم مرد چنین اجازه ای بهش نمیداد.
_:" آقای تام استن؟"
تام:" خودم هستم، کمکی از دستم ساخته است؟"
مرد دست دور مچش انداخت و با دست دیگهاش کارت شناساییش و برگهی حکم رو نشون داد. خون تام با دیدن نشان افسری و حکم ، توی رگ هاش یخ زد.
تام:" ک_جا؟ برا_ شما باید به من_ برای چی؟"
افسر مستقیم به چشم هاش نگاه کرد.
افسر:" آقای تام استن شما به جرم همکاری در آزار و اذیت و همکاری در قتل نایل هوران بازداشت هستید و طبق حکم در دست من باید با ما بیاید."
---
کت قهوهای تیره رو توی تنش مرتب کرد.
خیره به خودش توی آینه دستی به یقهاش کشید و زمزمه کرد:" خیلی خب مالیک، خوب به نظر میرسی."
کمی با لبخند به تیپ رسمی خودش نگاه کرد. کت و شلوار قهوهای تیره و پیراهن سفید بدون کراوات.
لبخندش با فکری که به سرش زد محو شد.
زین:" نکنه زیادی رسمی پوشیده باشم؟"
سری برای خودش تکون داد:" اون رستوران رسمیه خو باید اینطوری لباس بپوشم."
اهی کشید .
زین:" نکنه لیام رستوران کمتر رسمی رو ترجیح میداد؟ پوففففف."
کلافه به صورتش دست کشید.
زین:" دیگه بهش گفتی رسمی بپوشه نمیتونی برنامه رو عوض کنی زین، دهنتو ببند."
چرخید و دسته گل رو برداشت، برای آخرین بار موهاش رو توی آینه چک کرد و از خونه بیرون زد.
درست سر ساعتی که قرار گذاشته بودن زنگ واحد لیام رو زد.
لیام که در رو باز کرد سریع دسته گل رو رو به روش گرفت.
زین:" سلام. خوبی؟"
با لبخند از ته دلی دست گل رو گرفت و بو کشید.
لیام:" خوبم، امیدوارم تو هم خوب باشی. ممنون بابت گلا."
چشم های زین برق زد.
زین:" من که عاااااالیم. خوشحالم خوشت اومده."
با استرس لب های خشک شدش رو زبون زد.
زین:" و_ و ممنون که دعوتم رو قبول کردی."
لیام لبخند دندون نمایی زد.
لیام :" خب تو حدود سیصد بار ازم درخواست کردی و به شرط عمل کردی."
زین با خنده ی مضطربی کف دستش رو به شلوارش کشید.
لیام:" چند دقیقه صبر میکنی گل ها رو بزارم توی اب؟ خیلی خوشگلن حیفه که خراب بشن."
زین:" البته البته. راحت باش."
لیام که داخل خونه شد، پسر شرقی نفس مضطربش رو بیرون داد.
زین:"لعنت مالیک! آروم بگیر دیگه!"
لیام برگشت و زین سریع خودش رو جمع و جور کرد.
توی سکوت به آهنگ آسانسور گوش میدادن.
توی پارکینگ به طرف ماشین زین به راه افتادن.
قبل از اینکه به ماشینش برسن نگاه زین به ماشین پر از کاغذ رنگی لیام افتاد. ایستاد و به لیام نگاه کرد و بعد به ماشینش.
لیام:" اوه! اره_"
لبش رو زبون زد.
لیام:" دلم نیومد بکنمشون از اون روز اون یکی ماشینم رو استفاده میکنم."
زین با لبخند کوچیکی گل بارونی قلبش رو پنهان کرد.
سریع در ماشین رو برای لیام باز کرد و بعد خودش پشت فرمون جای گرفت.
توی مسیر نگاه لیام روی زین مضطرب می چرخید.
اضطراب زین براش کاملا آشکار بود.
تکون دادن تند تند انگشت کوچیک دستش، دائم چک کردن خودش توی آینه، جویدن گوشه ی لبش، همه نشانه های اضطراب بود.
پشت چراغ قرمز که ایستادن، دستش رو روی دست زین گذاشت و توجهش رو جلب کرد.
خیره به چشم های طلاییش دم عمیقی گرفت و بعد باز دم آروم .
زین همراهش شد.
دم
بازدم
ضربان قلب و اضطرابش آروم گرفتن.
چراغ سبز شد و دوباره به راه افتادن. فکر زین فقط یک چیز بود
لیام هنوز میدونه چطوری آرومش کنه.
رو به روی یکی از معروف ترین رستوران ها ایستاد. لیام ناخودآگاه فکر کرد
《 اوکی! گفته بود رسمی ولی انتظار اینو نداشتم! 》
زین با اشارهای به دربان، خودش در لیام رو باز کرد. لیام به آرومی پیاده شد.
ماشین رو به دربان سپرده و از پله های رستوران بالا رفتن.
دو مرد خدمه با لبخندی کتشون رو گرفتن.
لیام چشم چرخوند و تازه متوجه شد!
رستوران کاملا خالی بود و این فقط یه معنی میداد
《زین کل رستوران رو رزرو کرده؟!》
به میز آماده که رسیدن ، زین صندلیای عقب کشید و با لبخند لیام رو به نشستن دعوت کرد.
به محض نشستنشون نوازنده ها شروع به نواختن کردن.
نت ها برای لیام اشنا بود، لبخند روی لبش نشست.
آهنگ محبوبش!
زین:" امیدوارم ناراحت نشی که منوی امشب رو بدون نظر خواستن انتخاب کردم."
پیش غذا رو به روش قرار گرفت. با نیم نگاهی به سوپ محبوبش شونه بالا انداخت.
لیام:" تو بهتر از من غذاهایی که دوست دارم رو میشناسی."
زین با لبخند قاشق رو برداشت.
هنوز چند قاشق نخورده بودن که تحمل لیام تموم شد.
لیام:" چرا انقدر مضطربی؟"
زین تقریبا از جا پرید.
زین:" م_من؟ نه! یعنی _ عا_ معذرت میخوام."
با ناراحتی به میز نگاه کرد.
《 احمق! اضطرابت انقدر زیاد بود که متوجه شد ! ناراحتش کردی! مثلا قراره بهش خوش بگذره.》
لیام دستش رو دراز کرد و دست مشت شده ی زین رو روی میز گرفت.
به چشمهای نگرانش لبخند زد.
لیام:" این منم زین! لیام! ما از هفده سالگی باهم بزرگ شدیم، واقعا نیازی به این همه اضطراب نیست! من از همه اینا خوشم میاد و تو اگر واقعا سلیقهی من رو در نظر گرفته باشی میدونی که همه چیز خوبه!"
زین:" من فقط_ نگران بودم که چیزی اذیتت کنه."
با انگشت شصتش پست دستش رو نوازش کرد.
لیام:" همه چیز عالیه زین. و حتی اگر چیزی اشتباه پیش بره قرار نیست امشب رو خراب کنه. نفس عمیق بکش و در نظر بگیر، من همون لیام همیشگیم!"
زین با حرف گوش کنی نفس عمیقی کشید.
《این لیامه، لیام خودم.
این لیامه، لیام خودم.
این لیامه، لیام خودم.》
اضطرابش فروکش کرد.
مرد رو به روش همون لیام خودش بود، نیازی به اضطراب نبود!
لیام لبخندی به آروم شدنش زد.
لیام:" حالا تا سرد نشده بخور. این سوپ واقعا عالیه."
هردو در سکوت سوپ رو به اتمام رسوندن .
پیش غذا سریع جمع و با غذای اصلی جایگزین شد.
گارسون:" فیلهی ماهی، فیلهی مرغ، کباب یکشنبه ، سالاد مخصوص و شراب قرمز. امیدوارم لذت ببرید."
گفت و سریع زوج رو تنها گذاشت.
طبق دستور زین کسی نزدیک تر از حد تعیین شده نمیرفت.
شام با حرف های ساده گذشت. از خانواده ها، آهنگ ها، دوستان مشترک صحبت کردن.
غذای اصلی تموم شد و دسر جایش رو روی میز گرفت.
و باز هم کیک مورد علاقه لیام.
بعد از چند دقیقه زین بحث اصلی رو شروع کرد.
زین:" راستش چیدن قرار امشب خیلی برام سخت بود. نمیدونستم کجا بهتر میشه صحبت کرد."
لیام:" جای مناسبی رو انتخاب کردی."
زین:" خوشحالم که اینطور فکر میکنی."
کمی آب خورد.
زین:" من خیلی پشیمون و متاسفم لیام."
هیچی بهتر از مستقیم سر اصل مطلب رفتن نبود.
لیام با آرامش نگاهش میکرد.
زین:" حالا که فکر میکنم احمقانه ترین کار ممکن رو کردم."
لیام:" نه اصلا. تو فقط دیگه خسته شده بودی. از منیجر، از بند ، از فشار کار، از ما، از من."
قلب زین فشرده شد.
زین:" لیام اینطور_"
لیام:" نگو نیست، چون هست. بودن با من برای تو فقط دردسر بود زین و تو حق داشتی خسته بشی."
گلوش تلخ شد.
لیام:" حق داشتی بخوای تمومش کنی. پیشنهاد منیجر هم که خوب بود، هرچند مجبورت کردن ولی بازم خوب بود. آلبوم تکی، زندگی تکی، بدون سایهی وان دایرکشن. دیگه مجبور نیستی آهنگ ها و ورس ها رو تقسیم کنی. جایزهها رو، افتخارات رو، مصاحبه ها رو . دیگه هیچ کدوم رو مجبور نیستی تقسیم کنی. من به این تصمیمت احترام میزارم."
زین:" نه!"
با صدای بلندش سر خدمتکار به باقی خدمه اشاره کرد تا از میز فاصلهی بیشتری بگیرن، سر دستهی نوازنده ها سازش رو کنار گذاشت و به همراه بقیه فاصله گرفت. این دستور زین بود که اگر حتی کمی صداشون بالا رفت سریع اونجا رو ترک کنن و ازشون فاصله بگیرن.
هیچ کدوم به سکوت ناگهانی اهمیتی ندادن.
زین:" همتون میگید احترام میزاریم احترام میزاریم طوری که انگار من میخواستم."
صدای لیام هم بالا رفت.
لیام:" میخواستی زین! خیلی هم میخواستی! این رویای تو بود! رویای تو آلبوم سولو بود، رویای تو جایزههای سولو بود. وانمود نکن نمیخوایش."
زین:" من میخواستم باهم تجربهاش کنیم."
لیام:" خب داریم میکنیم! حالا هممون سولو کار میکنیم و راضی هستیم."
زین:" راضی؟؟"
لیام کمی نگاهش کرد.
لیام:" یادت نیست اون منیجر چه بلایی داشت سرمون میاورد؟؟؟ زین ما عاشق وان دایرکشنیم، ما عاشق خودش و فن هاش و آهنگ هامون توی اون دورانیم. وان دایرکشن نه ولی منیجر داشت ما رو از بین میبرد!"
چند لحظه سکوت کرد.
لیام:" اینکه انتخاب کردی سولو کار کنی و اینکه حرف منیجر رو قبول کردی مشکل من نیست. مشکل طرز رفتنته. منیجر بعد از مدت کوتاهی دیگه به ارتباطت با ما کاری نداشت که دیگه بهمون یه زنگ هم نزدی! منیجر به خداحافظی تو با ما کاری نداشت که حتی یه خداحافظی از نایل نکردی! منیجر مجبورت نکرد اونجوری هممون رو رها کنی و بری!"
دندونهاش رو روی هم فشرد.
لیام:" یه زنگ زین! هرروز نه حداقل هر چند هفته یه بار، فقط یه زنگ زین! اون رو هم دریغ کردی! مگه چیکار باهات کرده بودیم؟؟؟"
نگاهش رو با شرم به میز دوخت.
لیام:" زین ببین، من درک میکنم تو آسیب دیده بودی، هممون آسیب دیده بودیم. حق داشتی دیگه مقاومت نکنی، ولی حق نداشتی اونجوری کنی!"
زین نفسی گرفت، به سختی بزاق دهانش رو قورت داد و بالاخره به لیام نگاه کرد.
زین:" حتی نمیتونم شرمندگیم رو با کلمه توصیف کنم، من بی نهایت شرمندم لی! من ترسیده بودم!"
لب هاش رو زبون زد.
زین:" عدهی زیادی از فن ها بر علیهم شدن، تاثیرش انقد روم شدید و بد بود که_"
دوباره نفس سختی گرفت.
زین:" تاثیر حرف های فن ها و فشار اون روزها انقدر بد بود که به سرم زد اگر بهتون پیام بدم یا زنگ بزنم باهام بد رفتار میکنید، آنقدر این شک و تردید ها بیمارگونه شده بود که دائم فکر میکردم الان دارید چهارتایی منو مسخره میکنید!"
بهت توی چشم های لیام مجبورش کرد دوباره نگاهش رو به میز بدوزه.
با این حال ادامه داد:" با خودم گفتم من خودم رو باید دست بالا بگیرم و دیگه بهتون پیام ندم. اونقدری دلم برات تنگ میشد و که رسما دیگه خواب نداشتم، دکتر برام قرص تجویز میکرد! ولی مغز و تصورات مریضم دائم جلوم رو برای ارتباط گرفتن میگرفتن، دائم بهم میگفت اگر به لیام زنگ بزنی صددرصد بهت میگه یه آدم بهتر پیدا کرده! تمام تنم میلرزید! تمام تنم! این توجیه کافیای نیست_"
لیام حرفش رو قطع کرد:" هست."
نگاهش رو از میز کند و به لیام داد. مردمک چشمهاش توی اشک ها میلرزیدن.
زین:" نه نیست! من باید_"
لیام آهی کشید و پیشونیش رو مالید.
لیام:" هست زین. هست."
بلند شد.
زین با فکر اینکه لیام میخواد بره با هل از جا پرید.
زین:" لیام ببین متاسفم!"
لیام بهش نزدیک شد.
زین:" نه نرو! ببین متاسفم حق با توعه! ببخشید من متاسفم! لیام_"
لیام زمزمه کرد:" خفه شو."
دست هاش رو دور شونه هاش حلقه کرد و تن پر استرس مرد رو محکم به سینهاش کوبید.
با تمام دلتنگی بغلش کرد. بوی آشنای تنشون همدیگه رو آروم کرد.
دست های زین دور کمر قوی لیام حلقه شدن. تن اشناش رو با نوک انگشت هاش لمس کرد. کاری که همیشه میکرد، هرباری که توی آغوش هم جلوی تلویزیون پهن میشدن و تلویزیون میدیدن، هرباری که لیام کتاب میخوند و زین روی تن گرمش لم میداد، این تن آشنا!
حلقه دست هاش رو محکم تر کرد و صورتش رو به گردن لیام فشرد.
لیام:" شششششش آروم باش. ما هرگز چنین کاری باهات نمیکنیم من هرگز چنین کاری باهات نمیکنم؛ آروم باش عزیزم!"
چند بوسه روی پیشونی و شقیقهی زین گذاشت.
لیام:" ششششش من دارمت. من حواسم بهت هست. آروم باش عزیزدلم!"
صورت زین رو توی دست هاش گرفت و به چشمهاش نگاه کرد.
لیام :" بیا بریم خونه زین. من رانندگی میکنم."
YOU ARE READING
Grá
FanfictionCompleted . Grà در ایرلندی یعنی عشق! پدربزرگ همیشه مادربزرگ رو mo grá صدا میزد ؛ یعنی عشق من! این کلمه برای کی مهمه؟ برای کی میتونه به اندازه اون مهم باشه؟ --- سال ۲۰۱۰ پنج تا پسر از زندگی عادیشون خداحافظی کردن. حالا شش سال گذشته و زندگی قراره...