Part 20

433 41 8
                                    



MINSUNG & HYUNLIX-ZONE@

)فلش بک( 
همانطور که به بوسه ی هیونجین و شارک نگاه میکرد ، دستاش رو روی زمین مشت و شروع به گریه کردن کرد. 
هیونجین با چشم های باز و بی حرکت به فلیکس نگاه کرد و با هر اشکی که فلیکس میریخت قلبش اتیش میگرفت. 
شارک با نیشخند لباش رو برداشت و دست هیونجین رو گرفت و به طرف تخت برد. 
با رسیدن به تخت روش دراز کشید و همانطور که لباس هاش رو در میاورد خطاب به فلیکس گفت :
نگاه کن میخوام ببینی که چطوری چشمام از لذت تاب میخوره. 
هیونجین با این حرف اون زن دستاش رو مشت کرد و لب باز کرد تا چیزی بگه که در ها باز شدن و مینهو به همراه گروه A زیر دست ها وارد شدن. 
به محض ورودشون ، هیونجین با نفرت و هر دوتا دست گلوی اون دختر که نیمه برهنه بود رو گرفت و شروع به فشردن کرد. 
دلش میخواست با دست های خودش خفش کنه و ارامش رو به قلب و مغزش برگردونه. 
فلیکس با دیدن این صحنه جیغی کشید و چشماش رو محکم بست و گفت : تمومش کن هوانگ هیونجین ..
اهه. 
با شنیدن ناله ی عمیق فلیکس از روی شارکی که چهره اش به کبودی میزد بلند شد و به طرفش دوید. 
فلیکس با ترس دستش رو روی شکمش قرار داد و سعی کرد نفس بکشه ولی فایده ای نداشت. 
با عجله دستاش رو زیر کمر و زانو های فلیکس فرو کرد و به طرف خروجی دوید و خطاب به مینهو گفت : هیچ کدومشونو زنده نزار .. حتی اون اشغال عوضی رو. 
سری تکون داد و اینبار مینهو کسی بود که به طرف شارک رفت تا کارش رو یکسره کنه. 
به محض خروج از گاراژ ، به طرف ماشین دوید و فلیکس رو به بیمارستانی که بوهی و هیونیو توش بودن برد. 
بین راه مدام ناله میکرد و هق میزد و شکمش رو نوازش میکرد. 
میترسید اتفاقی برای دخترکش افتاده بود و حقیقتا درد قلبش بخاطر این افکار از درد جسمی که داشت بدتر بود. 
هیونجین با چشم های خیس به فلیکس نگاه کرد و دستش رو گرفت و به لباش چسبوند و گفت : طاقت بیار عزیزم .. طاقت بیار فلیکسم. 
هق بلندی زد و پاهاش رو کف ماشین کشید تا کمی از دردش کم کنه ولی فایده ای نداشت. 
با رسیدن به بیمارستان اونم بعد از ده دقیقه ، ماشین رو پارک کرد و پیاده شد. 
سپس ماشین رو دور زد و در سمت فلیکس رو باز کرد و اون پسر رو روی دستاش بلند کرد و به طرف ورودی برد. 
به محض ورود ، با صدای بلند دادی زد و گفت :
پزشک کجاست ؟
پزشک با شنیدن صدای ناله های فلیکس ، به طرفش دوید و خطاب به هیونجین گفت : بزارش روی تخت
.
سری تکون داد و همسرش رو روی تخت قرار داد و کنار رفت تا پزشک کارش رو انجام بده. 
با دیدن شکم بزرگ فلیکس به هیونجین نگاه کرد و گفت : چش شده ؟
با اخم به اون پزشک نگاه کرد و با داد گفت :
اوردمش اینجا تا تو بهم بگی چش شده نه اینکه من بهت بگم .. 
سپس کمی مکث کرد و با دیدن اوضاع داغون فلیکس گفت : ضربه خورده به شکمش. 
با اخم خطاب به پرستار ها گفت : ببریدش بخش سونو از وضعیتش مطمئن بشین. 
پرستار ها با عجله ویلچری برداشتن و فلیکس رو روش قرار داد و به طرف اتاق سونو گرافی بردن.  با رسیدن به اتاق ، فلیکس و هیونجین به همراه پرستار ها وارد شدن و بهش کمک کردن تا روی تخت دراز بکشه. 
بعد هیونجین پالتو و دکمه های لباس فلیکس رو باز کرد و با دیدن شکمش که به کبودی میزد ، اخم غلیظی کرد و گفت : دکتر ؟
سونو گراف لبش رو گزید و مایع رو روی شکم فلیکس ریخت و دستگاه رو روش گذاشت. 
با نشنیدن صدای ضربان قلب بچه و تاب خوردن بند ناف دور گردنش،  با ناراحتی به هیونجین نگاه کرد و گفت : بچه توی شکمش مرده .. باید هر چی سریع تر درش بیاریم وگرنه جون خودش به خطر میوفته. 
با شنیدن این حرف از زبون سونو گراف ، پاهاش سست شد و روی زمین نشست. 
اصلا باورش نمیشد که کوچولوش رو به این زودیاز دست داده باشه. 
فلیکس که تموم حرف های اون دکتر رو شنیده بود ، لباش اویزون شد و با بغض گفت : چی میگی .. چی دارین میگی دکتر ؟ یعنی چی که بچم مرده ؟ سونوگراف سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت. 
فلیکس به سختی از روی تخت بلند شد و پاهاش رو روی زمین قرار داد و هر چند که درد داشت اما شروع به راه رفتن کرد و گفت : حال بچم خوبه ..
پس حرفای الکی مسخره نزنین.. 
هیونجین با چشم های خیس به فلیکس نگاه کرد و به سمتش رفت. 
دستش رو از پشت گرفت و گفت : فلیکس ؟
جیغ بلندی کشید و به طرف هیونجین برگشت و سیلی محکمی به گونه اش زد و گفت : خفه شو. 

و همین کارش باعث شد تعداد زیادی از مردم به طرفشون برگردن. 
بدون اهمیت به گونه ی سرخ شده ی هیونجین به طرف خروجی بیمارستان رفت و هنوز ده قدم بیشتر برنداشته بود که نفسش گرفت و از حال رفت. 
هیونجین با عجله و قبل از برخورد سر فلیکس به سرامیک ها گرفتش و به طرف بخش بردش .
پرستار با ورود هیونجین به بخش ، اخمی کرد و گفت : بیایید برگه ی رضایت رو امضا کنین .. اگر یکم دیر بشه جون خودشم در خطره. 
با شنیدن این حرف از زبون پرستار ، پشت دستش رو بین دندوناش قرار داد و محکم گزید. 
دخترک عزیزش بخاطر اشتباه خودش از بین رفته بود و چی بدتر از این میتونست باشه ؟
و اصلا الان چطوری میتونست رضایت بده تا اون کوچولو رو از شکم فلیکس خارج کنن. 
و از همه مهم تر .. اگر اجازه نمیداد و فلیکسش روهم از دست میداد چی ؟
دستش رو محکم توی موهاش کشید و برخلاف میل باطنیش به طرف ایستگاه پرستاری دوید و برگه هایی که سرپرستار اماده کرده بود رو دونه دونه امضا کرد و اجازه ی عمل رو صادر. 
.
.
بعد از چیزی حدود یک ساعت فلیکسی که الان شکمش تخت شده بود رو از اتاق بیرون اوردن. 
به محض دیدن فلیکس با چهره ای خیس و صورتی داغون از روی صندلی بلند شد و به طرفش رفت و گفت : حالش چطوره ؟
پرستار لبخند محوی زد و گفت : عمل موفقیت امیز بود و حال ایشون کاملا خوبه. 
با بغض خندید و اروم سرش رو بالا و پایین کرد.
پرستار ها فشاری به تخت وارد کردن و فلیکس رو به طرف یکی از بهترین اتاق های وی ای پی که هیونجین گرفته بود ، بردنش. 
به محض برده شدن تخت فلیکس روی زمین نشست و دستش رو روی صورتش قرار داد و شروع به هق زدن و گریه کردن کرد. 
الان باید دخترکش سالم بین دستاش میبود.. 
اروم سرش رو بالا اورد و با دیدن پرستار که داشت بچه رو با خودش میبرد ، با عجله از روی زمین بلند شد و به طرفش دوید. 
رو به روش ایستاد و به بچه ای که چهره ی سفیدی داشت و بی نهایت کیوت و تپل بود ، نگاه کرد. 
پرستار با ناراحتی لب گزید و گفت : باید ببریمش و خاکش کنیم. 
سری تکون داد و دخترکش رو از پرستار گرفت وبه طرف صندلی های سالن انتظار رفت. 
با چشم های خیس پارچه ی سبز دورش رو کنار زد و مشغول نگاه کردنش شد. 
مینهو به همراه جیسونگ و سونگمین و چانی که تازه به امریکا رسیده بودن ، وارد سالن شدن و با دیدن هیونجین که اون بچه رو بغل کرده بود ، نفس راحتی کشیدن و به سمتش رفتن. 
جیسونگ اب دهنش رو قورت داد و گفت : هیونگ
؟ حالشون چطوره ؟ دوتاشون خوبن ؟
هیونجین که انگار منتظر شنیدن همین حرف بود ، دخترکش رو به سینه اش چسبوند و اینبار با چنان صدای بلندی هق میزد که  فکر میکرد کل اسمون ها و زمین ها صداش رو میشنون. 
سونگمین به چان نگاه کرد و با قلبی که داشت میلرزید به دست بی جون اون کوچولو نگاه کرد . با فهمیدن اینکه اون کوچولو جونی نداره که بخواد گریه کنه یا حتی بخنده ، دستش رو روی دهنش گذاشت و متقابلا شروع به گریه کرد. 
اون کوچولو نیومده برای همشون عزیز بود ولی الان داشتن جسم بی جونش رو میدیدن. 
جیسونگ متعجب و شوکه روی زمین نشست و به اون کوچولو نگاه کرد و دست دراز کرد و خیلی اروم دستای کوچولوش رو گرفت و توی دلش گفت : مامان لطفا مراقبش باش .. این کوچولو خیلی برای فلیکس عزیز بود .. لطفا مراقبش باش. 
اینقدر گریه کردن و اشک ریختن که متوجه گذر زمان نشدن. 
مینهو با دیدن هیونجینی که داشت نفس کم میاورد ، به طرفش رفت و تا خواست بچه رو از دستش بگیره صدای قدم های بلند و در هم فلیکس به گوشش رسید. 
به طرف عقب برگشت و با دیدن فلیکسی که مثل دیونه ها دنبال بچش میگشت و پرستار ها سعی میکردن ارومش کنن ، هین ارومی کشید و خطاب به هیونجین گفت : باید بچه رو ببریم هیونجین.. 
فلیکس نباید ببینش. 
سرش رو با نگرانی برگردوند و به فلیکس نگاه کرد
.
سرش رو اروم بالا و پایین کرد و اون کوچولو رو به مینهو داد تا ببرش که نگاه فلیکس بهشون افتاد. 
با دیدن بچش بین دست های مینهو لبخندی زد و بدون توجه به بخیه هاش به طرفشون دوید و دستش رو به طرف مینهو دراز کرد و گفت : بهتون گفتم که سالمه .. گفتم بچم چیزیش نیست. 
مینهو با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و سعی کرد اون کوچولو رو از فلیکس مخفی کنه. 
فلیکس با دیدن این حرکت مینهو مثل دیونه جیغ زد و پاهاش رو روی زمین کوبید و گفت : بدش بچمو. 
متعجب به فلیکسی که همیشه اروم و مطیع بود نگاه کرد و بچه رو به دست های دراز شده اش سپرد. 
با عجله دخترکش رو از مینهو گرفت و به سینه چسبوندش و قبل از هر کاری دستش رو جلوی بینیش گرفت تا ببینه نفس میکشه یا نه. 
وقتی چیزی حس نکرد ، شروع به خندیدن کرد و طولی نکشید که خندش به گریه تبدیل شد و پاهاش سست شد و روی زمین نشست. 
هیونجین با نگرانی و چشم هایی سرخ و خیس جلوش زانو زد و گفت : فلیکس ؟
دخترکش رو به سنه اش چسبوند و با لکنت گفت :
نفس نمیکشه .. نفس نمیکشه .. دخترم نفس نمیکشه
..
سونگمین با ناراحتی کنار فلیکس نشست و گفت :
فلیکس ؟
نگاه خیسش رو به سونگمین داد و اینبار شروع به زجه زدن کرد و گفت : دخترم نفس نمیکشه .. نفس نمیکشه.. 
همانطور که این حرف ها رو میزد ، نفسش میگرفت و گاهی چشماش بسته میشدن و تا مرز بی هوشی میرفت و برمیگشت.
جیسونگ لبش رو محکم گزید و به طرف فلیکس رفت. 
خیلی اروم سعی کرد بچه رو ازش بگیره که فلیکس با داد گفت : بهش دست نزن. 
هیونجین با دیدن حرکات فلیکس از کنارش بلند شد و پشت بهش شروع به گریه کردن کرد. 
چان با ناراحتی کنارش ایستاد و گفت : هیونجین ؟ همه چیز درست میشه اروم باش. 
نگاهش رو به چان داد و گفت : هیچی درست نمیشه .
و دقیقا با اتمام حرفش ، فلیکس از روی زمین بلند شد و همراه با کوچولوش به طرف بخش رفت. 
جیسونگ متعجب به مینهو و سپس پرستار نگاه کرد و خواست چیزی بگه که سر پرستار گفت : بزار با غمش کنار بیاد. 
سونگمین اشکی ریخت و پشت سر فلیکس راه افتاد و به طرف بخش رفت. 
با رسیدن به اتاقش ، روی تخت دراز کشید و دخترکش رو توی بغل گرفت و شروع به بوسیدن و بوییدنش کرد. 
سونگمین وارد اتاق شد و لب باز کرد تا چیزی بگه که فلیکس گفت : برو بیرون .. میخوام با دخترم حرف بزنم. 
اشکی از این حرف فلیکس ریخت و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد و در رو بست. 
به محض بسته شدن در ، برای بار دوم اون بچه رو به خودش چسبوند و عین یه مادر داغ دار شروع به گریه کردن زجه زدن بود و این وسط هیونجین از دیدن اشک های فلیکس اشک میریخت و تا مرز سکته میرفت. 
)پایان فلش بک(
با یاد اوری گذشته ، اشکی ریخت و لباش رو بهم فشرد. 
هیونجین سرش رو پایین انداخت و همانطور که اشک میریخت گفت : متاسفم. 
لبخند محوی زد و اشکاش رو با پشت دست پاک کرد و چیزی نگفت. 
اصلا چی باید میگفت ؟ 
واقعا توی این مواقع حرفی برای گفتن نداشت ..
هیچ حرفی. 
همانطور که توی خاطرات گذشتشون گیر کرده بودن ، در باز شد و پزشک هیونجین وارد اتاق شد
.
فلیکس با دیدن پزشک ، هیونیو رو از اون مرد گرفت و لبخند محوی زد. 
پرشک هم لبخندی زد و گفت : چه قاب خانوادگی زیبایی. 
هیونجین با بغض به فلیکس نگاه کرد و حرفی نزد و فقط یه چیز توی ذهنش بود ) دقیقا کدوم خانواده رو میگی دکتر ؟(
ولی چیزی نگفت و تنها به اون پسر نگاه کرد. 
فلیکس هم به هیونجین نگاه کرد و اینبار لبخند محوی بهش زد و چیزی نگفت. 
دلش نمیخواست قبل از عمل هیونجین بهش استرس بده تا یه وقت خدانکرده حالش بد نشه. 
پزشک نفس عمیقی کشید و به طرف هیونجین رفت و شروع به معاینه اش و نوشتن گزارش کرد. 
با اتمام کارش با لبخند خطاب به هیونجین گفت :
اماده ای ؟
سری تکون داد و گفت : برای زنده موندن نه ولی برای مردن چرا. 
با اخم به هیونجین نگاه کرد و با بغضی که توی گلوش نشسته بود گفت : میشه حرفای الکی نزدی لطفا ؟
لبخند محوی زد و سرش رو پایین انداخت. 
پزشک با شنیدن این حرف هیونجین اخم غلیظی کرد و به شوخی گفت : متاسفم ولی فکر کنم قراره زنده بیایی بیرون. 
فلیکس با این حرف دکتر نفس راحتی کشید و با حرص به هیونجین نگاه کرد. 
هیونجین هم به فلیکس نگاه کرد و لبخندی زد و زیر لب گفت : شوخی کردم. 
چشمی برگردوند و حرفی نزد. 
واقعا چیزی که هیونجین گفته بود ، ترسونده بودش و نمیتونست تپش قلبش رو کنترل کنه. 
خودش دلخوشی از اتاق عمل نداشت و اخرین باری که واردش شده بود کوچولوش رو از دست داده بود ..الان نمیخواست با ورود یکی دیگه از عزیزاش به اون اتاق ، اون رو هم از دست بده. 

Spell Revenge Season2 Where stories live. Discover now