پارت10

20 13 25
                                    


آفر نفس عمیقی میکشه و شعله های بدنش فروکش میکنن.
آناهیتا بدون اینکه اختیاری روی نگاهش داشته باشه به بدن ورزیده آفر که حال کمی قرمز شده بود نگاه میکنه که جای زخم روی شکمش توجهش رو جلب میکنه، یاد حرف های پریسا می‌افته و خیلی سریع نگاهش رو از آن زخم میدزده.
ناخودآگاه احساس بدی پیدا میکنه.
ترحم نمیکرد،فقط حس بدی براش داشت و یه حسی درونش میخواست تا اون پسر رو بیشتر بشناسه.
آفر لباسش رو از روی زمین برمیداره و رو به آناهیتا میگه:
_غذات خوردی بیا تو. نباید تو روزای اول خیلی از قدرتت استفاده بکنی.

آناهیتا با فکری مشغول سر تکان میده و به غذاش خیره میشه. 
نفس عمیقی میکشه تا شاید اون حس عجیبی که بخاطر گذشته آفر روی قلبش سنگینی میکرد کمتر بشه، با اینکه حتی چهره پدر و مادرش رو هم یادش نمیاد، اما این رو به داشتن زخمی از طرف اونها ترجیح میده!
به باقی مانده غذاش نگاه میکنه،دیگه حتی اشتهایی برای خوردن غذا هم نداشت!
از روی چمن ها بلند میشه و به داخل خانه میره که تور با دیدنش لبخندی میزنه و سمتش میره:
_تمرینات تا کجا پیش رفتن؟

آناهیتا خسته دستی به موهاش میکشه و اونهارو به پشت گوشش هدایت میکنه:
_قطراتی که درست میکنم خیلی بزرگتر شده اما هنوز به اون اندازه ای که تو گفتی نرسیده.

تور سری تکان میده و میگه:
_خیلی خوبه، فکر کنم تا چندروز دیگه بتونی این تکنیک به درستی انجام بدی.

آناهیتا با لبخند سری تکان میده که صدای پریسا توجهش رو جلب میکنه:
_آناهیتا!
آناهیتا سرش رو سمت صدا برمیگردونه و منتظر نگاهش میکنه که پریسا سمتش میاد و کتابی قطور رو به دستش میده :
_این کتاب حتما بخون.
من و بچه ها قراره جایی بریم و تا دو سه روز دیگه برمیگردیم، اما آفر خونه میمونه، اگر سوالی داشتی بپرس ازش.

اناهیتا با لبخند سری تکان میده نگاهی به جلد کهنه کتاب می‌اندازه:
_ممنونم.

پریسا آناهیتا رو در آغوش میکشه و میناله:
_مراقب خودت باش، براتون غذا گذاشتم هروقت گشنتون شد بخورید.
ببخشید که مجبوریم تنهات بذاریم.

لبخندی رو لب های آناهیتا شکل میگره، دستی روی کمر پریسا میکشه و میگه:
_این چه حرفیه پریسا!
بابت همه چیز ممنونم،خیلی مراقب خودتون باشید.

پریسا از آغوش گرم آناهیتا بیرون میاد:
_سعی کن این چندروز با آفر کنار بیای قول میدم زود برمیگردم و نجاتت میدم.

و بعد با شیطنت چشمکی میزنه.
آناهیتا ریز میخنده و با قیافه ناراحتی میگه:
_سعی میکنم زیاد اذیتش نکنم تا حداقل زنده بمونم!

*******

آناهیتا با صدای افتادن چیزی ترسیده از جاش میپره و از اتاقش بیرون میره.
با گیجی و چشمانی نیمه باز به اطراف نگاه میکنه که صدایی دیگه از آشپزخانه میاد.
به سمت آشپزخانه میره که با دیدن صحنه رو به روش خواب از سرش میپره و بلند زیر خنده میزنه.
حتی توی خوابش هم نمیتونست آفر رو اینجوری تصور کنه و الان آرزو میکرد تا کاش بتونه برای همیشه این صحنه رو توی خاطراتش ثبت بکنه.
نگاهش روی چشم های قرمز آفر ثابت میمونه و دوباره صدای خندش توی فضای آشپزخانه میپیچه.
آفر با چشمانی خیس از اشک پیاز رو توی ماهیتابه پرت میکنه و غر میزنه:
_من دیگه نمیتونم، بیا یچیزی درست کن مردم از گشنگی!

با همه تضاد ها دوستت دارمWhere stories live. Discover now