پارت 14

22 14 32
                                    


آناهيتا در آن لحظه آنقدر ترسیده بود که حتی نمیتونست حرفی بزنه،پاهاش توان تحمل وزنش رو نداشتن و دستاش میلرزید.
با ترس چشمانش رو میبنده که مرد سرش رو نزدیک گردنش میبره و نفس عمیقی میکشه،آناهیتا جیغ خفه ای از ترس میزنه و چشماش رو روی هم میفشاره و در ناامیدی منتظر در آغوش کشیدن مرگش میشه.
مرد حریصانه به آناهیتا نگاه میکنه،خون اون دختر بوی عجیب و دلنشینی داشت،خیلی وقت بود که از خون یک کنترلگر تغذیه نکرده بود و این باعث میشد تا برای چشیدن خون اون دختر مشتاق تر بشه.
دهانش رو برای گاز گرفتن گردن از ترس عرق کرده آناهیتا باز میکنه که صدای عصبی آفر اون رو متوقف میکنه.
_داری چه غلطی میکنی دیاکو!

آناهیتا با ناباوری چشمانش رو باز میکنه و به چشمان از خشم قرمز شده آفر نگاه میکنه.
جوشش اشک رو توی چشم هاش احساس میکنه.
آفر اومده بود!
قلبش مملوء از حسی دلگرم کننده میشه.
سعی میکنه نفس عمیقی بکشه و با تمام توان باقی مونده در بدنش اسم آفر رو زمزمه میکنه:
_آ...آفر!

افر با شنیدن صدای لرزان آناهیتا چشم های قرمزش رو از دیاکو میگیره و به چشمان غرق در اشک آناهیتا خیره میشه.
برای لحظه ای نفسش حبس میشه.
اون چشم ها.....
صدایی از گذشته تلخش توی گوش هاش میپیچه"آفر خواهش میکنم باهاش نرو.."
و باز هم اون چشم های آبی رنگ توی خاطرات محوش جون میگیره.
سرش رو تکان میده و سعی میکنه تا از دست خاطرات آزاردهندش خلاص بشه!
دوباره به دخترک نگاه میکنه...اما اینبار اون چشم های آبی رنگ آشنایی که با التماس نگاهش میکردن چشم های آناهیتا بود!
با نزدیک شدن صورت دیاکو به گردن آناهیتا دست هاش رو مشت میکنه و بار دیگه با خشم اسم دیاکو رو میغره.
_دیاکو! از اون دختر فاصله بگیر.

دیاکو با کلافگی نفس عمیق دیگری در گردن آناهیتا میکشه و شش هاش رو با بوی شیرین خون دختر پر میکنه،از آناهیتا فاصله میگیره و لبخندی به چهره از خشم قرمز شده آفر میزنه، همانطور که به سمت آفر میره رو به آن دو مردی که کمی آن طرف تر ایستاده بودن میگه:
_بچه ها ببینید کی اینجاس!دوست قدیمیمون آفر!

آفر با نگرانی به آناهیتا که با فاصله گرفتن دیاکو ازش، تقریبا روی زمین می‌افته و چشم هاش رو میبنده، نگاه میکنه:
_آنا بیا اینجا، زود باش.

دیاکو پوزخندی میزنه:
_نه دیگه، اون الان برای ماس!

دو مرد پشت سرش در کسری از ثانیه به گرگینه تبدیل میشن و به سمت آناهیتا میرن.
بزاق دهانشون روی زمین می‌چکید و صدای خر خر نفس هایشون باعث سیخ شدن موهای تن آناهیتا میشد.
یکی از آنها سرش رو کمی خم میکنه و دماغ خیس و داغش رو برای بوییدن آناهیتا نزدیک صورتش میبره که آناهیتا ترسیده دستاش رو روی گوش هاش میذاره و همانطور که صورتش رو از اونها فاصله میده ،بریده بریده رو به آفر میناله:
_آفر... خواهش...خواهش میکنم یکاری بکن.

با همه تضاد ها دوستت دارمWhere stories live. Discover now