کیونگسو هیچ حسی به من نداره. اگه داشت تو این سالها میفهمیدم. حس یه دوست و یه عاشق خیلی فرق داره. نمیفهمم چرا باید همچین دروغی بگه. یعنی انقدر مهمه نزدیک بکهیون نباشم که حاضر شده روی دوستیمون ریسک کنه؟ من خودم هم به اندازهی کافی به کیدو مشکوک هستم چرا بهم نمیگه مشکل چیه؟ کیونگ کسی نیست که بیدلیل چیزی رو بگه و روش اصرار کنه.
حتی بعد از اینکه بحث عوض شد ذهن من مشغول این موضوع موند. یه سری احتمال میدم. بک منتظره من بمیرم اعضای بدنم رو قاچاقی بفروشه که این ایده رد میشه چون ارزش اقتصادی نداره. مریض زیاد هست. گزینهی بعدی احتمال یه گذشته تو کلیساست. ما همزمان اونجا نبودیم؛ پس شاید کیدو یه کاری کرده که باعث شده اونا به یکی مثل من نیاز پیدا کنن. ممکنه هم سر این باشه که من انتقام قربانیهای اون حادثه رو از پاپای سابق گرفتم.
از اونجایی که بک خیلی خوشحال نشد از این قضیه ممکنه یه آشنایی با اون پاپا داشته باشه. یه احتمال دیگه هم برمیگرده به دوران دبیرستان، که بکهیون برعکس من جز دانشآموزهای خوب محسوب نمیشده. چون کیونگسو مامان یا بابای من نیست پس این مورد دوست ناباب هم خط میخوره. شاید هم قضیه جایگاه الان من تو کلیساست که به هر حال هیچ ربطی بهش نداره پس مهم نیست.
منطقیترین حالت، یه دوستی غیرمنتظره بین پاپای سابق و بکهیونه. شاید داستانسرایی به نظر بیاد ولی اگه اون دو تا با هم دوست بوده باشن و یکی به طرف مقابلش خیانت کرده باشه؛ احتمالا پاپا به بک. سر این ماجرا یه درگیری پیش اومده باشه و من با پاپا قرار گذاشته باشم میتونیم بگیم پارتنر بودن من با بکهیون کار جالبی نیست.
برای این فرضیه یه سری مدرک لازم دارم که بشه یه تئوری قابل قبول. واضحترین چیزی که یادمه نامههان. بک و پستچی بهم نامه میدادن که پستچی پاپای الانه. من و پاپای سابق هم زیاد نامه میدادیم و بیشتر رابطهمون از طریق نامه بود. چیزهای زیادی ازشون هنوز تو ذهنمه ولی دقیق نیستن. باید دوباره بخونمشون. شاید باید از مینجون بخوام اونا رو بیاره اینجا. این شکلی باید گوشی یه نفر رو قرض بگیرم یا مال یکی رو مخفیانه بردارم. نباید کار سختی باشه.
بک کنارم خوابیده و نفسهای پیوسته و آروم میکشه. مثل یه لالایی صداش کردم «کیدو؟» جوابی نداد. خوابه. بلند شدم. نور شعلههای شومینه کمکم میکنه اطراف رو ببینم. پردهها در حدی کلفتن که اگه ماه به خورشید میچسبید هم نمیتونست نورش رو وارد اتاق کنه. سهون تو خیمهش دراز کشیده و چشمهاش بسته اس. لوهان هم طرف مقابلشه. مثل زندانیهای یه اتاق بیتخت از هم فاصله دارن. یه پتو روی یه جسم مچاله روی کاناپه کشیده شده. جونمیون عوضیه. تو خوابگاه هم که بودیم همین شکلی میخوابید. خودش رو زیر پتو غرق میکرد.
توی هال رفتم. روشنایی بیشتری داره. میتونم وسیلهها رو با جزئیات بیشتری ببینم. از سمت حموم صدای آب و پچ پچ میاد. کیونگسو و جونگین اینجا نیستن. تشکی که روی تخت انداختن خالیه. ملحفههاشون چین خورده و یه گوشه افتاده. دارن با هم دوش میگیرن؟ امکان نداره. باید به حرفهاشون دقت کنم.
«چرا گفتی؟»
«تو که میدونی من دروغ گفتم عاشق چانیولم. مشکلش چیه؟ چانیول نیست اگه باور کرده باشه.»
«دروغ بود. آسیب میزنه.»
«تو نمیشناسیش اون حتما هشدار من رو متوجه شده.»
«تو کلیسا بودیم. قول دادی.»
«من که اون قول رو نشکستم کای.»
کای؟ کای کیه دیگه؟ تمرکزم رو دوباره روی صحبتهاشون گذاشتم. لحن عصبانی جونگین داره بلندتر میشه.
«اصول ازدواج! نمیتونی بگی»
دستم رو روی دهنم چسبوندم. نباید هیچ صدایی ازم در بیاد. ازدواج؟ کی ازدواج کرده؟ نکنه من و بکهیون ازدواج کردیم؟ یا جونگین و کیونگ؟
«میدونی این همه سال چقدر تلاش کردیم که نفهمه؟ اگه بکهیون همه چی رو بهش بگه چی؟»
«نمیگه. نمیدونه. یادش نمیاد»
«صدات رو بیار پایین، یه چیزی از بیرون شنیدم.»
دارم بیشتر از قبل گیج میشم. مشکل چیه؟چرا نباید بدونم؟ چرا کیونگسو طرف من نیست؟ توی اتاق برگشتم. اگه بفهمن بیدار بودم بد میشه. چرا یه جوری حرف میزدن انگار سالهاست همدیگه رو میشناسن؟ قبل رفتن چند تا احتمال تو ذهنم بود و الان چند صدتاست. لعنتی...
نمیخوام به هیچ کدومشون فکر کنم. مگه چقدر دیگه زندهم؟ باید بهتر زندگی کنم. باید تو آرامش بمونم. باید بخوابم. کاری از دستم بر نمیاد. پلکهام رو بهم فشار دادم. زود خوابم رفت.
صبح با تکون خوردنهای بدنم با دستهای بکهیون بیدار شدم. چرا انقدر بد من رو بلند میکنه؟ صبح بخیری بهم گفت و طرف حموم هلم داد. بدنم رو با صابون روشنتر شستم و لباسهای جدیدی پوشیدم. پهلوم هنوز کبوده ولی خیلی وقته درد نداره. برف با شدت بیشتری از دیروز میباره.
وقتی برگشتم همه پشت میز صبحونه منتظرم مونده بودن. صندلی خالی کنار بک رو کشیدم و نشستم. جونمیون روبهرومه. جونگین و کیونگ کنارشن و سهون و لوهان نزدیک بک پیش هم نشستن.
لوهان پر سر و صداترین آدم اینجاست وگرنه چه علتی وجود داره که بپرسه «اگه دلتون میخواست یه شخصیت انیمیشنی بودین چی رو انتخابم میکردین؟» غر زدم. «مهد کودکه؟»
«میخوام اعضای گروهمون، سونی، یه لقب مخصوص داشته باشن که به اون اسم خطاب کنیم همدیگه رو»
آهی کشیدم. «الان گروه ما سونیه؟ مجبوریم انیمیشن انتخاب کنیم؟ ما مافیاییم.»
«انیمیشن حس خوبی میده. من بایت هستم.»
کیدو کف دستهاش رو بهم کوبید. «پس من هم آلکتو رو انتخاب میکنم.» مکثی کرد. «شاید هم همون بکیدو خوب باشه. زمان لازم دارم تا تصمیم بگیرم.»
«نیستن»
جونگین با یه کلمه مخالفت کرد. بک سرش رو به چپ و راست تکون داد. «مهم نیست همه که مثل تو یه بچه خونشون ندارن که هر شب باهاش انیمیشن ببینن. من هیچ وقت یه دونهش رو کامل ندیدم.» گفتم «حق با بکهیونه. منم سالهاست هیچی ندیدم... بک یه چند باری بهم گفت آدمبرفی. پس ترجیح میدم بقیه هم همین صدام کنن.»
«اولاف»
به جز من بقیه هم نفهمیدن جونگین دربارهی کی حرف میزنه. پرسیدم «کی هست؟»
«آدمِ برفی»
نفر بعدی که اسمش رو گفت کیونگسو بود. «دورف. دیاوسی... یکی از کوتولههاست. صدام بزنین دیاوسی یا دیاو-شی» جونمیون هم جوری که فقط خودش بشنوه زمزمه کرد «دی- آدرلین.» کیونگ پرسید «من همچین کاراکتری ندیدم تا حالا. مطمئنی اسمش رو درست میگی؟»
«متاسفم... ولی نداریمش... خودم ساختمش... ببخشید... نمیدونستم ممکنه اشکال داشته باشه... میتونم عوض کنم. مخفف دی ادر کورالینه. یعنی کورالین دیگه. کورالین اون دنیای دیگهای که میرفت و همه چشمهای دکمهای داشتن.»
لوهان خیالش رو راحت کرد. «میپذیرمش. تو چی تو ذهنته جونگین؟»
«کایبی. وایبی دوست کورالین.»
«شبیهش نیستی. انجل بیشتر بهش میخوره ولی اشکالی نداره. چرا اون؟»
«فقط من، کلیسا، نرفتم. اضافیم.»
آخرین نوبت به سهون رسید. «من بِلوِدِر هستم.» جونگین پرسید «کی؟» شیرش رو هم زد. «یکی که هیچ کس بهش توجه نمیکرد.» لوهان نیشخندی زد. «مطمئنی هیچ کس بهت توجه نمیکنه؟ حداقل دو تا دوست صمیمی اینجا داری.» به کیدو برخورد چون حجم زیادی از شیرش رو بدون مکث قورت داد و بلند شد. «خب آقای لو کی میری؟»
«برف سنگینی میاد. الان نمیشه یه قدم برداشت.»
قبل از اینکه گفت و گو به جایی برسه که نتونم چیزی بگم پرسیدم «باید با جینمری تماس بگیرم. یکی داوطلبانه گوشیش رو بهم بده.» بک گوشیش رو روی میز کنارم گذاشت. رمزش «یازده صفر پنج بیست و هفت صفر ششه.»
«رو گاوصندق رمز گذاشتی؟»
«نمیدونم روی کاغذها بود.»
تشکر کردم. گوشی رو برداشتم و کاپشن پوشیدم. کلاه و شالگردن و دستکشی که بک بهم داد رو تنم کردم و بیرون رفتم. نزدیک در ایستادم. آدم برفیهایی که اون روز درست کردیم محو شدن. بهش زنگ زدم. صداش خوابآلود بود. «بیدارت کردم؟»
«تو که همیشه تا ظهر خواب بودی چی شده؟»
«میخوام بری تو اتاق من و بک و جعبهی سیاهی که زیر موزاییکهای ردیف هفتم تا دهمه رو برداری و از نامههای توش یکی دو تا رو برداری و برام بخونی و برگردونی دقیقا سر جایی که بودن. نمیخوام ترتیبشون بهم بریزه.»
«وقتی بهشون رسیدم زنگ میزنم. شمارهی خودته؟»
«مال بکه.»
طرف انبار رفتم. توی قفسههای چوبی پر از چوبهایی با اندازههای کم و بیش مساویه. میتونه کار کیدو باشه. یه میز و صندلی نزدیک دیوارهاست. یه گرمکن برقی هم هست که قطعا کیدو خریده. کلیدش رو چرخوندم و تو یه پلک زدن روشنش کردم. میخواستم توی گوشیش بچرخم که دختر زنگ زد.
«پیداشون کردم. میخوای کدوم رو بخونم؟»
«خیلی گذشته. یادم نیست دربارهی چی حرف میزدیم. شانسی یکی از اونهایی رو بردار که گیرندهش منم.»
صدای بهم خوردن کاغذ اومد و نفس عمیقی کشید.
«برات میخونمش. امیدوارم چیزی باشه که دنبالشی.»
صداش به درد گویندگی و لالایی میخوره.
«این شونزدهمین نامهم بهته. تو مثل یه انجل اومدی توی زندگیم. بعضی روزها فقط بخاطر تو، تو نور خورشید بیرون میاومدم. الان مثل همیشه توی تاریکی پشت میز نشستم و برات مینویسم. تو تنها کسی هستی که حرفهام رو میخونه. متاسفم که یه دیت نرمال نداشتیم.»
منمن کنان متوقف شد. «خطش خیلی بده. خوندنش سخته» ادامه داد «دلم میخواست میتونستم همهی بدنم رو بهت نشون بدم. تو همین الان هم حرفهای هستی نیازی به همهی پوستم نداری تا راضیم کنی...» سکوت کرد. «من واقعا نمیدونم این رو بخونم یا نه. جزئیات رابطهتون رو نوشته.»
با دست چشمهام رو پوشوندم. «تو که دیگه خوندیشون. برای من هم بخونش.»
«از حرکت انگشتهات توی ورودیم خوشم میاد. کاش میتونستم باهات تو یه خونه زندگی کنم و هر بار که چیزی رو لمس میکنی به دستهات خیره بشم. منم دستهای قشنگی دارم برای همینه که بهت نشونشون دادم. این هفته با یه دوست بیرون رفتم. تقریبا هیکلش مثل بدنته. نگران نشو باهاش نخوابیدم. اون فقط یه دوسته. آدم ساکتیه.
سه ماهی هست که میشناسمش. تو یه ساختمون زندگی میکنیم. من طبقهی سومم و اون اول. گاهی اوقات برام غذا میاره. دستپخت خوشمزهای داره. میگه از پسر خالهش یاد گرفته. نمیدونم قبلا چقدر دربارهش حرف زدم ولی فکر کنم خاطرههاش رو زیاد تعریف کرده باشم. این هفته بهم یه دستکش هدیه داد. توضیحی نداد فقط گفت «هوا داره سرد میشه.» حتما حس میکنه دستهای خیلی ریزی دارم. تو هم اولین باری که منو دیدی فکر کردی من یه زنم چون دستهای باریک و کوچولوم به مردها نمیخورد.
چند روز پیش نزدیک ایستگاه اتوبوس با ترازوی یه دستفروش خودم رو وزن کردم. شصت کیلو و هفت صد گرم. از دفعهی قبل چهار کیلو وزن کم کردم.»
وسط حرفش پریدم. «شصت؟ تصویری که من ازش تو ذهنم دارم خیلی لاغرتره. شاید ده کیلو کمتر. مطمئنی داری درست میخونی؟»
«آره. شاید بعدا باز هم وزن کم کرده.»
«تقصیر خودمه ولی نمیتونم جلوی مصرف الکلم رو بگیرم. سری قبل که با هم خوابیدیم مست بودم ولی مطمئنم گفتی باید کمتر بنوشم. ابتدایی که بودم وقتی آدمهای مست رو میدیدم حالم ازشون بهم میخورد هنوز ده سال هم نگذشته و یکی از اونها شدم. همین الان یه جام پر جلومه. اگه قبل خواب نخورم تا صبح بیدار میمونم.
دوست همسایهم دعوتم کرد به خونهش و اونجا بعد از مدتها ناهار خوردم. از آشپزی متنفرم. از غذا خوردن هم همینطور. پیش اون یکم لذت بخش بود. اگه میشد نقابم رو دربیارم این کار رو با تو هم انجام میدادم. دلم برات تنگ شده انجل، ملاقات هفتهای یه بار کمه. کاش میتونستم بیشتر ببینمت. امیدوارم ازم عصبانی نباشی که هیچ وقت چهرهم رو نشون نمیدم. تقصیر من نیست. شرایط پیچیده شده. شاید نباید عذرخواهی کنم چون تو هم نصف صورتت رو با نقاب میپوشونی. شاید هم باید لبهام رو نشونت بدم.»
مینجون ایستاد. «رد یه لب با رژلب طلایی اینجاست. انگار کاغذ رو بوسیده.» به نفع پاپا واکنش نشون دادم. «مست بوده.» ادامه داد «میبینی برعکس تو من لبهای باریکی دارم. حتی چشمهای تو هم درشتتر از مال منه. هیکلت هم بزرگتر از منه. خیلی بد شد دیگه قد نمیکشم. تا یه سال بعد از آخرین باری که قد کشیدم منتظر بودم باز هم رشد کنم. الان حتی از اون زمان هم ریزترم.»
خندید. «این رو واقعا پاپای سابق نوشته؟ شبیه نامهی عاشقانهی همسن و سالهای منه»
«اون زمان نوزده سالم بود. از من یه چند ماهی کوچیکتر بود. پاپا واقعا بچه بود.»
«پس کلیسا رو کی تاسیس کرد؟ به نویسندهی این نامه میخوره بزرگترین خلاف نوجوونیش دزدیدن جاکلیدی باشه. تو میدونی چه اتفاقی برای پاپای اول افتاده؟»
«نمیدونم. هیچ وقت بهم نگفت. پاپای الان، اون پسر رو کشته، پس احتمالا»
«یعنی میگی این بچه پاپای اول رو کشته؟»
سرم رو با دستهام گرفتم و به میز تیکه دادم. نمیخوام بهش فکر کنم. یادآوری خاطرههامون راحت نیست. باید بزارم همه چی فراموش شده بمونه. «بیا دربارهی این چیزها بحث نکنیم مینجون، تاثیری تو زنده و مرده بودن دو تا پاپاها نداره.»
«انجل تو اون پسر رو دوست داشتی؟ برخلاف شایعهها؟»
«آره، دوستش داشتم.»
«پس چطوری کشتیش؟»
«بیهوشش کردم.»
مینجون ساکت شد. انگار نمیتونه درک کنه چطور ممکنه یه نفر رو دوست داشته باشی و بکشیش. من بهش میگم. «دربارهی نقشه میدونست. یه ماه قبل از شورش، یه بار اتفاقی رفتم خونهش. داشت خودکشی میکرد. جلوش رو گرفتم. من نکشتمش. خودش اینکار رو کرد.» چیزی نگفت و ادامهی نامه رو خوند.
«تو تا چند سالگیت قد کشیدی؟ بهم بگو که میتونم هنوز امید داشته باشم. اگه مجبور بشم بخاطرش مصرف الکلم رو قطع کنم نمیصرفه. اختلاف قدم با تو رو دوست دارم.
این هفته بارون زیادی بارید. اون شب زیر بارون رفتم پشت بوم. یه کیسه بوکس یه گوشه آویزون کردم. سیگار میکشیدم و بهش مشت میزدم. حملههام قبلا، شاید پارسال، قدرت بیشتری داشت. الان که پاپا شدم و به همه چی رسیدم چیزی رو ندارم که براش تلاش کنم. نمیتونم چیزی رو پیدا کنم که بخاطرش زنده بمونم و تلاش کنم. پشیمون هم هستم انجل و این بدترین بخششه.»
نفس عمیقی کشید «تموم شد.»
«الان یکی رو پیدا کن که از اتاق شمارهی چهار فرستاده شده باشه. اونها رو بکهیون نوشته»
«اممم. یکی اینجاست. نزدیک قبلیه. برات میخونمش.»
«نمیدونستم خانوادهم میتونن همچین آدمهای نفرتانگیزی باشن. اون روزهایی که میتونستم غروب وقتی برمیگردم خونه اتفاقهای اون روز مدرسه رو تعریف کنم یه خواب به نظر میان. میخوام اینجوری باور کنم که همهی مشکل از اعتیادشونه. اوضاع تا قبل ورشکستی بابام خوب بود. تا یکی دوسال پیش هنوز امید داشتم که اوضاع میتونه بهتر بشه.
نباید مقدمهچینی کنم. من پاراسنت گرفتهم. رنگها دارن شبیه سفید و سیاه میشن. یه لایهی خاکستری روی همه چی رو گرفته.»
وسط خوندنش پریدم. «یه صدایی میاد» یه نفر داره روی برفها تند تند قدم برمیداره و به این سمت میاد. در چوبی رو باز کرد. کیونگسو همون لباسهای صبح تنشه. یه اتفاقی افتاده. نفس نفس میزنه.
«بکهیون حالش خوب نیست.»
تلفن رو با یه بهت زنگ میزنم بیسر و ته قطع کردم. مگه چند دقیقه نبودم که مشکل پیش اومده؟ به سمت خونه دوییدم. برفهای دست و پا گیر لعنتی رو زیر کفش له کردم و زودتر از کیونگسو رسیدم. صداش زدم. «کیدو چی شده؟»
پشت میز ناهارخوری نشسته و چشمهاش رو بسته. دست راستش رو تا آرنج توی یه سطل آب و یخ فرو برده. آستینش مثل لباسهای لوهان پاره اس. سهون گفت «داشت هیزم به شومینه اضافه میکرد یکیشون خورد به بالای مچش» فاک. «از هیزمهای جدید دیگه؟»
YOU ARE READING
The Daed & The Lyving
Fanfiction"آدم غیرقابل اعتماد از روی قصد دروغ میگه و فریب میده، هدف داره. بهم گفت چانیول مرده. حالا، دوباره متن رو بخون." "شغلش جمع کردن جسد از توی شهر بود. ده سال پیش، شیوع یه بیماری لاعلاج همهی دنیا رو بردهی خودش کرد و با وجود آمار تلفات بالا هیچ دکتری...