𝕻𝖆𝖗𝖙20

169 26 72
                                    

حدود ساعت 6 عصر بود و تهیونگ درحالی که تو اتاق جلسه نشسته بود مشغول صحبت کردن با نیلان راکتور یکی از همکاراش بود"من نظرمو دادم نیلان، بنظر من فرداشب با باند ردوولف قرار داد ببندیم و بعد از بسته شدن قرار داد همونجا باندشون رو میفرستیم رو هوا" نیلان به صندلیش تکیه زد و کنجکاو به تهیونگ نگاه کرد"چرا قبل از قرارداد باندشون رو سر به نیست نمیکنی؟ به نظر من همین امشب حمله کنیم چون ریچال هرچه زودتر کرم خودش رو میریزه"

تهیونگ اخماشو در هم کشید و انگشتاش رو میز شروع کرد به ضرب گرفتن" ریچال نمیدونه که من از نقشه اش خبر دارم پس به این زودیا قرار نیست کرم بریزه و همینطور ریچال باند قوی داره و اگه باهاش قرار داد ببندم تموم محموله هاش با من تقسیم میشه و بعد از اینکه باندش از بین رفت کل محموله هاش مال من میشه"
نیلان پوزخندی از نقشه تهیونگ زد اما با چهره ای که توش سوال موج میزد به تهیونگ نگاه کرد" ویکتور، اون قدری تو و باندت رو میشناسم که بدونم به محموله های ریچال نیازی نداری، راستش رو بگو هدفت از سر به نیست کردن و به دست آورد محموله های ریچال و باندش چیه؟ "

گوشه های لب تهیونگ بالا رفت و نیشخندی زد"براوو نیلان، میدونستم باهوشی، همونطور که گفتم باند ریچال قویه اما قوی تر از من نیست و برای همین میخواد تو دست و پام بپیچه و منو زمین بزنه ولی قبلش خودش زمین میخوره، درسته من کاری با محموله هاش ندارم. من فقط دنبال یک چیزم که اون چیز دست ریچاله" نیلان گُنگ پرسید" و اون چیز که تو داری بخاطرش خودتو ب خطر میندازی چیه؟"
تهیونگ از سر میز بلند شد و کتشو صاف کرد، دستاشو رو میز گذاشت و مستقیم به چشم های نیلان نگاه کرد" الماس سیاه" تهیونگ وقتی دید نیلان با قیافه ناباور داره بهش نگاه میکنه آروم شروع کرد ب قدم زدن تو اتاق جلسه ای که فقط خودش و نیلان قرار داشتن" من دنبال الماس سیاهم... الماس سیاه هم دست ریچاله"

نیلان با تعجب به قدم های تهیونگ نگاه می‌کرد "چجور..چجور دست اونه؟ آخرین کسی که الماس سیاه رو داشته کالِن سیموند بود و بعد از کشته شدن اون هیچکس از الماس سیاه خبر نداره و نمیدونه دست کیه"
تهیونگ دستگیره در و گرفت و باز کرد" داستانش برمیگرده به 8سال پیش،طولانیه شاید یروز برات تعریف کردم..من دیگه میرم خدانگهدار"

::::::

بعد از جلسه به اتاقش رفته بود و وقتی با عمارت تماس گرفت خدمتکار بهش گفته بود که جونگکوک هرچی غذا یا خوراکی واسش برده بودن رو نخورده و  وقتی میخواستن وارد اتاق بشن از داخل در رو گرفته بوده  و نمیزاشته کسی وارد بشه.
اعصابش خیلی داغون بود.

از همه طرف تحت فشار بود، یک طرف ممکن بود هرلحظه ریچال به باندش حمله کنه ، از یه طرف دلش می‌خواست پسرش رو بغل کنه و ببوسه اما لعنت.. نمیتونست  نگران جونگکوک بود چون لجبازی می‌کرد  و غذا نمی‌خورد،از طرف دیگه هم کشتی که محموله کوکائینش رو حمل میکرد تو اسکله منفجر شده بود. "لعنت به این وضعیت"

_𝐏𝐥𝐚𝐲𝐢𝐧𝐠 𝐰𝐢𝐭𝐡 𝐟𝐢𝐫𝐞_Where stories live. Discover now