PART 11

110 18 17
                                    


با احساس سردرد، پلک‌های سنگینش رو روی هم فشرد و به آرومی گردنش رو تکون داد. احساس می‌کرد تمام بدنش درد می‌کنه و گلوش به حدی می‌سوخت که دلش میخواست بهش چنگ بندازه، اما حتی توان این رو نداشت که دست‌هاش رو تکون بده.

نفس کلافه‌اش رو بیرون فرستاد و از گوشه چشم حضور کسی رو کنارش احساس کرد. به آرومی سرش رو به سمت چپ چرخوند و در وهله اول، چشم‌های روی چهره غرق در خواب تهیونگ ثابت موند.

خالقش کنارش خوابیده بود... خالقی که روزی اون رو سنگ‌دل نامیده بود و به حدی ازش متنفر بود که حاضر بود خودش اون رو از هستی محو کنه! اما حالا... وای به قلبی که همه چیز رو از ذهنش پاک و کمرنگ کرده بود. خالقی که خودش، خالقی داشت و این اما ذره‌ای برای هادِس مهم نبود!

چشم‌هاش رو لحظه‌ای بست و به آرومی نفس‌های عمیق و پی‌درپی کشید. اتفاقاتی که قبل از بی‌هوش شدن به سرش اومده بود، پشت پلک‌های بسته و خسته‌اش مثل فیلم پخش شدن و داغی که روی قلبش بود رو بیشتر به سوزش انداخت. پسرکش رو، تهگوکش رو... به همین راحتی از دست داده بود؟

نشستن دوباره بغض رو توی گلوش احساس کرد و آرزو کرد که کاش چشم‌هاش رو باز نکرده بود! به خودش قول داده بود دیگه اجازه نده خانواده‌اش سختی بکشن و حتی آسیبی ببینن، قول داده بود مراقبشون باشه اما... اما موفق نشده بود. جسد سرد پسرک سه ساله‌اش رو تو آغوشش گرفته بود و آرزو می‌کرد کاش اون هم با اون مرده بود.

قطره اشکی از گوشه چشم‌های بسته‌اش لغزید و از روی شقیقه‌اش گذشت و داخل موهای سیاه رنگش گم شد. چقدر بی محابا اشک می‌ریخت، اونی که سال‌ها بود چشمه اشکش رو خودش، خشک کرده بود... حالا داشت برای داغی که روی قلبش سنگینی می‌کرد و تمام وجودش رو می‌سوزوند اشک می‌ریخت.

-(تقصیر توعه هادس... باید قبول می‌کردی و برای تغییر گذشته می‌رفتی.)

در ذهنش، جمله‌ای که از ابتدای باز کردن چشم‌هاش توی مغزش جولان می‌داد رو گفت و اجازه داد قطره بعدی راه خودش رو پیدا کنه و از حصار چشم‌هاش فرار کنه. احساس می‌کرد الان فقط گریه کردن می‌تونه کمی آرومش کنه!

-( اگر قبول می‌کردم، الان زنده بود... یعنی بدون من خاکش کردن؟ یعنی حتی نتونستم برای بدرقه‌اش حاضر بشم؟)

بغض لعنتیش سنگین و سنگین‌تر می‌شد. پسرکش حالا زیر خروارها خاک بود و اون حتی نتونسته بود لحظه‌ای که خاک‌های سرد روی بدن کوچیک‌ و نحیفش می‌ریختن کنارش باشه. تا بهش بگه زیاد تنها نمی‌مونه و خیلی زود پدرش هم بهش ملحق میشه. می‌خواست اونجا می‌بود و ازش عذرخواهی می‌کرد، به خاطر اینکه با نگه‌داشتنش کنار خودش، زندگی رو براش کوتاه کرده بود عذرخواهی می‌کرد...

-( تو بابایی رو می‌بخشی تهگوکم مگه نه؟ یا... یا شاید چون از دستم ناراحت بودی رفتی؟)

با خودش توی ذهنش صحبت می‌کرد و اجازه می‌داد تا افکارش با کمال میل مغزش رو بخورن و قلبش با هر بار تپش، درد طاقت‌فرسایی رو بهش هدیه کنه‌. احساس‌های مختلف توی ذهن و قلبش حس می‌کرد، اما دو حس از همشون پررنگ‌تر بودن، غم و... عذاب وجدان!

Resurrection of the sky | (هادِس 2)(Kookv)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant