_هوانگ باورم نمیشه منو به این فلاکت انداختی!
_منم باورم نمیشه مجبورم همچین چیزی رو با تو تحمل کنم چانگبین جون
_من نمیدونم وقتی که طبق گفته ی خودت وقتی کنار منی کهیر میزنی، پس چرا از زیر بار این ازدواج کوفتی شونه خالی نمیکنی که هم دهن من سالم بمونه هم دهن تو؟_برای سالم موندن دهنت میتونی کمتر فک بزنی
_کی با معلمش این شکلی صحبت میکنه؟
هیونجین برگشت و به پسر بزرگتر چشم غره رفت
_اولا که معلمم بودی! الان همکارمی و البته که...شوهر نازم! دوما هم، من با همه این شکلی صحبت میکنم
همون لحظه صدای مادر چانگبین بلند شد
_هیونجین جان!_بله مادرجون بفرمایید
پسر کوچک تر سریع دست هاش رو جلوی بدنش گره کرد و لبخندِ" من بچه ی خوبی هستم" زد و به مامان چانگبین نگاه کرد
_جوری مادر جون مادر جون میکنه که انگار هفت ساله دوماد این خانواده است!چانگبین زیر لب، البته جوری که هیونجین بفهمه، غر زد و جوابش رو هم دریافت کرد. پسر کوچکتر پاش رو بلند کرد و روی پای چانگبین گذاشت و پاشنه ی پاش رو اونقدر فشار داد که پسر بزرگتر حس میکرد انگشت شستش در حال یکی شدن با زمینه
_حلقه ها اندازه ی دستتون بودن؟
_بله ممنون
_آخه مگه مامان من حلقه ها رو ساخته که ازش تشکر میکنی؟
چانگبین دوباره زیر لب گفت و خطر بیشتر له شدن انگشتش رو به جون خرید. پسر کوچکتر هم کم نذاشت. این بار جوری پای چانگبین رو به زمین فشار داد که چانگبین میتونست صدای ساییده شدن استخون هاش رو بشنوه. ناخودآگاه آخ کوچیکی گفت و باعث شد نگاه مادرش، همراه با هیونجین، به سمتش کشیده بشه_وای چی شدین چانگبین شی؟
پسر کوچکتر با تعجب و نگرانی ساختگی پرسید و چانگبین فقط تونست دندون قروچه کنه و عصبانیتش رو توی خودش جمع کنه. فقط اگر دستش به هیونجین میرسید...چانگبین قسم خورد که اگر موقعیتی برای چزوندن پسر کوچکتر پیدا کرد ازش به خوبی استفاده کنه. قرار نبود این همه خودشیرینی رو بی جواب بذاره_هیچی چیزی نشد. پام خواب رفته بود
_خب مادر یه ذره تکون بخور که این شکلی پاهات خواب نره دیگه. همش یا نشستی یا ایستادی. یه ذره راه برو. اصلا دست نامزدت رو بگیر ببر بیرون یه ذره چرخ بزنین. ما هم اینجا با خانوم هوانگ یه ذره به این گردنبندهای زیبا که نمیتونیم بخریم نگاه میکنیم
_کدوم رو میخوای؟ بخرم برات؟
زن خندید
_نه بچه. بیا برو شیرین بازی در نیار._کجا برم؟
_مگه همین الان نگفتم دست نامزدت رو بگیر ببرش بیرون؟ برین یه ذره با همدیگه بگردین. یه ذره باهم آشنا بشین. اصلا شماها چرا دیت نمیرین؟
وای.نه. چانگبین توی دلش خدا خدا کرد که اون چیزی که الان توی ذهنشه توی فکر مادرش نباشه اما درست همون لحظه خانوم سئو حرفش رو ادامه داد_حالا که اینطوری شد تا موقع ازدواج باید هر هفته دوبار با همدیگه برین دیت! گزارش کارش رو هم به من میدین
_آخه مامان جان...
_هیش! ساکت شو ببینم.
_آخه مادر من! ما دوتامون کلی کار سرمون ریخته. مدرسه همدیگه رو میبینیم با هم آشنا میشیم
أنت تقرأ
Mr.Teacher [ChangJin/KookV]
أدب الهواة[آقای معلم] [هرکسی رنگین کمون خودش رو میبینه🌈] ____ هیونجین توی مدرسه بچهی شر و شیطونی بود. تمام سالهای مدرسه رو آتیش سوزونده بود و بلا سر معلمهاش آورده بود. خصوصاً توی سال آخر و به آقای سئو، معلم فیزیک بیچارهاش، که سال اول تدریسش بود. حال...