part 16

617 129 34
                                    

__ولی جونگکوکاه تو هر چی بخوای من بهت میدم...

ابرو های جونگکوک با خوشحالی بالا پریدن...

__عه پس یعنی میدی بهم...؟؟

نگاهی به لبخند شیرین شیرین عسلش کرد که سرشو تند تند تکون میداد

__اره اره...چی میخوای بدم بهت؟؟

تازه اون موقع جونگکوک فهمید که جیمین اصلا نگرفته که منظورش چی بوده...

__اها...اره تو خیلی مهربونی...چیز کنیم...بریم اینفایرز رو از مطب بگیریم...

با حرفش جیمین پرید بالا و گونه شو بوسید و دوید سمت پله ها
اهی کشید یعنی میشد که بتونه مثل یه ادم عادی با عشقش رابطه داشته باشه؟؟ همونجور که واستاده بود وسط سالن با خودش جیمینو با چشمای اشکی شده از لذت و لپای سرخ تصور میکرد...بدن نرم پنبه ایش و بوی شکلاتیش...
با حس درد توو پایین تنه اش محکم زد توو پیشونیش...

__اهخخ...

همونجور که پیشونی سرخ شدش رو میمالید رفت بالا...نگاهی به اون موجود کوچولوی مو طلایی انداخت که چندونشو باز کرده بود و لباساشو کنار میزاشت...لبخندی روی لباش نشست...
واقعا دوستش داشت...با گوله ی شکر قرار میزاشت...

__هعی چقدر قشنگه اخه...

با خودش فکر میکرد داره دیوونه میشه...مثل عشقش...یه جین مشکی تنگ برداشت با تی شرت مشکی و ژاکت چرمش...بوتاشو پاش کرد و با مرتب کردن موهاش از اتاق لباسش بیرون رفت...و
نگاهش به ...
شیرین ترین پسر دنیا افتاد که با یه جین مام استایل ابی روشن و کراپ سفید کتونی های ال استار همرنگ کراپش و کیف چپکیش واستاده و نگاهش میکنه...
میخواست بگه گور بابای اینفایرز و محکم پشمک بلوبریشو بغل کنه و بکنتش...

اما خب همه چی انقدر ساده نبود...حتی با جیمین...
نفس عمیقی کشید‌‌...مطمئنا این رابطه برای سلامتیش خطر داشت...
شاید همین الانم دیابت گرفته بود‌...نمیدونست...
کات د بولشیت کرد و رفت سمتش...

__اماده ای مربام؟

__اوهوم...لباسام خوبه عش..امم عشق دلم؟

باورش نمیشد توو یه شب همه چیز عوض بشه و زندگیش توو کلی ابنبات و پاستیل و شکلات غرق بشه و مرض قند بگیره...
باورش نمیشد یهو کوچولوی گم شدش برگرده ...خودش با پای خودش با ماشین از روش رد بشه و بعد بگه که دلتنگش بوده‌...
باورررررشششش نمیشششددد که داره توو اکلیل غرق میشه...
عشق دل کوچولوی مو طلایی بود که میتونست براش هر روز و هر شب و هر سال و هررررررر سال نوری بمیره...
لبخنددد خیلی بزرگی زد که دیگه داشت ترسناک میشد...اخه کل فکش معلوم میشد...برای همین جیمین با حالت پوکر رو به ترسیده نگاهش کرد

__اقا...جونگکوک...؟؟حالت خوبه؟؟

و لحظه ی بعد بود که جیمین داشت فشرده میشد...

She is a he 2Donde viven las historias. Descúbrelo ahora