رو به دیوار، آرنجش رو به کانتر تکیه داده بود و داشت دونه به دونه عکسهایی گرفته بود رو بررسی میکرد.
شارژرش جدیدا خراب شده بود و باید کلی تکونش میداد تا کار کنه و این اعصاب چانیول رو خراب میکرد، از اونجایب که شارژش هم کم بود، با کوچکترین حرکتش گوشیش از حالت شارژ خارج میشد و با صدای گوش خراشش، خبر از شارژ کمتر از 15 درصد موبایل میداد.
آخرین عکسی رو هم که باید انتخاب میکرد، از گالریش لایک کرد و وارد صفحه اینستاگرامش شد، میبایست عکسها رو استوری میکرد تا با بازدیدش کمکی به رونق گرفتن کافه دوستش میکرد چون که اون مرد شیطان صفت کلی کصونهواویلا بازی راه انداخته بود که از وقتی باریستای خوشگلش استعفا داده مشتریهاش کم شدن و داره ورشکست میشه که صدی به نود داشت دراما کویین بازی درمیآورد
و در آخر زمانی که بحث به سمت دلتنگی ناتمام دوستش به لوهان، باریستای سابق کافه کشیده شد، صبر چان لبریز شد و گفت خودش مسئولیت تبلیغ کافه رو به عهده میگیره و دوستش رو به هدفش رسوند.اولین عکسی که استوری کرد، از خودش روی موتور بزرگش بود و دستی که علامت V رو با انگشتای وسط و اشارهاش نشون میداد.
روی عکس نوشت: "امروز به یه جای خفن اومدم... میتونید حدس بزنید کجا؟"
خودش هم از حرفش پوکر شد؛ اگه میخواست روراست باشه کافه دوستش نه تنها خفن نبود، بلکه خیلی هم ترسناک و کریپی بود! جوری که انگار یه جادوگر اهریمنی تزئینش کرده.
چانیول حتی خودش هم نمیخواست به اونجا بره چه برسه به اینکه ازش عکس استوری کنه و بقیه ترغیب کنه تا به اون کافه برن.از همون اول نگفته بود داره کجا میره تا هم فالوورهاش رو مشتاق کنه تا ادامه استوریهاش رو ببین و هم اولین استوریاش ریپلای بگیره تا پیجش بازدهی بیشتری داشته باشه.
همینطور که داشت بقیه عکسها رو با تکست مناسبشون وارد قسمت استوریهاش میکرد ناخن شصتش رو میجوید و حرص میخورد.
در آخر با بارگذاری کردن آخرین عکس از چیزکیک و آیس آمریکانوای سفارش داده بود؛ پیج کافه و لوکیشنش رو به استوریش اد کرد.
باز خوب بود دوستش تصمیم گرفته بود انسانیت به خرج بده و پول سفارش رو ازش نگیره.صدای زنگولههایی که روی در کافه نصب بودن، در اومد و خبر از اومدن مشتری جدیدی رو به چانیول داد، ولی مشتری یا هر کس دیگهای برای اون حتی در حد برگردون سرش اهمیت نداشت.
زبونش با آزادی داخل دهنش و بین دندانهاش میچرخید و باعث آروم شدن اعصابش میشد؛ از طرف دیگه وضعیت سین و ویو استوریهاش مطلوب بود و این خوب بود._"اوه بکهیون! خیلی وقته ندیده بودم."
سهون بود و داشت با مشتریای چانیول پشتش بهش بود، حرف میزد._"سلام سهونا...این چند وقت سرم خیلی شلوغ بود نتونستم بیام. لوهان کجاست؟ ندیدمش."
موهای چانیول سیخ شد و انگشت شصتش روی صفحهی آیفونش خشک زد؛ این صدای شیرین مال چه کسی بود؟ هر کسی که بود خیلی خوب بلد بود کلمات رو با ناز ادا و با صدای شیرینش ترکیب کنه، تا دیگران رو تحت تاثیر قرار بده.
YOU ARE READING
•●Cotton candy●•
Short Storyچانیول یه بلاگره و برای ساختن محتوا و تبلیغ، پاش به کافه "پشمک" باز میشه. اونجا یکی از مشتریها توجهش رو به شدت جلب میکنه: بیون بکهیونی که صاحب یه آنلاینشاپ بافتنی عه و از قضا تارعنکبوتهای گوشهکنار کافه کار اونه؛ موهای قرمز اون پسر تنها چیز "پ...