پارت15

20 13 17
                                    


آناهیتا با احتیاط آفر رو روی مبل مینشونه.
با دیدن شلوار خونیش دوباره بغض گلوش رو با سماجت چنگ میزنه تا شکسته بشه، شاید اگر این ترس مسخره رو درونش نداشت میتونست جلوی زخمی شدن آفر رو بگیره!
نفس عمیقی میکشه تا شاید بتونه بغضش رو کنترل بکنه.
از این متنفر بود که این چندوقت تا این حد شککنده شده بود.
پس اون آناهیتایی که با تمام کتک ها و بدرفتاری هایی که باهاش میشد هم به اشک هاش اجازه جاری شدن نمیداد کجا رفته بود؟
چرا اشک هاش اینقدر بیرحمانه داشتن تلافی تمام اون سال هارو سرش درمیاوردن؟
  به چهره آفر نگاه میکنه،آفر با دیدن چشم های نمدار آناهیتا اخمی میکنه و اینبار لب به سرزنش کردن آناهیتا باز میکنه،انگار تازه عمق فاجعه رو درک کرده بود و بهتر میدید تا کمی جدی تر با آناهیتا صحبت کنه:
_چرا از قدرتت استفاده نکردی؟ اگر من دیرتر رسیده بودم که!.....

سکوت میکنه،حتی گفتنش هم براش سخت بود‌.
اگر دیرتر رسیده بود....
با فکر کردن به این احتمال حسی عجیب رو درونش احساس میکند.
شاید روز های اول اهمیتی به سالم ماندن یا نماندن آناهیتا نمیداد،اما حالا حسی متفاوت داشت.
دلش نمیخواست که اون آسیبی ببینه، نه حالا که کمی بهتر دختر مقابلش رو شناخته بود.
آناهیتا شرمنده سرش رو پایین می‌اندازه و شروع به بازی با انگشتانش میکنه، شنیدن لحن کمی جدی و سرزنشگر آفر براش کافی بود تا بغضش پیروز بشه و قطره اشک سمجی روی گونه اش بلغزه.
اون اشک های لعنتی! مثل اینکه واقعا قصد انتقام گرفتن داشتن.
سریع با پشت دست رد اشک روی گونش رو پاک میکنه و با صدایی آرام و بغض آلود لب میزنه:
_میترسم از قدرتم استفاده کنم... دیگه... نمیخوام به کسی آسیب بزنم، من تو این چندسال جون آدم های زیادی رو گرفتم... دیگه... دیگه دلم نمیخواد کسیرو بکشم آفر،دلم نمیخواد....

آفر به چهره معصوم او که بی صدا اشک میریزه نگاه میکنه، احساسی درونش به آفر خواهش میکرد تا دستش رو دراز کنه و اشک های آناهیتارو که سعی در مهارشون داره رو پاک کنه، اما آفر حتی این کار کوچک رو هم نمیتونست برای آرام کردنش انجام بده...
نفس عمیقی میکشه، کمی از سرزنش کردن آناهیتا پشیمان بود، پس اینبار جملات رو درون ذهنش با احتیاط بیشتری انتخاب میکنه تا کمی با او بهتر صحبت کنه.
برای خودش هم عجیب بود،با اینکه در دلداری دادن و حرف زدن با دیگران بسیار ناشی بود، اما برای آرام کردن آناهیتا تلاشش رو میکنه :
_آنا تو دیگه اون آدمی که قبلا بودی نمیشی، نباید از قدرتت بترسی، باید یاد بگیری که چه وقتی برای حفاظت از خودت و دیگران ازش استفاده کنی و چه وقتی این کار نکنی.
تا وقتی استفاده درست از قدرتت یاد نگیری نمیتونی از خودت و بقیه دفاع کنی!این ترس هات هستن که تورو شجاع تر میکنن. پس سعی کن با ترس هات مواجه بشی.

دوباره اخم میکنه و به غالبی که بیشتر شبیه شخصیتش هست برمیگرده و ادامه میدهد:
_حالا هم اون اشکات پاک کن که زیادی رو مخمن.
مگه نگفتم دیگه گریه زاری نکن؟
مثل بچه گربه هایی،یه بچه گربه گریون که کلا باهام رو فاز لجه، هرچی میگم برعکسش انجام میدی.

با همه تضاد ها دوستت دارمWhere stories live. Discover now