Love in the Fenc of Farm p.4

1.1K 145 1
                                    

_________Part 4_______

چهل و هشت ساعت... دقیقا چهل و هشت ساعت از زمانی که آلفا رو دیده بود می‌گذشت و حالا حس می‌کرد توی خلاء ناامیدی هاش گیر افتاده‌. اگه..- اگه اون می‌رفت و تنهاش می‌زاشت چی؟ یعنی تنها هدفش دست زدن به بدنش بود؟

روی اقیانوس چشم هاش، دریاچه‌ی اشکی به‌وجود اومد. با بغض پتو ی تختش رو روی بدنش‌ بالاتر کشید و هق‌هق کرد. بعد از اون روز تو اتاقک‌ انباری، بعد از بلوجاب‌ دوباره‌ای که آلفا بهش داد؛ یادش بود که از لذت بیهوش شده و وقتی بیدار شد، توی تختش بود. احساس می‌کرد یه تیکه آشغاله و مرد صرفا برای ارضای شهوتش‌ ازش استفاده کرده.
دور انداخته شدن...-

_ته پسرم؟

مادر بزرگش‌ در اتاقش رو زد و بعد با لبخند وارد شد. بوی پای هلو یی که حاصل دست رنجش‌ بود تمام فضا رو پر کرده بود و تهیونگ واقعا قدردان زحماتش‌ بود. هرچند واقعا اشتها نداشت. هیچ‌وقت دست رد به پای‌هلو نمیزد حتی -به گفته‌ی خودش- اگه تیر بارون شده باشه بازم پای هلو رو می‌خوره.ولی الان جدا نمی‌تونست لب به چیزی بزنه اما برای ناراحت نشدن زن، اشک‌هاش رو پاک کرد و با لبخند غمگینی که این چند روز چاشنی‌ لب هاش شده بود روی تخت نشست.

_صبح بخیر

_صبح بخیر ته‌ته‌بِری‌ مامانییی‌... اخه فدات بشم شدی پوست استخون‌! بیا یکم از پای موردعلاقه‌ات بخور عزیزکم!‌

_ممنون اومانی‌.

اِسلایس‌ کوچیکی برداشت تا صرفا مزه مزه کنه.
_خیلی خوشمزه‌اس مثل همیشه! ممنونم
زن بوسه‌ای روی موهای پریشون پسر زد:

_خواهش می‌کنم عزیزکم‌...

یکمی تعلل کرد اما صلاح دید بپرسه:_تهیونگ؟

_ب..-بله؟

رایحه‌ی تلخ شده‌ی گیلاس‌ش بیشتر به مشام می‌رسید تا هلوی همیشه رسیده‌ و خوشحالش‌.
*وقتی عصبی و ناراحته رایحه‌ی گیلاسش‌ بیشتره، وقتی خوشحاله و در حین عملیاتن‌... رایحه‌ی هلو‌ش بیشتره*

_عسلکم‌... میدونی که پدربزرگ‌ت در به در دنبال اون مردک داره می‌گرده. به محض اینکه پیداش کنیم اول خودم یه سیلی بهش می‌زنم بگم اخه این گرگ توله‌ی منو چرا اذیت کردییییی؟

لپ های اب‌رفته‌ی امگا رو کشید و گلی قربون ‌صدقه‌اش رفت.

_ممنون ولی نیازی به این کار..- نیست

با صدای تحلیل رفته‌ای بیان کرد و دل پیرزن رو لرزوند: _اخه چرا عسلم؟

بغضی که سعی درکنترلش‌ داشت بالاخره شکست و در آغوش مادربزرگش‌ افتاد و بلند بلند هق زد

_ما باهام یکم ..- هق‌..- چه میدونم نص‌..-نصفه نیمه رابطه داشتی..-داشتیم.. بعد از اون روز دیگه رفته..-هققق..- انگار که منو دور انداخته اومانیییییییییی‌

_خدای من ته... اینا چیه که میگی؟ چرا بدنت انقدر‌ داغه!!

و از شانس گل‌مَنگُلیش‌، هیت لعنتیش شروع شد.

*-هفته‌ی بعد-*

آخرین سبد توت‌فرنگی رو روی زمین گذاشت و با "اخ" ارومی که گفت، کمرش رو صاف کرد. چندوقتی می‌شد که فصل برداشت محصول رسیده بود و اهالی روستا حتی با وجود خرابی مزرعه ها و نبود امکانات و ماشین های کشاورزی، خودشون به روش سنتی درحال جمع کردن محصولات سالم و رسیده‌اشون‌ بودن.

در این بین، تهیونگ ظهر ها به پدربزرگش‌ در مزرعه کمک می‌کرد و شب ها به جای مادربزرگش شام درست می‌کرد. اخیرا گرگ پیر‌ و سالخورده‌ی خونه، بیمار شده بود و دکتر روستا گفته بود غده های توی مغزش بیش از حد پیش‌روی کردن و هیچ درمانی دیگه براش وجود نداره.

این حرف ها قلب امگا رو می‌شکست، ولی باید قوی می‌موند و با مشکلات می‌جنگید.‌حتی شده به زور!

_پسرم؟

_آپا؟

_درست دارم می‌بینم؟ اون... اون جئون جونگکوکه؟

اونقدر‌ درگیر افکار و بیماری مادربزرگش‌ بود، که حتی رایحه‌ی غلیظ آلفای خطاکارش رو  هم نفهمید.
با بهت سر برگردوند و به مرد خیره شد که از سر مزرعه در حال نزدیک شدنه‌‌.

_ن..-نه !! ..- بابا بهش بگید تهیونگ نیست!

_چ..چی؟ صبر کن ببینم توله گرگ!

قبل از اینکه پیرمرد فرصت تحلیل داشته باشه، امگا دم‌ پشمیش‌ رو روی کول‌ش گذاشت و سبد رو همونطور رها کرد و به سمت خونه دوید. دقایقی‌ بعد آلفا بالاخره به پیرمرد متعجب رسید و با نفس نفس، دست هاش رو به زانو هاش تکیه زد:

_آقای ..-هوفففف..- کیم من.. من باید تهی..- تهیونگ رو ببینم خواهش می‌کنم! من باید بهش توضیح بدم!

بدون اینکه به پیرمرد مهلت بده تا عصبانی بشه، به پاش افتاد و اهمیتی به کثیف شدن! شلوار مارک‌ش نداد و نگاه اهالی رو به کتف‌مبارک‌ش گرفت.

_از دست شما دو تا ..- تهیونگ داخله! بهم گفت چیزی نگم و نزارم بری تو ولی ازت می‌خوام که ازش دلجویی کنی و اشتباهت رو جبران کنی.

تعظیم نود درجه‌ای کرد:_چشم پدرجان!

با دو از کنار مرد گذشت.بتا‌ ی پیر سر تاسفی برای اون ها تکون داد:

*اجوشی اون آقا خوشگله کی بود؟*

توله گرگ کوچیکی به اسم ماریا پرسید و با چشم های درشت و کیوتش به مرد خیره شد.آقای کیم لبخندی زد:_جفت پسرم!

Love in the Fenc of Farm|FullWhere stories live. Discover now