برای بار سوم ویدئو رو از اول پلی کرد که جین بازدم کلافهاش رو بیرون فرستاد، گوشی رو از دستش گرفت و بعد از خاموش کردنش اون رو روی میز انداخت. جیمین با مردمکهای متعجب که رگه
هایی از نگرانی رو هم نشون میدادن به جین خیره شد و بعد از مکث کوتاهی گفت:«اینو ... کی.... فرستاده؟»
«نمیدونم، اکانت بعد از ارسال ویدئو پاک شده بود» «جز این ویدئو چیز دیگهای نفرستاده بود؟»
جین کمی فکر کرد و جواب داد:«نه فقط همین ویدئو بود و یه پیام که نمیتونی از ما فرار کنی... من نوتیفش رو روی صفحهات دیدم، نگران شدم و چکش کردم. با چانیول پیگیر اکانت ارسال کننده شدیم اما چیزی پیدا نکردیم»
جیمین به سختی آب دهنش رو قورت داد و دست چپش رو پشت دست راستش، روی چسبهایی که جای سرم زده شده بودن و کبودی زیادی اطرافش دیده میشد، به نرمی کشید. جین که غرق شدن جیمین توی افکارش بابت ویدئو رو دید گفت:«احتمالا خود تایلره بهش فکر نکن... این یه بازیِ روانیه که اینطوری تحت فشارت بزارن. اونا هیچجوره نمیتونن پیدات کنن...» «ممکنه شخص دیگهای هم باشه!» «خب... آره ممکنه...» حتی لحظهای صدای عجیب ویدئو از ذهنش کنار نمیرفت، گوشه چسب که کمی از پوستش جدا شده بود رو به بازی گرفت و گفت:«من نگران اطرافیانمم... اینکه بیان سراغ خودم مهم نیست... حتی اگه با کشتن من این بلوا تموم بشه میتونم خودم رو تسلیم کنم... اما شماها که صرف ارتباطتون با من درگیر شدین... این منو نگران میکنه...»
جین به نشونه دلداری دستش رو روی شونه جیمین گذاشت و به نرمی گفت:«هممون به انتخاب خودمون و با علم به عاقبت این کار، کنارت موندیم جیم... هیچ اجباری درکار نبوده... تهش هرچی که بشه هیچکس از کاری که برات انجام داده پشیمون نخواهد شد. مطمئنم که اگه ما هم توی شرایط مشابه گیر میکردیم تو حتی بیشتر از این رو برامون انجام میدادی... پس عذاب هیچکدوممون رو به دوش نکش ما کنارتیم چون خودمون خواستیم»
جیمین نگاه قدردانش رو به جین دوخت و سری تکون داد.بدنش خشک شده بود و باید از اون تخت لعنتی پایین میاومد. توصیه دکتر هم به راه رفتن بود تا بدنش رو بعد از دو هفته حرکت بده. با کمک جین چندقدمی راه رفته بود و اصرار داشت که دوش بگیره. بالاخره جین رو راضی کرده بود که به شرط مراقبت از زخم بازوش که بخیههاش کشیده شده بودن و حالا فقط زخمی ازشون باقی مونده بود که به جیمین دهن کجی میکرد، فقط چند دقیقهای زیر دوش بایسته.
بعد از اینکه از حمام برگشت، تخت مخصوص بیمار با تخت دونفرهای تعویض شده بود اما دستگاه اکسیژن ساز و پایه سرم هنوز کنار تخت دیده میشدن. جیمین از اینکه چطور جین به تنهایی اینکار رو انجام داده متعجب بود اما جین رفته بود و نمیتونست سوالی که ذهنش رو درگیر کرده بود بپرسه.
جین گفته بود که برای مشکوک نشدن افراد تایلر درصورت زیر نظر بودن احتمالیش، روال عادی زندگیش رو ترک نکرده و باید به شیفت بیمارستانش برسه. گفته بود که طی این مدت چند روز اول رو مرخصی گرفته بود اما بعد از اون فقط گاهی که شیفت نداشته از راه مخفی میاومده توی یکی از اتاقها استراحت میکرده و به انتظار پلک باز کردن جیمین بوده.
حالا جیمین رو تنها گذاشته بود و با دادن موبایل جدید که سیمکارت تازهای روی اون انداخته بود ازش درخواست کرد که هرکاری داشت، فورا باهاش تماس بگیره.
جلوی کمد لباسی ایستاد و درش رو باز کرد. چند دست لباس که نو بنظر میرسیدن توی کمد دیده میشدن. حوله سفید رنگی که دور کمرش پیچیده بود رو باز کرد. سرش رو به چپ خم کرد تا آبی که از موهاش روی سرشونههای لختش میریزه به بازوی راستش راه نگیره. با دست چپ حوله رو توی موهاش کشید که حالا ریشه سیاهشون غالب بر خاکستریای بود که روزی از روی خشم و پاک کردن خاطرات کسی که ادعا داشت عاشق موهای رنگ شبشه، به موهاش زده بود و هر چند وقت یکبار تمدیدش میکرد تا هیچوقت دوباره خودش رو با موی مشکی توی آیینه نبینه. مسبب این دلزدگی کسی بود که نگاهش به جیمین یاد داد که چشمها هم میتونن صادق نباشن، بوسههاش بهش یاد دادن که لبها هم میتونن بازیگر خوبی باشن و چطور نباید حتی به چشمها اعتماد کنه...
اما حالا با دیدن سیاهی غالب موهاش هیچ احساسی نداشت. شاید به این خاطر بود که رنج اول آدم را میگریاند، از حد که بگذرد میخنداند و زمانی که به انتها رسید به سکوتی بیحس و بهتآمیز فرو میبرد. او مدت طولانی رنجهایی رو به دوش کشیده بود که پایانی نداشتند، حالا به یک استراحت عمیق به اسم افسردگی نیاز داشت.
بعد از گرفتن آب موهاش حوله رو روی تخت پرتاب کرد و از بین لباس ها رکابی و شلوارک مشکی جدا کرد و با احتیاط لباس پوشید. هنوز توان ایستادن برای طولانی مدت نداشت و توی زانوهاش احساس ضعف میکرد. قوای جسمیش تا حد زیادی تحلیل رفته و بدنش کاملا ضعیف شده بود. خودش رو به تخت رسوند و نشست. از سرگیجه ای که به سراغش اومده بود پلک بست و نفسهای عمیق کشید. تقهای به در خورد که پلکهای جیمین به سرعت باز شدن و نگاه متعجبش به در کشیده شد. با دیدن شخصی که وارد شد لبخندی روی لبهاش نشست و وسعت گرفت. تهیونگ با چشمهای اشکی به سمتش پا تند کرد و جیمین که حالا ایستاده بود رو به نرمی و با احتیاط بغل کرد. سرش رو به شونه جیمین فشار داد و با بغض گفت:«خدای من... وقتی جین گفت بهوش اومدی تا اینجا پرواز کردم... »
جیمین دستش رو به نرمی پشت تهیونگ کشید، دمی از عطر فوقالعاده تهیونگ گرفت و گفت:«حالم خوبه ته، نگران نباش...»
تهیونگ ازش جدا شد و نگاهش رو به مردمکهای جیمین داد. اشکهاش روی صورتش میریختن که قلب جیمین رو به درد میاورد. دستش رو بالا آورد، اشکهای تهیونگ رو پس زد و گفت:«هی پسر.... من که هنوز نمردم اینطوری گریه میکنی...» تهیونگ هیشی گفت و دوباره جیمین رو بغل گرفت.
بعد از مکث طولانی به نرمی ازش جدا شد، اون رو روی تخت نشوند و چسبیده بهش نشست.
دستهاش رو گرفت و گفت:«بهم بگو جیم... الان... الان حالت خوبه؟...» جیمین پلکهاش رو به نشونه تایید روی هم گذاشت و گفت:«خوبم... بببین... حتی دوست جین هم معاینهام کرد و گفت اوضاع تحت کنترله» جیمین که رو به در نشسته بود با احساس رد شدن شخصی از جلوی در نیمه باز اتاق نگاهش رو به اون سمت داد و گفت:«تنها اومدی؟»
تهیونگ نیم نگاهی به در اتاق انداخت و گفت:«آره.... چطور مگه؟»
«کسه دیگهای که اینجا زندگی نمیکنه! میکنه؟» «خب... نه! چیزی شده؟»
جیمین نگاه مشکوکش رو از در گرفت و جواب داد:«هیچی، یه لحظه فکر کردم کسی از جلوی در رد شد.» تهیونگ سری تکون داد و گفت:«نگران نباش.... اینجا جات امنه»
تهیونگ بعد از اینکه برای اطمینان جیمین بیرون رو چک کرد به اتاق برگشت و گفت:«داشتم میومدم غذا گرفتم، بیا باهم بخوریم، میتونی راه بری؟»
جیمین که هنوز بیرون از این اتاق رو ندیده بود حین بلند شدن گفت:« آره میتونم» و بعد قدمهای سستش رو به سمت در کشوند.
تهیونگ جلوتر از اون خارج شد. جیمین پاش رو از در بیرون گذاشت و نگاهش رو به اطراف چرخوند.
اتاقی که توش بود طبقه بالا قرار داشت که با چند پله از طبقه پایین جدا شده بود و کنارش چند در چوبی دیگه دیده میشد. به سمت پلهها رفت و با گرفتن نردهها راه پله مارپیچ رو پایین اومد و به پذیرایی بزرگی رسید که چند دست مبل، یه میز ناهار خوری، تلویزیون بزرگ و شومینه زیبایی توی اون فضا به چشم میاومدن. تمام خونه با چوب کار شده بود و زیبایی دلنشینی داشت. نگاهش به سمت آشپزخونه کشیده شد که تهیونگ وسایل ناهار رو آماده میکرد و روی میز ناهار خوری که در نزدیکی آشپزخونه بود قرار میداد.
به سمت میز رفت و با بیرون کشیدن صندلیای نشست. تهیونگ هم با گذاشتن کاسه سوپی جلوی جیمین، صندلی سمت مقابلش رو برای نشستن انتخاب کرد. با لبخند تمام کارهارو انجام میداد و جیمین هرلحظه شرمندهتر از قبل میشد.
نگاه جیمین به ظرف غذای دیگهای که هنوز روی کابینت بود، کشیده شد. با تعجب پرسید:«چرا سه تا غذا گرفتی؟» تهیونگ نیم نگاهی به ظرف دیگه غذا انداخت و جواب داد:«خب ... گفتم شاید جین هیونگ اینجا باشه» «مگه باهاش تلفنی حرف نزدی؟ نگفته بود که رفته بیمارستان؟»
تهیونگ لبخند مضطربی زد و گفت:«آاااخ درسته... من فراموش کرده بودم... دارم پیر میشم» و بعد قاشقی برداشت، اون رو مقابل جیمین گرفت و گفت:«این سوپ خیلی مقویه، شاید زیاد خوشمزه نباشه اما باید تا ذره آخرش رو بخوری» جیمین قاشق رو از دست تهیونگ گرفت، اون رو داخل سوپش برد و بهم زد. به بخاری که از کاسه بیرون میومد نگاه دوخت و گفت:«من... من متاسفم که... برات دردسر درست کردم... جین و چانیول... نباید تورو درگیر این موضوع میکردن...» تهیونگ قاشقی که به سمت دهنش میرفت رو توی کاسه برگردوند، متعجب به جیمین زل زد و گفت:«اونا منو درگیر نکردن جیمین! من خودم به اصرار ازشون خواستم که تورو به اینجا بیارن تا هم امنیت داشته باشی و هم اینکه خودمم بتونم بهت سر بزنم. تو هیچ دردسری برای من درست نکردی پس به این مزخرفات فکر نکن. اگه حتی اونا اجازه هم نمیدادن که اینجا باشی، میدزدیمت و میاوردمت همینجا تا مراقبت باشم...»
جیمین لبخند خجالتزده ای روی لبهای تازه رنگ گرفتهاش نشست. تهیونگ ناخودآگاه جیمین رنگ پریدهای که به سختی نفس میکشید، لبهاش که تقریبا سفید شده بودن و دکتری که با اضطراب از افت شدید فشار خون و احتمال از دست رفتنش میگفت رو توی ذهنش مرور میکرد. حالا دیدن این پسر که نفس میکشه، لبخند میزنه و باز هم از سخت ترین شرایط زنده بیرون اومده اون رو خوشحال میکرد.
جیمین که سکوت و خیرگی تهیونگ رو دید کمی صداش رو صاف کرد و گفت:«لورن رو دیدی این مدت؟ جین هیونگ گفت که با مادرش به جای امنی منتقل شده.»
تهیونگ کمی از سوپش خورد و جواب داد:«آره پدرت ترتیب اینکارو داد ولی ما به دیدنشون نرفتیم. شنیدم محافظت از جایی که هستن خیلی شدیده نگران لورن نباش»
جیمین خوشحال بود که پدرش حداقل تلاشش رو برای محافظت از خواهرش کرده حتی اگر اوضاع و امنیت جیمین براش مهم نبود. از تهیونگ بابت غذا تشکر کرد، کاسهاش رو به کناری هل داد و پرسید:«اون.... ویدئو که برای من فرستاده شده رو دیدی؟» تهیونگ متفکر سری تکون داد که ادامه داد:«ویدئو عجیبیه»
«تو هم... فکر میکنی تایلره؟» نگاهش رو بالا آورد و به جیمین داد، قاشقش رو توی سوپش بهم زد و گفت:«میخوای بگی ممکنه شخص دیگهای باشه؟»
با انگشتش خطهای فرضی روی میز کشید و جواب داد:«خب... احتمالش هست... صدقه سر کارایی که برای پدرم کردم کم دشمن ندارم...» «شاید از انتقام جویی تایلر بقیه رقیباتون هم شاخکاشون تیز شده و دارن از آب گلآلود ماهی میگیرن»
«به نظر نمیاد یه رقیب برای مسائل کاری جیک باشه، مستقیما من رو تهدید کرده»
تهیونگ قاشقش رو توی کاسه رها کرد و به پشتی صندلی تکیه داد. نگاهش رو به نقطهای پشت سر جیمین دوخت و گفت:«پس ممکنه یه مشکل شخصی باشه؟»
جیمین دستش رو بین موهاش کشید، اونارو به سمت بالا هول داد جواب داد:«نمیدونم... کلافهام، صداش حتی لحظهای از ذهنم بیرون نمیره...»
«میخوای چیکار کنی؟» «نمیتونم تا ابد اینجا بشینم »
تهیونگ کمی به جلو خم شد و گفت:«منظورت چیه؟ تو از چند قدمی مرگ برگشتی! حالا میخوای بری اون بیرون که چی بشه؟»
جیمین لبخند غمگینی زد و گفت:«پس میگی تا آخرش بشینم و منتظر روز مرگم باشم؟» «این ماجرا قرار نیست تا ابد طول بکشه جیم. بالاخره یه راهی برای تموم شدنش پیدا میشه. اما تو فعلا به استراحت نیاز داری به دور از هر تنشی. اینو من نمیگم دکتر گفته. همیشه نخواه که بار همه چیز و به دوش بکشی، تو مسئول حل کردن تمام مشکلات نیستی... یه مدت رها کن همه چیز و فقط استراحت کن تا چند روز آینده ببینیم چیمیشه...»
جیمین با اعصابی آشفته پلک روی هم گذاشت و سرش رو به عقب هول داد. بازدم خستهاش رو به بیرون فرستاد و دلش عجیب هوای سیگار کشیدن توی بالکن خونه خودش رو کرده بود....لطفا با لمس ستاره رای یادتون نره قشنگا🦋
YOU ARE READING
Antidote (2)
Fanfictionفصل دوم🥀 خلاصه: جونگ کوک برای هدیه کردن زهرِ انتقام با جامی از لبخند و تظاهر جنگید، و درنهایت فهمید با خودش جنگیده و چیزی که باخت قلبش بود. اون برای انتقام قلب جیمین رو هدف گرفته بود غافل از اینکه گلوله جایی درست وسط قلب خودش میشینه. زمان آپ: شنبه...