هیچوقت فکرشو نمیکرد این روز بالاخره سَر برسه. روزی که دوست پسر یک سال و نیمَش پشت سرش بهش خیانت کنه.
یا بیشتر شبیه این بود که خودش اون شخص سوم بود و تا اون موقع هیچ ایده ای نداشت.
فکر میکرد برای اون فرد خاص بوده باشه. فکر میکرد دوستش داره. فکر میکرد تا آخرش باهم خوشحال میمونند.
ولی اوه پسر... اشتباه میکرد.
سوبین خیلی اشتباه فکر میکرد.
و همین باعث شد الان اینجا باشه. جلوی یه کلاب ناشناخته. ذهنش بهش میگفت که الکل ممکنه دردِش رو تسکین بده، با این وجود که یه بخشی ازش میگفت هیچ اتفاق خوبی قرار نیست بیوفته.
ولی بازم، به هر راهحل کوتاه مدتی چنگ میزد که دردِش رو از یادش بره. اون قطعا مصمم بود که هر احساس سنگینی رو از سینش بیرون بفرسته.
بدنش حرکت کرد و وارد کلاب شد، ذهنش رو استراحت کردن متمرکز بود و همه چیز رو برای یه مدت کوتاهی از یادش رفت. قراره تا هر چقدر که دلش میخواد جشن بگیره و بنوشه و هیچ چیزی نمیتونه جلودارش بشه.
و بعلاوه، دروغ های اون عوضی هم دلیل کافی برای این کارو بهش میداد.
برای همه چی سرزنشِش میکرد.
واقعا، لعنت به اون مرد.
ولی شاید سوبین باید حدس میزد که این اتفاق میفته. همه ی آدم های اطرافش بهش میگفتن که اون مرد فقط داره از پول و معروفیتش استفاده میکنه، به هر حال اون پولدار بود و قابل به ذکرم بود که خانوادش یه کمپانی سرگرمی بزرگ و معروف تو خود کشور و حتی خارج از کشور، داشتند. همه هر لحظه بهش میگفتند که اون مرد براش خوب نیست، که بالاخره روزی میرسه که سوبین رو ول میکنه.
سوبین بهشون گوش نکرد، برعکس حرف های اونا، به قلبش گوش کرد. یعنی به هیچکس به جز عشقش و رابطه اش توجه نکرد. پس اون الان اینجا بود، به اون مرد هر چی که میخواست داده بود. وسایل، پول، توجه و بالاخره هر چیزی که اون درخواستشو میکرد سوبین بلافاصله بهش میداد.
متاسفانه، مرد عشقی که درخور سوبین بود رو بهش نداد. عشقی که سوبین همش بهش میورزید. اون همه چیو مسخره جلوه داد.
باشه، بگیم سوبین میدونست که چه زود و چه دیر این اتفاق میفته. اونقدرا هم احمق نبود. البته که اون نشونه ها رو میفهمید ولی تصمیم به نادیده گرفتنشون میگرفت، فکر میکرد اینا فقط تاثیراتِ مردمیه که میخواستن از هم جداشون کنند.
اون میدونست و میدید که این اتفاق میفته.
همه ی چیزی که سوبین ازش میخواست این بود که به همشون ثابت کنه اشتباه میکنند. همه ی شک ها رو بزنه کنار رو بهشون نشون بده قضاوتشون از رابطشون اشتباه بوده.
YOU ARE READING
فقط اتفاق افتاد || یونبین
General Fictionترجمه شده هیچوقت فکرشو نمیکردن که یه شب مستی به همچین چیزی منجر بشه.