سوم شخص :
با افتادن نورِ خورشید از پنجره ی دایره ای روی صورتش و تکون های آروم کشتی رویِ امواج دریا ، پلکهاش رو باز کرد و دیدنِ دوباره ی صبح رو به مردمک های سیاه رنگش هدیه داد .
قصد کرد طبق عادت هر روزه بدنش رو کش و قوس بده که با درد بدی که توی کمر و پایین تنش پیچید ، آخ پردردی گفت و منصرف شد .
دستش رو بالا آورد و رویِ بخش هایی از گردنش که سوزش داشتن گذاشت و از سوزششون سیس آرومی کشید .
دیشب .. امگای کولی آخرین چیزی رو هم که داشت از دست داده بود . بکارتش .. به طرز وحشیانه ای .. بدون رضایت خودش ..
تهیونگ در پانزده سالگی تمام خودش رو از دست داده بود !
قطره های اشک از گوشه های چشمش فرو چکیدن تا شاید حتی کمی از غمِ سنگینی کرده ی روی دلش رو سبک کنن .
دستاش رو از آرنج به تشک تخت تکیه داد و به زحمت سعی کرد بشینه .
با نشستن روی تخت ، از شدت دردی که بین پاهاش حس میکرد پاهاش رو تا جایی که تونست باز کرد که به ورودیِ زخم شده ش فشاری وارد نکنه و ملحفه رو رویِ تنِ برهنه ش کشید و دستِ مشت کرده حاویِ گوشه ی ملحفه رو بالای سینه ش تکیه داد .
به محض جمع کردنِ ملحفه ی تخت و کنار رفتنش از روتختی ، چشمش به روتختی آغشته به خون خورد .
قسمتی از پارچه ی سفید رنگِ رو تختی سرخ از خونِ خشک شده بود .
امگا با دیدن این صحنه ، بغضش بزرگتر شد و با نفس نفس گریه ش شدت گرفت ..
سرِ زانوهاش رو به هم چسبوند و با گذاشتنِ سرش روی زانوهاش ، صدای هق هق هاش بلند شدن .
دلش میسوخت .. کولی دلش برای خودش میسوخت ..
امگا بیکسی رو با تمام وجود حس میکرد و دلتنگی برای آغوش مادرش امونش رو بریده بود .
مادرش کجا بود تا مثل همیشه بغلش کنه؟ کجا بود که بعد از بوسیدنِ موهای پسرش بدون اینکه بخاطر سربه هواییش سرزنشش کنه ، بهش بگه : زخم زانوت یه زخم کوچولوعه تهیونگی ، پسر من قوی تر از این حرفاست . اشکاتو پاک کن و روی پاهات وایسا و به مامانی نشون بده یه امگای لوس و نازنازی نیستی ...
سرش رو از رویِ زانوهاش بلند کرد و سرِ انگشت هاش رو زیرِ چشماش کشید و خیسیشون رو پاک کرد .
تهیونگ هیچی نداشت .. با بیرحمی از خانواده و اقوامش دور شده بود و بین یه مشت دزد گیر افتاده بود و به اجبار به دریا کشونده شده بود .
ناخدای دزدها دیشب بهش تجاوز کرده بود و تنش رو به اسارت درآورده بود .
تهیونگ دیگه چه انگیزه ای برای زندگی کردن داشت؟
YOU ARE READING
"GYPSY" [KOOKV]
Fanfiction؛ از خوش شانسی امگای کولی بود یا بدشانسیش ... تهیونگ نمیدونست . بعد از اتفاق هایی که افتاده بود و حسی که در انتها تجربه میکرد ، نمیتونست قضاوت کنه . اما قطعا رفتارهایی که در پانزده سالگیش باهاش شده بود نمیتونست حقش باشه . اون معصوم تر و خام تر از ای...