بعد از بررسی اخرین مدرک، تمام برگه ها رو با نظم روی هم گذاشت و با منگنهای به هم وصل کرد. از صبح تا حالا که خورشید وسط اسمون قرار گرفته بود، گره بین ابروهاش یک لحظه هم چهرهاش رو ترک نمیکردن. در جواب هر سوالی که ازش میپرسیدن، عصبی و کوتاه جواب میداد و همین باعث شده بود تا اعضای تیمش متوجه حال و روز نامساعد ارشدشون بشن و تا حد امکان ازش دوری کنن.
دسته قطور مدارک رو برداشت و نیم خیز شد تا به سمت میز چانگسو قدم برداره، اما باز هم پشیمون شد و با عصبانیت برگه ها رو روی میز کوبید. سرش رو بین دست هاش گرفت و پلک هاش رو به هم فشرد تا ذهنش رو جمع و جور بکنه.
میدونست که خواسته یا ناخواسته باید این کار رو انجام بده اما باز هم هربار قبل از انجام کوچکترین حرکتی که به روند پرونده کمک میکرد، تردید داشت و دست و دلش میلرزید. با احساس گرمی دستی که روی شونه اش نشست، سرش رو بالا گرفت و چانگسو رو دید که به مدارک زیر دستش خیره شده.
-قربان اگه کارتون باهاشون تموم شده میتونم اینارو ببرم؟
مکثی کرد و از گوشه چشم به برگه ها خیره شد و بعد با تردید سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.
-ببرشون... چند لحظه دیگه میام بهت میگم چیکار کنی.
مرد کوچیکتر احترام نظامی گذاشت و با احتیاط برگه ها رو از زیر دست افسر کشید و رفت.
به اِستَند رومیزی که اسمش با فونت زیبایی روی اون حک شده بود، خیره شد و با ناخن پوست کنار انگشتش رو خراشید. دیگه توان هندل کردن این بار سنگین روی شونه هاش رو نداشت...
باید یک تصمیم قطعی میگرفت و از این تردید و سردرگمی خلاص میشد. باید به همه چیز پشت پا میزد و راه منطق و عقلش رو در پیش میگرفت؟ یا احساسات و قلبش رو انتخاب میکرد و همین امروز دست هوسوک رو میگرفت و پا به فرار میذاشت؟
اون واقعا هوسوک رو میخواست... حتی حاضر بود بخاطر داشتن اون مرد، خودش رو به خطر بندازه؛ البته تا زمانی که اون خطر فقط خودش رو هدف میگرفت، نه مردم و قانون کشورش رو...
-اگر به تو پشت کنم، به خودم ضربه زدم هوسوکا... ولی اگر تورو انتخاب کنم، وظیفه و کشورم رو زیر پاهام له کردم. تو بهم یاد دادی که ادم بهتری باشم... نمیخوام حتی یک لکه سیاه روی روحی که تو پاکش کردی بیافته.
یونگی زیر لب گفت و به این فکر نکرد که شاید با از دست دادن هوسوک، روحش هم، جسمش رو ترک بکنه!
نفس عمیقی کشید و با گره کردن مشت هاش عزمش رو جزم کرد و بلند شد. به سمت چانگسو رفت و با تکیه دادن یک دستش به میز، خم شد و به سیستم نگاه کرد.
-همشون رو به پرونده جک اضافه کن!
کاغذ خون آلودی که از میز اتاق جک پیدا کرده بود رو به سمت مرد کوچیکتر گرفت و ادامه داد:
YOU ARE READING
FLORICIDE | SOPE
Fanfiction༺Floricide🥀 ┊Genre:Criminal, Angst, Romance, Smut ┊Couple: Sope, Vkook ┊Writer: Shinrai _هیچکاری نتونستم بکنم، چیکار میکردم؟ خب دوستم نداشت، به قول خودش اونقدراهم احمق نبود که یکی مثل من رو دوست داشته باشه. و بعد اون رفت. طوری رفت که من ارزو کرد...