ch.4

0 0 0
                                    

روزهای زیادی رو توی اتاق خودش مونده بود.خسته از بیکاری و هزاران هزار امید و آرزویی که برای آینده‌ی خودش داشت بر آن شد که یک روز رو خوش باشه و کمی به خودش زمانی برای شاد بودن بده پس بی اون که چیزی به کسی بگه از ساختمان بزرگ دژ بیرون رفت تا خودش رو به شهر برسونه که صدای آشنای این روزهاش اون رو از رفتن باز داشت.


_بی من کجا میرید سرورم؟

با لبخندی زورکی روی لبش رو برگردوند و زیرلب غرید:نکیسا!تو اینجا چیکار میکنی؟

نکیسا که از این رفتار سرور جوانش به خنده افتاده بود چند گامی به جلو برداشته و گفت:من باید اینجا باشم سرورم.

_من نمیخوام!

ناله و غرولند هیچ دگرگونی‌ای در رفتار نکیسا پدید نمیاورد و این رو خود ماهور هم خوب میدونست ولی گویا هیچ راه دیگه‌ای نداشت که با دیدن لب خندون نکیسا دوباره چهره‌ای غمگین به خودش گرفته و نالید:دوست نازنینم بیا و مهربون باش...

تازه میخواست خواسته‌ش رو به زبون بیاره که نکیسا گام دیگه‌ای به جلو برداشته و با نوازش بازوی ماهور زیرلب گفت:من با شما مهربونم سرورم.این شمایید که با من نامهربوندید و منو از خودتون نمیدونید.

_من که میدونم مادر تو رو برای چه کاری فرستاده پیش من!

_بانو هیچ چیز بدی نخواستن سرورم...

_میترسه از دژ برم.کجا رو دارم برم اونم زمانی که میدونم هرجای این سرزمین برم به دست سربازان فرمانروا میافتم؟!

_خب امروز کجا میخواید برید سرورم؟

_خسته شدم!میخوام برم به شهر...

_تا امروز تنهایی به شهر رفتید؟

_از کسی که سالهای زیادی از زندگیش رو توی یه اردوگاه گذرونده و هر بار هم به دژ اومده توی اتاقش زندانی شده چی میپرسی؟من به شهر رفتم؟چجوری باید میرفتم؟هر بار یکی از تو بدتر چشم به من دوخته بود که دست به کار نادرستی نزنم.

_پس چرا با خودتون گفتید که میتونید تنها برید بیرون؟

ماهور چپ‌چپ به نکیسا نگاه کرده و نالید:تو پیشکاری یا فرمانده؟

_من یه پیشکارم که اگر نیاز باشه باید از هر فرماندهی تواناتر باشم.سرورمون کار به این بزرگی رو به من سپردن...

_میشه بدونم این کار بزرگت چیه؟مگر نه اینکه نگهبان من شدی؟

_نگهبانی کار نگهبانه.من پیشکارم و کارم فرمانبرداری از شماست.

شور شیداییWhere stories live. Discover now