زردِ رنگین کمون⁴

28 8 0
                                    

تهیونگ داشت کم میاورد. نزدیک پنج دقیقه بود که داشت میدویید و حالا دیگه واقعا نفس نداشت. جونگکوک عوضی همون‌طور که گفته بود صبح کله سحر اومده بود دم خونه شون و اونقدر زنگ رو فشار داده بود که نه تنها تهیونگ، بلکه کل خاندانش رو هم بیدار کرده بود و تهیونگ رو به زور از اتاقش، و همینطور از خونه بیرون کشیده بود‌. تهیونگ نزدیک به دو هزار بار وسط راه متوقف شده بود و دیگه جون ادامه دادن نداشت، اما جونگکوک هربار که متوقف می‌شد میرفت پشتش و با دستش‌هاش رو به جلو هلش میداد و نمیگذاشت که استراحت کنه‌‌.

تهیونگ احساس میکرد دیگه اختیار پاهاش رو نداره،  انگار که اونها داشتن برای خودشون میدوییدن و نمیتونست نگهشون داره.
همون لحظه بود که توی سرازیری افتاد و همه چیزهایی که حس میکرد دو برابر شد.
پاهاش جلو جلو میدوییدن و تهیونگ مطمئن بود که اگه سرعتش رو کم نکنه و خودش رو کنترل نکنه،‌ پرت میشه.

تلاشش رو کرد، واقعا تلاش کرد که وایسه، اما نمیشد. وضعیت واقعا خطری بود که تهیونگ شروع کرد فریاد زدن:
-جونگکوووک! کمک! نمیتونم وایسم! الان پرت میشم!
جونگکوک که با فاصله زیادی داشت پشت تهیونگ میدویید به فریادهای نامفهوم پسر گوش داد، اما درست منظورش رو نفهمید:
-چی چی میگی؟؟؟
-الان میوفتم میمیرم!!! کمککک!!!

تهیونگ با تمام وجودش عربده کشید و خوشبختانه جونگکوک متوجهش شد.
خوشبختانه جونگکوک متوجه شد، اما دیگه دیر بود و فهمیدنش هیچ فایده ای نداشت.
دقیقا لحظه ای که جونگکوک متوجه حرفش‌ شد و سرعتش رو بیشتر کرد تا از پسر جلو بزنه و نگهش داره، تهیونگ بالاخره اختیار از دست داد و رو به جلو پرت شد.

سعی کرد با دست‌هاش از برخورد شدیدش با آسفالت جلوگیری کنه اما فقط آرنج و بازوهاش رو به فاک داد و بعد هم وقتی فهمید که هرچی بیشتر جون بکنه، بدتر زخمی میشه فقط خودش رو رها کرد و گذاشت مثل یه توپ روی سرازیری قل بخوره.
جونگکوک وحشت کرده ایستاده بود و به پسر خیره شده بود.

تهیونگ بعد از مقدار زیادی قل خوردن، بالاخره به سطح صاف رسید و متوقف شد.
احساس میکرد توی دستگاه پرس، له شده.
یا مثلاً احساس میکرد که با یه گوشت‌کوب گنده، روی تمام استخوان‌ها و ماهیچه‌هاش کوبیدن.
به طور خلاصه، مفید، و مختصر، حس میکرد داره میمیره.

توانایی بلند شدن، حرف زدن و حتی پلک زدن هم نداشت.
همونطور مثل مرده ها روی آسفالت افتاده و چشم‌هاش رو بسته بود و روی نفس کشیدن، فقط نفس کشیدن، تمرکز کرده بود.
جونگکوک بالاخره از حالت مجسمه ای خارج شد و سمت تهیونگ دوید.
جونگکوک داشت با خودش فکر میکرد که پسر اصلا زنده است؟

بهش رسید و وقتی با چشم های بسته و بدن تقریبا بی حرکتش رو به رو شد، تقریبا مطمئن شد که مرده.
جونگکوک از مرده ها خوشش نمیومد، پس نوک کفشش رو آروم به پهلوی تهیونگ زد و پرسید:
-مردی؟
چند ثانیه گذشت و در کمال تعجب تهیونگ با صدایی که بدبختی ازش میبارید جواب داد:
-فکر کنم.

Mr.Teacher [ChangJin/KookV]Where stories live. Discover now