صبح روز بعد، وقتی جیسونگ چشم هاش رو باز کرد، مینهو رو دید که توی فاصله ی یک سانتی متری صورتش خوابیده بود و دست هاش رو دور کمرش حلقه کرده بود.
حتی اگر هم میخواست از پسر بزرگتر فاصله بگیره، نمیتونست. مینهو انقدر سفت بغلش کرده بود، انگار جونش بهش بند بود.
آروم دستش رو به بازوی مینهو زد و گفت : '' مینی هیونگ، بیدار شو. صبح شده. ''
بر خلاف چیزی که فکرش رو میکرد، پسر بزرگتر حلقه ی دست هاش رو دور بدنش تنگ تر کرد و با صدای خوابآلودی گفت : '' یک کم بیشتر توی بغلم بخواب، جیسونگی. '' و بعد دستش رو بین موهای پسر کوچیکتر برد و نوازشش کرد.
جیسونگ دیگه چاره ای نداشت. سرش رو به سینه ی مینهو چسبوند و گفت : '' تا حالا هیچکس بجز مامان و بابام اینجوری بغلم نکرده بود. '' و بعد دستش رو روی پهلوی مینهو گذاشت و ادامه داد : '' یادته گفتی همیشه دوست داشتی به لپ هام دست بزنی؟ من هم همیشه دوست داشتم بدونن اون بغل هایی که به اعضای مافیات بعد از ماموریت ها میدی، چه حسی داره. ''
مینهو لبخندی زد و موهای جیسونگ رو بوسید و گفت : '' دیگه گنده ترین و بهترین بغل هام برای تو هستن. هر وقت که دلت خواست بهم بگو تا حسابی بغلت کنم. '' و بعد نفس عمیقی کشید و عطر بدن جیسونگ رو به ریه هاش برد و ادامه داد : '' تو دوست داشتنی ترین آدمی هستی که تو زندگیم دیدم. ''
جیسونگ یادش نمیومد که آخرین بار کی لبخند زده. دو سال پیش؟ پنج سال پیش؟ ده سال پیش؟ ولی حرف ها و کار های مینهو بالاخره طلسمش رو شکست و باعث شد که لبخند بزنه.
کمی از مینهو فاصله گرفت و با لبخندی که روی لب هاش بود بهش نگاه کرد و گفت : '' باورم نمیشه که دارم لبخند میزنم. فکر کنم آخرین باری که خوشحال بودم، وقتی بوده که پدر و مادرم زنده بودن. ''
مینهو روی تخت نشست و جیسونگ رو رو به روی خودش نشوند و با دست هاش صورتش رو قاب گرفت و گفت : '' تو چقدر با لبخند زیبایی، جیسونگ. '' و بعد لپ های پسرک رو بوسید و ادامه داد : '' بیشتر لبخند بزن. من دوست دارم هر روز لبخند زیبات رو ببینم. ''
جیسونگ دستش رو روی جایی که مینهو بوسیده بود گذاشت و گفت : '' جیسونگی آدم بدیه. تو نباید به آدم های بد محبت کنی. ''
مینهو اخمی کرد و از جاش بلند شد و گفت : '' میرم وسایل پانسمان بیارم. '' و از اتاق بیرون رفت.
جیسونگ لب هاش رو آویزون کرد و با خودش گفت : '' مینهو هیونگ رو ناراحتش کردی، جیسونگی بد. ''
چان توی اتاق پدرش بود و داشت بهش کمک میکرد که وسایلش رو مرتب کنه. مینهو در زد و داخل رفت و روی صندلی ای که گوشه ی اتاق بود نشست و گفت : '' سلام دکتر بنگ، سلام چان، من باز هم اومدم وسایل پانسمان بگیرم. ''
YOU ARE READING
Save Me | نجاتم بده
Fanfictionپادشاه جهنم یا گدای بهشت؟ - : اسمم هان جیسونگه. مامور مخفی سازمان اطلاعات کره هستم. - : من از طرف سازمان مامور شدم به اینکه تو رو دستگیر کنم، لی مینهو. - : من دیگه نمیخوام به اون سازمان برگردم. تو الان میتونی هر بلایی که میخوای سرم بیاری چون من هویت...