پارت19

25 14 25
                                    


تور که از در زدن خسته شده بود به آرامی در اتاق آناهیتا رو باز میکنه و داخل میشه.
میدونست که خواب آناهیتا به قدری سنگین هست که متوجه در زدن اون نشه.
به چهره غرق در خواب آناهیتا نگاه میکنه و به آرامی با دستش اون رو تکان میده:
_آناهیتا بیدار شو.

آناهیتا که فکر میکرد شنیدن صدای تور توهم بوده چشماش رو به سختی نیمه‌باز میکنه که با دیدن چهره تور چشم هاش کمی باز تر میشه و نگاهش رنگ گیجی میگیره،یعنی خواب میدید؟
تور اینجا چکار میکرد؟مگه قرار نبود بعد از ظهر برسن؟
چند دقیقه ای طول میکشه تا خواب از سرش بپره و متوجه بشه که توهم نزده،چشمانش رو میماله و با صدایی گرفته و متعجب میپرسه:
_تو اینجا چیکار میکنی؟

تور با لبخند نگاهش میکنه:
_پاشو تنبلی بسه که تو این چندروز که نبودم کلی از تمرینامون عقب افتادیم.

آناهیتا روی تخت مینشینه و کش و قوسی به بدنش میده:
_کی برگشتین؟

تور به سمت پنجره میره، پرده رو کنار میزنه که اتاق با نور درخشان خورشید روشن میشه و آناهیتا با درد چشم هاش رو کمی تنگ تر میکنه تا به نور عادت بکنن.
سمت آناهیتا بر می‌گرده و جواب میده:
_پریسا که برگشت ما هم زود کارهارو انجام دادیم و نصفه شب برگشتیم و همین یکساعت پیش رسیدیم.

آناهیتا خوابالود نگاهش میکنه:
_بخدا که خیلی انرژی داری! یکساعت پیش رسیدی و بازم میخوای بهم تمرین بدی؟‌‌؟
خب حالا امروزو میخوابیدی فردا تمرین میکردیم، چه کاریه اینقدر عجله میکنی!

تور با تاسف سری تکان میده و سمت در میره:
_غر غر نشنوم!
زود باش آماده شو بیا، اینقدر تنبلی نکن!

آناهيتا کلافه نفسش رو با شدت بیرون میده و از روی تخت بلند میشه،شلوار و نیم تنه مشکی اش رو میپوشه و موهاش رو بالای سرش گوجه ای میبنده و از اتاقش خارج میشه.
قصد داشت قبل از رفتن به حیاط به آفر سر بزنه و نگاهی به زخم هاش بندازه اما همزمان با بیرون آمدنش ،آفر هم لنگ لنگان با عصایی زیر بغلش از اتاقش بیرون میاد.
هر دو برای لحظه‌ای به سر تا پای هم نگاهی می‌اندازن، آناهیتا با لبخندی کوچک و آفر با اخم های درهم!
آناهیتا که نمیدونست دوباره چه اشتباهی کرده که آفر اینگونه با اخم نگاهش میکنه لبخندش رو پررنگ تر میکنه:
_سلام، صبح بخیر!
حالت بهتره‌؟ با این عصا میتونی راحت راه بری؟

آفر یکی از ابروهاش رو بالا میده و بی توجه به تمام سوال های آناهیتا میپرسه:
_کجا داری میری؟

لبخند روی چهره آناهیتا جاش رو به اخم ریزی میده، آفر تمام سوال هاش رو بی جواب گذاشته بود و حتی جواب سلامش هم نداده بود!
اون پسر واقعا از آداب معاشرت چیزی میدونست؟!
دوست داشت مثل آفر سوالش رو نادید بگیره اما در عوض چشم هاش رو با خستگی میماله و لب میزنه:
_میخوام برم حیاط با تور تمرین کنم.

با همه تضاد ها دوستت دارمWhere stories live. Discover now