همینکه در و باز کردُ به ضرب بست با صورت خونسرد جه ووک که مقابلش سرپا ایستاده بود مواجه شد چیزی که توقعشُ داشت ولی نه الان نه حداقل وقتی که خودش داشت از عصبانیت به مرز انفجار میرسید.
با همون عصبانیت با سه قدم بزرگ خودشُ به مرد رسوند و از جایی که ایستاده بود درست نقطهی مقابلش ، خم شد روی میزُ به کراواتش چنگ انداخت و خیلی محکم کشیدش سمت خودش اما کارش حتی باعث نشد ذرهای اخم به ابروی جه ووک بیاد فقط غیرمنصفانه به خشمی که درونش بود اضافه کرد.-دلیل اینکارات چیه؟
ابروهای جه ووک خیلی آروم بالا رفتُ نشون داد که مثلا از این سوالش متعجب شده در صورتی که تمام کاراش فقط یه دلیل داشت اونم پسری بود که مقابلش با چشمای تیز و برندهُ لبایی که از خشم میلرزید ایستاده بودُ مرد از اینکه تونسته توجهشُ مال خودش کنه زیادی خوشحال بود.
با شیطنت دستشُ جلو آورد و سرانگشتاشُ وارونه وار از روی شکمش تا سر نیپلش بالا کشید:
_دلیل خاصی پشتش نیست (لبای پفکیش خبیثانه به یه ور کش اومد) جون یونگا..با لحن دلبرانهای اسمشُ صدا زد و زیر نگاه مغلوب شدهش بالا تا پایینشُ از نظر گذروند و این کارش برای جون یونگ بهانهای شد تا دستش از روی کراوات مرد سر بخوره و به سمت میز تغییر جهت بده تا بتونه هرچی که روش بودُ به طرفی پرت کنه.
درحالیکه نفس نفس میزد با یه پرش کوتاه اومد روی میزُ صدای شکسته شدن وسیلهای که حتی نمی دونست چیه رو به یه ورش گرفت.
-انقدر اعصاب منو انگشت نکن لعنتی ، فقط اون توجه کوفتیتُ بنداز روی یه نفر دیگه و بذار من با هونگ سوجو ازدواج کنم.ابروی جه ووک با شنیدن اسم اون دختر درهم رفت و طعم گند شکست مجبورش کرد خودشُ عقب بکشه تا جلوی ادامه دادن به این بحثُ بگیره ولی وقتی یقهی کتش بین دستای جون یونگ گیر افتاد دیگه چارهای جز موندن نداشت.
-فرار نکن و یه جواب بهم بده
پسر از زیر دندونای روهم قرار گرفتهش با حالت حرصی متهمش کرد و نگهشداشت تا مثل قبل بین زمین و آسمون معلق نمونه.
-میدونم که تو به اون دختر هیچ علاقهای نداری...نگاه کلافهی جه ووک رو از نظر گذروند و با لحن نرم تری ادامه داد:
-بیا و این بازیُ تمومش کن جه ووک ، داری با اینکارات اذیتمون میکنی.
شنیدن اون کلمهی لعنت شده از دهن جون یونگ نگاهشُ بی فروغ کردُ با برگردوندن سرش نفس خستهای کشید.
داشت اذیتش میکرد؟
پس دردی که خودش هردفعه با دیدن اون و هونگ سوجو میکشید چی؟ دیوونه شدن اون مهم نبود؟-جه ووک؟!
_خیله خب بهش فکرمیکنم
به جون یونگ نزدیکتر شد و دست انداخت دور کمرش:
_بیا پایین..-
پسر با حس سرانگشتای مرد که داشت از روی لباس پوست حساس کمرش رو به بازی میگرفت درلحظه قیافهی معذبی به خودش گرفت و دست روی دست جه ووک گذاشت:
-خودم میام پایین نیازی به کمکت ندارم.
YOU ARE READING
〱 سنـــاریوهای شـــارلوتی ꒱ ˎˊ˗ 💙
Romanceاینجا اتاق ایدههای کوچولوی من با کاپلایی که دوسشون دارم عه ، امیدوارم از خوندنشون لذت ببرید و بهشون عشق بدید 🤗😍💖