فلیکس نگاه نگرانش رو چرخوند و با دیدن رد قرمز رنگی که به یکی از درختها کشیده شده بود، جلو رفت .
هر سه نفر با دیدن علامتی که مطمئن بودن شبیه نقاشی گل نقره ای کشیده شده، با ترس ایستادن و به درختی که نقاشی روش حک شده بود خیره شدن .
+سایمون عوضی، اگه بلایی سر جونگین بیاد با دستای خودم میکشمت .
حرفی که سونگمین تهدیدوارانه به زبان آورد دل فلیکس رو لرزوند. نگرانی برای این موضوع که برادر کوچیکش بدست سایمون گرفتار شده و هرلحظه ممکنه بلایی سرش بیاره، باعث میشد که خون توی رگهاش یخ بزنه و استرس تمام وجودش رو بگیره.
چانگبین دستهاش رو روی شونه های هردو برادر گذاشت و با آرامش باهاشون حرف زد.
+بهتره اول برگردیم عمارت. هنوز جیسونگ و هیونجین رو هم ندیدیم من نگران اون دونفرم هستم بعدش میتونیم دنبال راهکار باشیم تا برادرتون رو نجات بدیم.
کمی مکث کرد و دوباره حرف زد.
+بهم اعتماد کنید و از روی منطق تصمیم گیری کنید.
با حرف چانگبین فلیکس و سونگمین سری تکون دادن و هرسه نفر باهم سمت خونه ی امنشون به راه افتادن .
。。。
روی مبل نشسته بود و کتیبه ی قدیمی رو جلوش باز گذاشته بود و همزمان که مطالعه میکرد نکته های ریزش رو یادداشت میکرد. براش سخت بود تیکه های معمایی داخل نوشته هارو به همدیگه بچسبونه، اما اون مجبور بود برای نجات کسی که دوستش داشت تلاش کنه. چون هرچقدر هم از لینو مراقبت میکرد، باز هم سرنوشت از قبل معین شده بود و اگر راهی پیدا نمیشد، زندگی عشقش به زودی نابود میشد.
یادداشت برداری از آخرین بند نوشته شده داخل کتیبه همزمان با ورود لینو و نفس نفس زدن هاش اتفاق افتاد.
چان، چشمهاش رو از کتیبه و کاغذ جلوش گرفت و به عشقش داد و منتظر شد تا حرفش رو بزنه.
_چانا بچه ها اومدن ولی... ولی حال هیونجین خوب نیست ،انگار که زخمی شده باشه.
با شنیدن این جمله، به ناگهان از جا پرید.
+الان کجان؟
_دنبالم بیا!
لینو زودتر بیرون رفت و چان بدون معطلی به دنبالش دوید.
کمی بعد، با دیدن هان و چانگبین که روی مبل نشسته بودن نفس راحتی کشید و وقتی جلوتر رفت برادر زخمی و
رنگ پریده اش رو دید که روی مبل دیگه ای دراز کشیده و سونگمین و فلیکس بالای سرش ایستادن.
نفسش رو با نگرانی بیرون فرستاد و سمت هیونجین رفت و پایین پاش، روی زمین زانو زد. دست برادرش رو از جایی که نشون خون داشت کنار زد و لباسش رو کنار زد. با دیدن زخم بزرگی که روی شکمش افتاده بود، لبش رو گاز گرفت و به صورت برادرش نگاه کرد.
+چه اتفاقی افتاده؟
لحنش نگران بود و رگه هایی از بغض توی صداش مشخص بود.
وقتی صدای کسی رو نشنید چشم باز کرد و رو به بقیه با صدای بلندی حرف زد.
+چه اتفاقی افتاده میگم؟ جونگین کجاست؟ چرا هیون زخمی شده؟ چرا همتون ساکتین چیشده؟
صدای بلند چان، باعث شده بود که هرکدوم با ترس و خجالت سرشون رو زیر بندازن و اینبار لینو برای آروم کردن چان پیشقدم شد. کنارش نشست و به آرومی بازوی مرد رو لمس کرد.
_آروم باش..
+جونگین رو سایمون و آدمهاش گرفتن. فلیکس و چانگبین از پس اون چندنفری که تعقیبشون کرده بودن بر اومدن، اما من باید جیسونگ رو نجات میدادم چون تعدادشون بیشتر بود. بخاطر همین جونگین وارد عمل شد و تا وقتی جیسونگ رو برسونم یه جای امن و به بقیه خبر بدم یکم طول کشید و بعد اونها برده بودنش.
صدای پر از درد و پشیمون هیونجین، قلب برادر بزرگترش رو به درد آورد. تو جاش نیم خیز شد اما با فشار دست چان دوباره روی مبل خوابید. برادرش جلوتر رفت و به آرومی و سر هیونجین رو به آغوش گرفت.
قطره اشکی که از گوشه چشمش سر خورد و با پشت دست گونهاش رو پاک کرد که توجه کسی رو جلب نکنه؛ هرچند از دید بقیه، مخفی نبود.
+چان پیداش میکنیم، قول میدم که جونگین و پیدا میکنیم و برش میگردونیم .
سونگمین با تاسف و ناراحتی، طوری که حرفاش کمی از ناراحتی چان رو کم کنه حرف زد. اما این کافی نبود. درد و مسئولیتی که توی قلب و روی شونه های چان بود انقدری سخت و سنگین بود که نتونه حتی یک لحظه نبودن برادرش رو تحمل کنه .
با اینحال چان باید آروم میشد تا بتونه با منطق تصمیمگیری کنه و نقشه بکشه. باید برادرش رو از بین دستهای بی رحم سایمون نجات میداد و هرکاری برای امنیت خانوادهاش میکرد.
+اول استراحت کنید. برای هیون یکم دارو بیارید، بعد درمورد همه چی باهمدیگه حرف میزنیم.
چان بعد از گفتن این حرف از جا بلند شد و بدون اینکه به منتظر کسی بمونه، سمت اتاقش رفت. سیگار شکلاتیش رو روشن کرد و داخل بالکن رفت و کام عمیقی از سیگارش گرفت.
تحمل این همه درد و مسئولیت، زیادی طاقت فرسا بود. اون باید قدرتش رو در برابر همهچیز حفظ میکرد. این اولین و مهمترین قانون برای حفظ بقای خانوادهاش بود.
。。。
لای چشمهاش رو باز کرد و بخاطر خشکی گلو و تنگی نفسی که داشت سرفه ای کرد. به آرومی از زیر دیدهی تارش به اطراف نگاه کرد.
تاریکی اطرافش، تشخیص اینکه کجاست رو براش سخت کرده بود بخاطر همین تکونی به بدنش داد و متوجه صدایی شد. صدای زنجیر هایی که همراه تکون خوردنش بهم خوردن تو فضای اطرافش پیچید و باعث یادآوری خاطرات تلخ قدیمیاش شد.
چند نفری که هیون و جیسونگ رو دنبال میکردن، درگیری ،فراری دادن اون دو نفر، و در نهایت شنیدن بوی گلی که باعث بیهوشی اون خونآشام شد.
+گیر افتادم.
لعنت زیر لبی فرستاد و چشمهاش رو دوباره بست و باز کرد تا بهتر ببینه اما اینبار صدای آشنای فردی توجهش رو به خودش جلب کرد.
+پس داداش کوچولوی قدرتمند خانواده ی اصیل ها تویی.
نگاهش رو به سمتی که صدا رو شنیده بود، چرخوند و با دیدن فردی که جلوش ایستاده بود چشمهاش رو ریز کرد تا بهتر ببینه.
+ت.. تو.. تو کی..
دست محکم و نیرومند مردی که مقابلش ایستاده بود، استخون فک جونگین رو محکم گرفت و فشاری بهش وارد کرد. همین باعث شد تا جونگین به جای اینکه حرفش رو ادامه بده سکوت کنه و از درد فکش سرش رو بالاتر بگیره. با درد چشمهاش رو بست و به زور بازشون کرد.
+هیسسسس.. دهنت رو بسته نگه دار و فقط به سوالایی که ارباب میپرسه جواب بده .
بالافاصله بعد از شنیدن این حرف صورتش به سمت دیگه ای پرت شد و چشمهاش رو بست و چندبار سرفه کرد تا نفسش منظم تر بشه.
سرش ر و برگردوند و اینبار با چشمهایی که توانایی دیدنشون بهتر شده بود تونست چهره ی سایمون رو از بین افرادی که اطرافش ایستاده بودن تشخیص بده. نیشخندی روی لبهای جونگین نشست و سرش رو بالاتر گرفت.
+تو ام لجبازی اما باز هم به لجبازی برادرت نمیرسی. کریستوفر بنگ چان خیلی زرنگ تر از چیزیه که تو دام من بیفته ولی شما احمقها به راحتی شکار میشین .
با شنیدن حرفهای سایمون نیشخند جونگین تبدیل به قهقهه ی بلندی شد و شروع به خندیدن کرد. قهقهه ای که باعث برانگیخته شدن عصبانیت سایمون میشد.
باز منتظر موند تا خندیدن برادر کوچولوی چان تموم بشه و دوباره حرف زد.
+شما... شما فکر کردین که.. بنگ چان.. خودشو ازتون قایم میکنه؟
با بیان این کلمات دوباره بلند خندید و بعد قیافه ی خشن و عصبانی ای به خودش گرفت و خونی که توی دهنش جمع شده بود رو روی کفش های سایمون تف کرد.
+تو انقدر حقیر و احمقی که به جای اینکه بتونی گل هارو پیدا کنی میخوای قدرت نداشتت رو به رخ بقیه بکشی. چان حتی به خودش زحمت نمیده فرد حقیری مثل تورو جزو نگرانی هاش حساب کنه.
حرفهای جونگین مثل صاعقه به صورت سایمون برخورد میکرد و هدفش له کردن غرور و شخصیت سایمون پیش افرادش بود.بخاطر همین سایمون اجازه نداد که حرفهاش رو ادامه بده و کشیده ی محکمی به صورت جونگین کوبید و ساکتش کرد.
+من هرگز اهمیت نمیدم که چان درمورد من چی فکر میکنه. تنها چیزی که برام مهمه اینه که اون گلها رو پیدا کنم .
جونگین باقیمونده ی خونی که تو دهنش جمع شده بود رو تو صورت سایمون تف کرد و بلند داد زد.
+هرگز دستت به اون گلها نمیرسه سایمون هرگززز.
یقه ی جونگین رو گرفت و اینبار از راه دیگه ای به ذهن پسرک نفوذ کرد؛ راهی که باعث میشد جونگین به حرف بیاد و هرچیزی که میدونه بگه اما نه چیزی که به ضرر برادرانش باشه.
دستبند مشکی رنگی که از سنگ مورد علاقه ی هیونجین پیدا کرده بودن رو از دست یکی از همراهانش گرفت و جلوی چشمهای جونگین بازش کرد.
+هیونجین، برادر دوست داشتنی و مو بلندت، الان هر دروغی که تو بگی آسیب به اون زدی.
جونگین ناباورانه به سایمون نگاه کرد و چندبار پلک زد .
نمیتونست به اون اعتماد کنه ولی نمیتونست نسبت به چیزی که دیده بی تفاوت باشه چون اون دستبند هدیه ی مادرشون بود و از هیونجین محافظت میکرد و نباید ازش جدا میشد. پس با خودش فکر کرد که اون حتما گیر افتاده.
+امکان نداره....
سایمون با حس پیروزی نیشخند پررنگی زد و کمرش رو صاف کرد و قدمی به سمت عقب برداشت. دستبند رو داخل دست همراهش گذاشت و دوباره به جونگین نگاه کرد .
+اگه میخوای به برادرت آسیبی نرسه، اعتراف کن که اون گلها کجاست. من منتظر میمونم.
سمت در رفت تا ازش خارج بشه ولی جونگین با فکری که به سرش خورد با صدایی که سایمون بشنوه و کنجکاو بشه حرف زد.
+جای گلها رو نمیدونم اما شخصی هست که شما ازش بیخبرید و میتونه کمک بزرگی برای پیدا کردن گلها باشه.
سایمون با تعجب و کنجکاوی سمت جونگین برگشت و یه تای ابروش رو بالا انداخت .
+از کجا معلوم که دروغ نگفته باشی؟
جونگین سرش رو بالا گرفت و به چشمهای خو نآشام جلوش نگاه کرد.
+لینو، لی مینهو، شخصی که مادرم برای زنده کردنش با گلهای نقره ای بهش زندگی بخشید و طی روز معینی باید کشته بشه، تا چان بتونه گلهارو نابود کنه و به طور کامل نسل نقره ای از روی زمین محو بشه.
سایمون با تعجب و بهت به جونگین نگاه کرد. چهره ی خشمگین و عصبانیش رو به همراهانش داد و بعد با قدم های بلندی که سمت جونگین برداشت خودش رو به پسر رسوند و با گرفتن گلوش ضربه ی محکمی به شکم جونگین زد و بلند داد زد.
+من رو احمق فرص کردی؟
。。。
هیونجین که حالا بهتر شده بود و زخمش کم کم بسته شده بود، روی مبل داخل پذیرایی نشسته و سرش رو بین دستهاش گرفته بود .
وضعیت فلیکس و سونگمین هم دست کمی از هیونجین نداشت، جیسونگ و چانگبین سعی میکردن اون سه برادر و آروم کنن و دنبال راهی بگردن تا وقتی که چان کتیبه رو میخونه بتونن برادرشون رو نجات بدن اما هر راهی پیدا
میکردن به دلیلی رد میشد و این وضعیت روحی اون سه نفر رو بدتر کرده بود.
در همین حین که هرکدوم سمتی افتاده بودن و داشتن فکر میکردن، ورود عجله ایه یک نفر داخل عمارت و سر و صدایی که میکرد باعث شد همه با تعجب سر بلند کنن و دنبال علت ابن سر و صدا بگردن.
یکی از خونآشام هایی که داخل عمارت زندگی میکرد، سراسیمه سمت سه برادر اومد و با هول و استرس حرف زد.
+جونگین، ارباب جونگین، داره میادش .
با تموم شدن حرف اون خو نآشام همه از جا بلند شدن و با دیدن جونگین که زخمهای کمرنگی روی تنش بود و داشت از در عمارت وارد میشد با بهت به جلوشون نگاه کردن.
جونگین نگاه نگران و بهت زده ی ادمای اطرافش رو از نظر گذروند و با چشم دنبال هیونجین گشت. با دیدن برادرش که روبروش ایستاده بود نفس راحتی کشید و با حس موفقیتی سر بلند کرد و قدم دیگه ای جلو رفت.
+من برگشتم .
هیونجین بهش نزدیک شد و محکم برادر کوچیکش رو تو بغلش گرفت. برای اولین بار اشکهای خو نآشام سرد و بداخلاق که از روی خوشحالی روی گونه هاش میریخت توجه اطرافیان رو به خودش جلب کرد. بعد از هیونجین فلیکس و سونگمین هم بهشون پیوستن و هر چهار برادر تو بغل همدیگه گریه میکردن .
مدتی بعد وقتی آرومتر شدن جونگین رو روی مبل نشوندن و خودشون اطرافش نشستن. هرکدوم درمورد اینکه چه اتفاقی افتاده ازش سوال کردن و همین باعث شد تا دستش رو به نشونه سکوت روی لبهاش بذاره و خودش شروع به صحبت کرد.
+وقتی آدمهای سایمون دنبال هیون و جیسونگ افتادن من سعی کردم که بهشون کمک کنم تا هیونجین بتونه جیسونگ رو از اون منطقه دور کنه و تا جایی که میشد باهاشون جنگیدم. ولی تعدادشون زیاد بود و گیرشون افتادم. با اینحال موقعی که عین احمقا همشون سمت بوی خون شدیدی که میومد کشیده شدن موقعیت فرار رو پیدا کردم و تونستم خودمو به شما برسونم .
چان که تا اون لحظه، هیچکس حضورش رو احساس نکرده بود، چند پله ی باقیمونده رو پایین اومد و دستهاش رو توی جیبهای شلوارش برد و صحبت کرد .
+پس اینطوری شد که از دست سایمون و مامورهاش فرار کردی .
جونگین با تعجب سرش رو به عقب برگردوند و به برادرش نگاه کرد .
+هی... هیونگ!
چان خنده ای کرد و جلو تر اومد تا به برادر کوچیکش، آغوشش رو هدیه بده. مردمک چشمهای جونگین کمی لرزیدن و تعلل کرد اما دلش برای چان هیونگش بشدت تنگ شده بود و از جا بلند شد و خودش رو تو بغلش برادر بزرگترش انداخت .
نوازش های چان دل جونگین رو آروم میکردن و اون رو برای مأموریتی که هیچکدوم از برادرانش از وجودش خبر نداشتن مطمئن تر کرد. قراری که با سایمون گذاشته بود باعث میشد برای نجات برادرانش مصمم تر بشه و بخاطر همین سعی میکرد از امنیت وجود چان بهره مند بشه تا کارش رو به درستی انجام بده . هرچند کاری که براش آماده شده بود، برخلاف میل تک تک اون افراد باشه، باید انجامش میداد.
。。。
ساعت حدودا از 10 شب گذشته بود و چان توی اتاقش داشت روی کتیبه کار میکرد تا شاید اطلاعات جدیدی دستش رو بگیره. حالا که جونگین برگشته بود با آرامش بیشتری میتونست اینکارو انجام بده و سعی داشت تا 3 روز دیگه که روز تولد خودش و روز معین شده برای مرگ مینهوعه راه حل جدیدی پیدا کنه.
"خون پاکی که برابر با دو خون اصیل است".
از بین تمام جمله هایی که درون کتیبه خونده بود این جمله بیشتر از همه توجهش رو به خودش جلب کرده بود. متوجه معنیش نمیشد و نمیتونست بفهمه که چرا اصلا این جمله درون کتیبه وجود داره؟ به چه معنیه؟ اصلا چه نیازی برای نوشتنش بوده؟
نفس عمیقی کشید و سرش رو بین دستهاش گرفت و
چشمهاش رو بست. باید پیدا میکرد. باید راه دیگه ای پیدا میکرد .
_چانا بنظرت یدونه شکلات سفید بخورم یا دوتا شکلات تلخ؟ چان سرش رو بالا گرفت و به لینویی که داشت به شکلاتای توی دستش نگاه میکرد خیره شد. چندبار پلک زد و دستش رو پشت گردنش کشید و بی حواس حرف زد.
+هرسه رو بخور مگه چی میشه؟
لینو بین پاهای چان روی زمین زانو زد و شکلاتهارو بهش نشون داد.
_نگاه کن، میزان قند موجود توی این دوتا شکلات تلخ برابری میکنه با قندی که توی این شکلات سفیده. حالا کدومش؟
چان که با حالت خسته ای سر بلند کرده بود و به لینو نگاه میکرد، به ناگهان از جا بلند شد و جلو اومد.
+خودشه.
محکم لینو رو توی بغلش گرفت و فشارش داد و سمت در رفت و قبل از بیرون رفتن باهاش حرف زد.
+اون دوتا تلخه، انتخاب من اون دوتا تلخس .
از در بیرون رفت و با صدای بلندی اسم برادرانش رو داد زد. هرکدوم از سر کاری ک انجام میدادن کنار اومدن و تو سالن بزرگ عمارت جمع شدن.
چانگبین و جیسونگ که روی مبل وسط سالن خوابیده بودن، با صدای بلندی که پیچید از خواب بیدار شدن و سر جاشون نشستن. حتی لینو هم پشت سر چان اومده بود تا ببینه که
جریان اصلی این حرکت های غیر معمول چان چیه و هیچکس متوجه حضورش نشده بود .
چان به همه نگاه کرد و جمله ای که داخل کتیبه ی قدیمی نوشته شده بود رو با صدای بلندی خوند .
+ "خون پاکی که برابر با دو خون اصیل است باید با آتش سوزانده شود".
نگاهش رو از کتیبه گرفت و به هرکدوم از افراد داخل سالن نگاه کرد.
+هیچ راهی نیست که بگه به شیوه ی دیگه ای اون گلها باز میشن، اما میشه از خون پاک استفاده کرد و یا از خون دو فرد خو نآشامی که اصیل زاده باشن.
هیونجین متعجب از حرف برادرش جلوتر اومد و دستش رو روی شونه ی چان گذاشت.
+یعنی میگی یا لینو رو قربانی میکنی یا دوتا خو نآشام اصیل رو میکشی؟
چان نگاه سردش رو به چشمهای هیونجین انداخت و نفسش رو بیرون داد.
+نفر اول سایمون، به بهانه گلهای نقره ای تا اونجا
میکشونمش و نفر دوم خودمم. من قول دادم به هر طریقی از جون لینو و همه ی شما محافظت کنم و اینکارو.....
فلیکس وسط حرف چان پرید و بلند داد زد .
+نجات جون ما به قیمت مرگ خودت؟ فکر میکنی ما میذاریم تو خودت رو برای از بین بردن اون گلها نابود کنی؟ از طرفی تو کسی هستی که قدرت سحر رو از مادرمون به ارث بردی، تو باید از بینشون ببری. من میتونم نفر دومی باشم که به جای لینو قربانی میشه.
چان دهن باز کرد تا در جواب برادرش حرفی بزنه اما صدای افتادن چیزی توجه همه رو به سمت پله ها جلب کرد.
لینو بالاخره متوجه شده بود. حرفهای چان، اینکه بهش میگفت ازش مراقبت میکنه و نمیذاره براش اتفاقی بیفته، پس خودش کسی بود که باید قربانی میشد. بدون اختیار پاهاش سست شده بودن و روی پله ها نشسته بود و به نقطه ای نامعلوم نگاه میکرد.
چان با دیدن لینو تو اون وضعیت با چهره ی ترسیده ای به فلیکس نگاه کرد و کتیبه از بین دستهای بی جونش رو زمین افتاد. قدمی سمت لینو برداشت و با قدم های سنگین و پر از استرس خودش رو به لینو رسوند و جلوی پاش نشست. +لینو میدونی چیز....
_منظورت چی بود چانا؟
چان متعجب سرش رو بالاتر گرفت و به چشمهای لینو نگاه کرد.
_یعنی چی که تو خودت و سایمون رو به جای من قربانی میکنی؟ اصلا من چرا قربانیم؟ قربانی چی؟
نگاه بی روح و سرد لینو قلب چان رو به یخ زدن وا داشت .
قلب خو نآشام که بخاطر پسر روبروییش به تازگی گرم شده بود دوباره رو به یخ زدن رفت. باید بهش میگفت، باید میگفت که چرا توی این عمارت زندانیش کرده و ازش در مقابل چه چیزی مراقبت میکنه. انگار دیگه نمیتونست چیزی رو مخفی کنه.
دستش رو دور شونه های کوچیک لینو حلقه کرد و پسرک کوچیکتر رو تو آغوشش گرفت. همراه با نوازش کمرش زیر گوش لینو آروم حرف زد.
+لینوی من، عزیز دلم، یادته بهت گفتم نیروی کنترل ذهن من نمیتونه روی تو اثر بذاره؟ بخاطر این بود که وجود تو بوسیله ی گل نقره ای برای بار دوم متولد شده. استف درمورد همه چیز میدونست، از مادرم خواسته بود تا تورو نجات بده و مادرم روح تورو با گل نقره ای دوباره به جسمت بخشید. ولی من نمیذارم تو خودت رو برای از بین بردن اون گلها نابود کنی ،نمیذارم تو برای اینکه نسل نقره ای نابود بشه خودت رو فدا کنی.
توضیحات چان انقدری کافی بود که لینو متوجه بشه ماموریتش از زندگی دوباره ش چیه و الان به پوچ ترین حد ممکن رسیده بود. شاید اگر قبل تر از این میدونست که خودش قربانی اصلیه با جون و دل بخاطر همه جون خودش رو میبخشید اما، الان عاشق شده بود. عاشق مردی که حاضر بود با بی رحمی تمام خودش رو به جای لینو از بین ببره و وجودش رو از زندگیش پاک کنه. بغض بزرگی که راه گلوی لینو رو بسته بود بالاخره باز شد و اشکهاش راهشون رو به سمت گونه هاش پیدا کردن. گریه ی از ته دل لینو قلب هرکسی که توی سالن ایستاده بود و اون صحنه رو تماشا میکرد به درد آورده بود، حتی قلب جونگینی که قرار بود لینو رو برای آزادی برادرانش به سایمون هدیه کنه هم به درد اومد بخاطر همین بدون اینکه کسی متوجه بشه سالن رو ترک کرد و داخل حیاط رفت.
سیگاری از داخل پاکتش بیرون آورد و با گرفتن شعله ی کوچیک فندکش زیر سیگار، روشنش کرد.
کام عمیقی از سیگارش گرفت و با به یادآوردن قراری که
بین خودش و سایمون بود به دیوار تکیه داد و چشمهاش رو بست .
فلش بک – زندان کاخ سایمون
+من رو احمق فرض کردیییی؟
جونگین دندونهاش رو روی همدیگه فشار داد و صورتش رو به سایمون نزدیکتر کرد.
+وقتی من رو باور نمیکنی چطور انتظار داری که باور کنم برادرم رو گرفتی و وقتی من بهت جواب ندم اون رو شکنجه میکنی؟
اخم رو پیشونی سایمون باز شد و قهقهه ی بلندی سر داد.
متوجه زیرکی جونگین شده بود، اون پسر کوچولو واقعا شبیه یه روباه بود. روباهی که حتی زبون سایمونی که به حیله گری معروف بود رو بند می آورد.
+خب، پس من باورت میکنم به شرط اینکه تو هم باورم کنی. الان برام بگو، لینو کیه؟
جونگین با دیدن نیشخند سایمون سرش رو عقب کشید و بااطمینان شروع به حرف زدن کرد.
+برادرم کسیه که قسم خورده بعد از مادرم از گلهای نقره ای مراقبت کنه و راهی برای از بین بردنشون پیدا کنه. مادرم قبل از مرگش، بوسیله ی گلهای نقره ای به لینو پسرکی که چان عاشقش شده زندگی بخشید و قرار شده لینو 4 روز دیگه، با قربانی کردن خودش اون گلهارو از بین ببره، چون تنها محرک باز شدن اون گلها درحال حاضر خونیه که داخل رگهای اون پسرک جریان داره. حالا انتخاب توعه، میتونم اون پسر رو بیارم اینجا و بهت هدیه بدمش سایمون .
سایمون به تازگی متوجه شده بود، که لینو، همون پسری که برای گیر انداختن چان ازش استفاده کردن درواقع مهره ی اصلی تری به حساب میاد و بخاطر اشتباهی که توی تشخیصش کرده بود خودش رو سرزنش کرد. جونگین میتونست بازی سایمون رو واقعی تر پیش ببره بخاطر همین با فکری که به سرش زد یقه ی پسرک رو رها کرد و روی صندلی چوبی که روبروی جونگین بود نشست .
+پس یه کار میکنیم، برادرت هیونجین رو آزاد میکنم تا بره اما به یک شرط، لینو رو دقیقا همون روزی که معین شده برای مرگش، پیش من بیار و وقتی که برادرت چان اون
گلهارو بهمون نشون داد راضیش کن تا به عمارت برگرده و من بتونم نیمی از اون گلهارو تصرف کنم. اونوقت من هم میذارم تو و برادرانت راحت زندگی کنید .
جونگین که چاره ی دیگه ای نداشت، با گفته ی سایمون
موافقت کرد و بعد از اون به وسیله ی مامورهای سایمون رها شد.
موقع رفتنش مشاور سایمون بهش نزدیک شد و با نگاه به صورت اربابش باهاش حرف زد.
+از کجا میدونین که جونگین چنین کاری براتون انجام میده؟ از کجا میدونین که شمارو رها نمیکنه؟
سایمون نگاه حیلهگرش رو به چشمهای مشاورش انداخت و سرش رو جلوتر برد.
+طبق گفته های جونگین، لینو تنها محرک چانه و رفتارش و حرف زدنش طوری بود که انگار میخواست تنها نقطه ضعف برادرش رو از بین ببره .
قهقهه ی بلند سایمون توجه و افکار مشاورش رو به خودش جلب کرد و سمت در کاخش قدم برداشت .
+جونگین برگ برنده ایه که بهمون اجازه میده بنگ چان و نسل خو نآشام های دورگه رو نابود کنیم.
پایان فلش بک
+هیچوقت انقدر عمیق به فکر فرو نمیرفتی جونگین.
صدای فلیکس توجه پسرک کوچیکتر رو به خودش جلب کرد. تکیه ش رو از دیوار گرفت و به برادرش نگاه کرد .
+فلیکس هیونگ .
فلیکس سیگاری از داخل پاکتی که بین دستهای جونگین بود برداشت و بعد از روشن کردنش لبه ی سکوی جلوی پاشون نشست. کامی ازش گرفت و دودش رو بیرون فرستاد.
+چی باعث شده که تو انقدر عجیب و غریب رفتار کنی جونگین؟ از وقتی که اومدی، اصلا شبیه خودت نیستی.
جونگین نفس عمیقی کشید و کنار برادرش روی زمین، لبه ی سکو نشست.
+خودمم نمیدونم چیشده هیونگ، احساس میکنم هیچی اونطور که باید پیش نمیره و همین قضیه قلبم رو به درد
میاره. چرا ما نمیتونیم مثل بقیه شبیه یه خانواده ی شاد و بی دغدغه زندگی کنیم؟
فلیکس نگاهش رو به چشمهای کشیده ی برادر کوچیکترش داد و چند لحظه ای ثابت نگاهش کرد.
سرش رو برگردوند و دستش رو پشت سرش روی زمین تکیه گاهش کرد و با دست دیگه ش سیگارش رو بین لبهاش گذاشت و پک عمیقی زد.
+ما وظایف ارزشمندی داریم جونگین، زندگی من و تو از زندگی هزاران نفر از آدمها یا اشخاص دیگه ای که بی هدف دنیا اومدن با ارزش تره .
جونگین با اخم به برادرش نگاه کرد و بعد سیگارش رو روی پوست دستش خاموش کرد و نگاهش رو به جای زخمی که در حال ترمیم شدن بود داد و اخمش پررنگ تر شد.
+پس زندگی لینو، از زندگی من و تو ارزشمند تره درسته؟ فلیکس نگاه متعجبش رو به جونگین داد و سرش رو به برادر کوچیکش نزدیک کرد و با صدای آرومی ازش سوال پرسید .
+میخوای بگی که نمیدونی زندگی اون چقدر ارزشمنده؟ عقب تر رفت و خودش جواب سوال خودش رو داد .
+حتی از وقتی که چان هیونگ عاشقش شده، زندگی اون پسر بچه مهمتر و ارزشمند تر شده.
فلیکس از جا بلند شد و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه سمت در عمارت رفت .
+پس تو میگی حتی اگه راهی باشه که لینو به دست هیچکدوم از ما نمیره باز هم نمیخوای انجامش بدی چون هیونگ عاشقش شده؟
فلیکس سمت جونگین برگشت و به چشمهای روباهی شکل و عجیب برادرش نگاه کرد. اون چشمها، چشمهای برادر پاک و معصومش نبود. سرش رو بالاتر گرفت و به آسمون نگاه کرد.
+قبل از هرچیزی، لینو هدیه ی مادرمون به همه ی ما پنج نفره، اینو یادت نره.
بعد از گفتن این حرف داخل عمارت رفت و جونگین رو با دنیایی از افکارش تنها گذاشت .
.
.
.
خب ...
چپتر بعد،آخرین چپتر از این فیک دوست داشتنیه.
منتظر نظراتتون هستم.
_Sara💕
ESTÁS LEYENDO
The Secret Of Silver Death
Fanfic> کنترل ذهن یکی از روش هایی بود که چان برای گمراه کردن قربانی هاش استفاده میکرد،تا روزی که پسر بچه ای استثنایی پیدا شد. پسری که با کنترل ذهن، هرگز فریب چان رو نخورد. این عجیب بود! محال ممکن بود که کسی پیدا بشه که این روش، روی ذهنش اثر نگذاره. اون پس...