Red rose...🌹14

137 25 25
                                    

مثل تمام این یک هفته ای رو که در عمارت کیم گذرونده بود درون تراس اتاق اولین الفای وارث خاندان کیم نشسته بود و با بغل کردن زانو هاش به شهری که زیر پاش قرار داشت خیره بود.. یه حس عجیبی داشت.. حسی که تمام این یک هفته وجودش رو در بر گرفته بود.. چشم هاش برق کم رنگی از رنگ قرمز درونشون درخشید و با پلکی که زد محو شد..
به گردنبندی که درون گردنش سنگینی میکرد چنگ زد و با بالا اوردنش نگاهش رو به یاقوت قرمز رنگ و شکل رزش داد.. درون دستش داشت به ارومی میلرزید و نور کمی جوری که اگه دقت نمیکردی نمیفهمدی ازش ساتع میشد.. لب هاش رو به هم فشرد.. نمیدونست که چه اتفاقی داره برای اون میفته ولی قطعا ضعف گردنبند نشونه خوبی نبود..
گردنبند رو به داخل تیشرت سفید رنگش هل داد و با بستن چشم هاش به ارومی زمزمه کرد..
♡سوزی..
نسیمی شروع به وزیدن کرد و بعد رایحه دل انگیز و جنگلی سوزی تراس رو پر کرد.. با نشستن پروانه سبز رنگ سوزی روی گونش و حس کشیده شدن دست های سوزی روی موهاش چشم هاش رو باز کرد و خیره به رو به رو زمزمه کرد..
♡حس عجیبی دارم سوزی.. انگار که داره یه اتفاق بد میفته خیلی بد.. 
سوزی نفس عمیقی کشید و با فاصله گرفتن از وارث رز ها در حالی که داخل تراس میچرخید دستش رو بالا اورد و اجازه داد که یکی از پروانه هاش رو انگشت اشارش جای بگیره..
_اتفاقات بد همیشه در کمینن هوسوک.. بخصوص در این زمان.. میدونی که ما در یک جنگ بزرگ هستیم.. و خطرات همیشه در گوشه ای پنهان شدن و تنها منتظر زمانین تا خودشون رو نشون بدن..
♡اونا منو میخوان نه..
شوکه از حرف هوسوک ابرو هاش در هم فرو رفت.. با کشیدن اهی به سمت وارث رز ها برگشت و با چشم های سرگردانش مواجه شد که دارن به دنبال اون میگردن.. سر تکون داد و در جواب هوسوک زمزمه کرد..
_به دنبال تو و اخرین رز هستن.. گردنبندی که درون گردنته.. باید ازش محافظت کنی حالا به هر قیمتی هم که شده نباید بزاری دست میساکی به اخرین رز برسه..
نگاه از اطراف گرفت و با دراز کشیدن روی پهلوش در حالی که به میله های تراس میچسبید ارام گفت..
♡اگه اینقدر مهمه چرا در به دنیای الهه ها نمیبریش..
_اون گردنبند تا وقتی که کنار تو باشه مهمه.. اگه ازت جدا شه دیگه به هیچ دردی نمیخوره وارث رز ها..
انگشت اشارش رو روی میله های طلای رنگی که اطراف تراس بودن حرکت داد و ارام بیان کرد..
♡نمیخوام کسی بخاطر من بمیره..
اخم های سوزی در هم فرو رفتن.. هیچ از این حرف هاش احساس خوبی نمیگرفت.. دمی گرفت و با نشستن پشت سر هوسوک دست هاش رو لا به لای موهاش فرو کرد.. در حالی که انگشت هاش رو داخل موهای بلوطی رنگ هوسوک حرکت میداد گفت..
_حتا به اون چیز های که داخل سرت میپیچه هم فکر نکن رز کوچولو.. اجازه همچین کاری رو بهت نمیدم..
سوزی همیشه میدونست.. انگار که میتونست افکارش رو بخونه.. میدونست که هوسوک داره فکر میکنه که خودش رو تسلیم میساکی بکنه.. ولی اگه این کار به صلاح همه باشه هوسوک حتما انجامش میده.. 

..
..

سرمایی عجیب روی تنش نشسته بود که باعث شده بود بتای نعنایی خودش رو با ملافه های سبز رنگ و کلفت روی تختش بپوشونه تا کمی گرم تر بشه.. ولی هر لحظه که میگذاشت سرمایی بیشتر به سمتش هجوم میاورد.. و تنش رو به یخ زدن نزدیک تر میکرد.. دندون هاش از فرت سرما به هم میخوردن.. دست هاش حلقه شده به دور بازو های ظریفش بود برق سبز رنگ داخل چشم هاش بی نور شده بود.. کدری عجیبی چشم های تیله ایش رو پوشونده بود.. با پیچیدن ملافه به دور خودش با تلاش های زیادی بلخره روی پاهای کرخت شدش ایستاد.. حس میکرد پاهاش توانی برای ایستادن بر روی زمین رو ندارن ولی به هر سختی که شده بود قدم های ارومش رو سمت در سبز رنگ اتاقش برداشت.. با نشستن دستش روی دستگیره.. سرگیجه ای به سمت یونگی هجوم اورد و باعث سیاهی رفتن چشم هاش شد.

𝑅𝑒𝒹 𝓇𝑜𝓈𝑒 (𝒥𝒾𝓃𝒽𝑜𝓅𝑒 𝟤𝓈𝑒𝑜𝓀 )Where stories live. Discover now