سیلی محکم فلیکس بلافاصله روی گونهی پسر خواندهش نشست و چونهی هیونجین رو چنگ زد. شانس با شیطان گستاخ یار بود و هردو توی محل کار بودن.«اگه میخوای دوباره زبونت رو بسوزونم لبخند بزن و طوری رفتار کن انگار پنج هفتهی گذشته رو فراموش کردی.»
لبخند هیونجین معصومانه جمع شد و زانوش رو بین رونهای پر پدرخواندهش جا کرد، روی بدنش خیمه زد و دستهاش رو به دستههای اشرافی صندلی تکیه داد. نقطه ضعف مرد رو بلد بود و این میتونست برای چند ساعت نجاتش بده.
«بداخلاق نشو، برات هدیه آوردم.»
نوک بینیش رو به بینی فلیکس کشید و با خم کردن سرش، کف دست مرد رو بوسید.
«مینهو بهم گفت بارهات رو زمین زدن و یک جاسوس توی شرکت داری.»
فلیکس پوزخند زد و پسرش رو هل داد. هیونجین مطیع - چون فلیکس عصبانی بود، نفسهای داغ پدرش شوخی بردار نبودن. - عقب رفت و به روی هم افتادن پاهای کشیدهی پدرش زل زد.
«لابد یک جاییش رو کندی و برام کادو پیچ کردی. و اینقدر طولش دادی که پنج هفته طول کشید و تو، آره هیونجین، تو»
درحالی که به بالا پریدن شونههای پهن مرد زل زده بود، هیستریک خندید و ادامه داد.
«حتی باهام تماس هم نگرفتی. از کی خودسر شدی؟ از کی جرئت کردی خودسر باشی؟»
هیونجین چیزی نگفت و منتظر موند تا خشم مرد بزرگتر آروم بگیره. یک جملهی اشتباه میتونست به قطع یکی از اعضای عزیز بدنش ختم شه.
«تنبیهت باشه برای بعد. توضیح بده.»
لیوان آب رو پر کرد و بعد از یک نفس سر کشیدنش، به هیونجین اشاره کرد.
«شیکاگو بودم. شبکهی ژاپن و قراردادهاشون رو تمدید کردم، یک هفته رو هم روسیه موندم برای،»
جعبهی مخملی و کوچکی از جیبش بیرون کشید و با احتیاط اون رو روی میز گذاشت. نگاه کنجکاو فلیکس روی خیسی خونی که مخمل رو تیره، آلوده کرده بود خیره موند.
«این. حلقهی موموئه.»
لبهاش رو تر کرد و دستش رو پشت گردنش کشید. فلیکس با شنیدن خبر وحشتناکِ خیانت قطعاً یک بلایی سر خواهرش میآورد.
«همون خائنی که بارهات رو لو داده. میکروچیپ های زیر الماس رو با اطلاعات ما پر میکرده و برای رومانیها میفرستاده.»
«چِش..»
احتیاطِ لحن هیونجین معصومانه به نظر میرسید. وحشتی که از طغیان خشم فلیکس - به هر دلیلی - داشت و بازهم خودسری میکرد. کوچولوی احمق. گوشهی لبش رو برای بالا نرفتن گزید و جعبه رو برداشت. یک جواهر معمولی با ظاهری معمولیتر، مومو باهوش بود و فلیکس این رو میدونست، حتی متوجه رفت و آمد مشکوک منشی جدید و ظریفِ خواهرش هم بود. آه کوتاهی کشید و جعبه رو توی سطل زباله انداخت.
YOU ARE READING
. 𝖺𝖿𝗍𝖾𝗋𝗅𝗂𝖿𝖾 ( hyunlix )
Non-Fiction" من آسیبی هستم که به اندازهی کافی آزارش میدم، فکر میکنی طعمهی دوست داشتنیم رو بذل و بخشش میکنم؟ " - لی فلیکس، پسرخواندهی ماکیمارا هاش طی اتفاقی نامعلوم به قدرت میرسه جایگاه پدرش رو تصاحب میکنه، ماکیمارا زمین گیر میشه و با هربار شنیدن اسم ف...