Chapter 22

79 26 0
                                    

"پس قراره بعد از مراسم بری؟" بکهیون همونطور که چندین جعبه ی کوچیک رو تو دستش داشت دنبال هیون وو راه افتاد. هیون وو سر تکون داد و با باز نگه داشتن در اجازه داد بکهیون زودتر از خودش داخل اتاق بشه.

"باور کن بهتر از تراپی و کمپ رفتنه." هیون وو بعد از پایین گذاشتن جعبه های تو دستش، به کمک بکهیون رفت."از این آدما فرار کردن بهتر از عذاب کشیدنه."

بکهیون هومی کشید و بدون حرف به هیون وو که وسایلش رو کم کم جمع میکرد نگاه کرد. اون پسر خیلی خوش شانس بود، وضع مالی خوبی داشت و نیاز نداشت تا ابد خودش رو اسیر خانواده اش بدونه. خیلی راحت مسیرش رو جدا میکرد. به در تکیه زد و پوست لبش رو جویید و فکرش به هفته ی گذشته که هیون وو متوجه رابطه اش با چانیول شد رفت. انگار همون موضوع باعث شده بود همشون زیادی بهم نزدیک بشن.

"وقتی بری دیگه تصمیم نداری برگردی؟" آروم پرسید.

"نمیدونم." هیون وو جعبه ای که روش « لباس ها » نوشته شده بود رو برداشت و کنار خودش گذاشت."از آدمای اینجا حالم بهم میخوره."

بکهیون سر تکون داد، نمیتونست به اون پسر حق نده. شروع به قدم زدن تو اتاق بزرگ هیون وو کرد و جلوی قفسه ی بزرگ جوایزش ایستاد. پسر با استعدادی مثل اون اگه اینجا میموند تمام تلاش هایی که کرده بود رو از دست میداد.

قبل از اینکه کسی درباره ی گرایشش متوجه بشه، همه تحسینش میکردن. مثل یه ستاره ی بی نقص تو مدرسه میدرخشید. بکهیون خیلی باهاش صمیمی نبود اما بقیه برای دوست شدن با هیون وو خیلی تلاش میکردن. گلدن بوی مدرسه اشون قطعا هیون وو بود.

اما حالا فقط بخاطر اینکه یه عوضی تصمیم گرفته بود زندگیش رو به گند بکشه همه چیز عوض شده بود. بورسیه ی بهترین دانشگاه رو از دست داده بود، خانواده اش، دوست دخترش و همه ی دوست هاشو از دست داده بود.

همین بکهیون رو نگران میکرد، اگه کام اوت کردن همچین عواقبی داشت واقعا آمادگی همچین چیزهایی رو جدا از آسیب های روحی که قرار بود بهش وارد بشه داشت؟ اون نه پس اندازی داشت نه مثل هیون وو میتونست آدم مستقلی بشه.

"این چیه؟" با دیدن چیزی روی میز هیون وو خوشبختانه افکار ذهنش پریدن.

عکس هیون وو کنار یه دختر. هردوشون از ته دل خندیده بودن. هیون وو برای لحظه ای نگاهش به چیزی که بکهیون اشاره کرده بود چرخید.

"اون دوست دختر سابقمه، مینا. حتما میشناسیش." بکهیون سر تکون داد و هیون وو به ادامه کارش مشغول شد.

"بخاطر همین قضیه های اخیر باهام بهم زد." بکهیون هومی کرد، موضوع حساسی بود و دوست نداشت وارد جزئیاتی که شاید هیون وو دوست نداشت بشه. نگاهشو از عکس گرفت و با نزدیک شدن به اون پسر کنارش نشست.

The SinnersDonde viven las historias. Descúbrelo ahora