انگشت هاش رو به هم می فشرد. مرور خاطرات جز درد و شرم چیزی عایدش نمی کرد. خیره به انگشت های باریک و بلندش، ادامه داد: جیمین فقط می خواست به خودش ثابت کنه که می تونه بعد از یونگی به افراد دیگه ای اعتماد کنه و با اینکه روز اول کارش، اون رو بوسیدی سعی کرد همه چی رو نادیده بگیره و برای دوستی با تو پاپیش گذاشت.
-من به تو گفتم که همون روز اول اون کار رو کردم؟
صدای جونگکوک خش داشت و تمام مدتی که با هم خاطرات رو مرور می کردند، چهره اش درهم بود. تهیونگ به سرعت پرسید: که بوسیدیش؟
و بدون اینکه منتظر جوابی باشه، ادامه داد: من اونجا بودم و دیدمتون.
برای لحظه ای سکوت برقرار شد. تهیونگ به خودش قول داده بود هیچ چیز رو از قلم نندازه و ذره ذره ی خاطرات تلخ گذشتشون رو امشب به زبون بیاره. بنابراین نگذاشت این سکوت زیادی بینشون باقی بمونه و گفت: بعد از شروع دوستی تو با جیمین همه چیز برای تو فرق کرد.. اوایل سعی می کردی درباره ی رابطه ات با جیمین به من چیزی نگی اما اینقدر ذوق داشتی که خودم یبار سر حرف رو باز کردم و اون زمان بود که توی چشم هات فقط عشق رو می دیدم. رابطه اتون با یه دوستی ساده شروع شد و تو به خودت قول داده بودی که پات رو فراتر از یه رابطه ی دوستانه نذاری اما وقتی سه تایی می رفتیم بیرون نگاه خیره و عمیقت به اون رو می دیدم... یا اینکه سعی می کردی زیاد باهاش تماس داشته باشی. اونقدر توجهت به جیمین زیاد بود که هیچ کس رو جز اون نمی دیدی. و خب جیمین هم این ها رو می فهمید اما همیشه سعی می کرد با خوشرویی اون جو عجیب بینتون رو عوض کنه تا اینکه بعد از چند ماه یه روز بهم گفت که بهت یه حس هایی داره و از این بابت به شدت عذاب وجدان داشت چون تو یه دانش آموز بودی و اون یه معلم... هر چند فقط شش سال تفاوت سنی داشتین... جیمین به خاطر جایگاهی که توش قرار داشتین احساسات خودش رو سرکوب می کرد اما من کاملاً متوجه تنش زیاد بینتون بودم. تا اینکه جیمین با تو سر یه امتحان خیلی مهم شرط بندی کرد و گفت که اگه نمره ی خوبی توی اون آزمون بیاری هر کاری بخوای برات انجام می ده و بهت نه نمی گه. شب خیلی مسخره ای بود تو جدی جدی کار های عجیبی رو لیست می کردی و من و جیمین از حرف هات می خندیدیم اما وقتی گفتی ممکنه از جیمین بخوای که باهات قرار بذاره، دیگه نه من خندیدم و نه جیمین. دو هفته گذشت ... تو دانش آموز درس خونی نبودی اما برای اون امتحان درست مثل یه خرخون واقعی کتاب از دستت نمی افتاد. و بالاخره نتایج اومد و تو رتبه ی چهار مدرسه شدی. این موضوع هم به من و هم به جیمین ثابت می کرد که در رابطه با این موضوع جدی تر از هر چیز دیگه ای هستی.
نگاهش رو بالاخره از انگشت هاش گرفت و خیره به شیر و عسلی که برای دوستش آماده کرده بود، لبخندی غمگین روی لب هاش اومد. ادامه داد: یه رستوران کوچیک پاتوق سه تامون بود آخر هر هفته ها می رفتیم اونجا و درباره ی همه چیز حرف می زدیم. اونجا جایی بود که انگار داشتیم طعم یه خانواده ی واقعی رو می چشیدیم به تمام آرزو ها و راز های هم گوش می دادیم. اونجا کنار هم می تونستیم خود واقعیمون باشیم از ضعف هامون می گفتیم از دردهامون... گاهی از ته دل می خندیدیم و گاهی فضای بینمون غمگین بود اما همه ی اون غم ها شیرین بود چون داشتیم کنار هم یاد می گرفتیم که چطور دید بهتری به دنیای بزرگ اطرافمون داشته باشیم. گاهی هم دوست جیمین ، جانگ هوسوک همراهمون می شد، با اینکه اون زمان ها به تازگی طلاق گرفته بود و سنش خیلی از ما بیشتر بود، زمان های زیادی رو کنارمون میگذروند و از تجربه هاش از دنیای یه آدم بزرگ می گفت... و خب گفتم که تو رتبه ی چهار مدرسه شدی. و اون شب که هیچوقت از ذهن من پاک نمیشه توی اون رستوران کوچیک بالاخره قرار بود جیمین رو به دست بیاری. برای خودت به عنوان یه دوست پسر.
تهیونگ چشم های داغ و خسته اش رو بست و خاطره ی آخرین شامشون توی اون رستوران رو به یاد آورد.
*
انگشت های سردش رو روی گونه ی راست تهیونگ گذاشت و گفت: از استرس دارم می میرم.
تهیونگ خیره به موبایلش و بازی به شدت خشنی که می کرد، سرش رو عقب کشید و گفت: تهش بهت یه نه ساده می گه و ازت می خواد از اون لیست بلند بالات یه شرط دیگه رو انتخاب کنی. چمیدونم مثلاً یکی از شرط هات این بود که گونه اش رو ببوسی. اون هم چیز خوبیه.
جونگکوک انگشت هاش رو به هم زد و گفت: ببینم تا حالا شده از کسی خوشت بیاد؟
چشم های تهیونگ تار و از دنیای بازی آنلاین به بیرون پرت شد. صفحه ی موبایلش رو خاموش کرد اما بدون اینکه به جونگکوک نگاه کنه، با خنده گفت: نه بابا مگه من مثل شما دو تا کفتر عاشق عقلم رو از دست دادم؟!
و بدون اینکه منتظر حرفی از طرف جونگکوک باشه، دستش رو بالا آورد و به پسر جوونی که توی اون رستوران کار می کرد، اشاره کرد و با صدای بلندی گفت: سه تا از همون همیشگی.
جونگکوک سرش رو بین دست هاش گرفت و گفت: پسر دارم دیوونه می شم شاید واقعا نباید این شرط رو بگم چون بالاخره اون به عنوان یه معلم حتماً مخالفت می کنه.
تهیونگ خیره به در رستوران، دستش رو زیر چونه اش گذاشت و گفت: راستش نمی دونم نظر من چقدر می تونه اهمیت داشته باشه اما گفتن این خواسته حتماً روی کیفیت شغلی جیمین تاثیر می ذاره. ما که تا کمتر از یک ماه دیگه بالاخره فارغ التحصیل می شیم، اونموقع تو دیگه نه یه پسر دبیرستانی هستی و نه دانش آموزِ جیمین. به نظرم تا اون زمان صبر کن.
جونگکوک غرق در دنیای افکارش کاملاً با تهیونگ موافق بود.
+هی بالاخره شوهرت اومد.
این حرف از طرف تهیونگ، باعث شد تا نگاه مشتاق جونگکوک روی پسر بیست و چهار ساله ای بشینه که با چهره ای درهم به سمت اونها می اومد.
・
خب خب بالاخره توی پارت بعد قراره بفهمیم رابطه ی جونگکوک و جیمین تا کجا پیش میره
و همچنین قرار نیست حس تهیونگ به دوستش تا همیشه یه راز باقی بمونه😉
VOCÊ ESTÁ LENDO
YouAreMyMemory
Fanficخلاصه ی داستان : جونگکوک گذشته رو به خاطر نمی آورد چون یه تصادف حافظه ی اون رو به کل دزدید، و حالا بعد از هفت سال با شنیدن اسم پارک جیمین، تصمیم گرفت که خاطره های فراموش شده اش رو هر طور شده پس بگیره. تکه های کوچکی از تو خاطره ی منی : ; سرش رو عقب...