-10-

80 21 0
                                    

درد
درد
درد..

تنها احساسی که توی سه روز، بیش از اندازه چشیده بود. مغزش توانایی تفکر رو از دست داده بود و جای جای بدنش بی‌حسی شدیدی رو تجربه میکرد. کبودی‌های ریز و درشتی که در اثر مشت و لگد‌های نگهبانا بود، پوست ابریشمیش رو خط خطی کرده بودند و لیام حتی نای نفس کشیدن‌هم نداشت.

با اینکه میل داشت خودش رو بکشه اما هیچ وسیله‌ای برای از بین بردن خودش پیدا نمیکرد و کم کم داشت عقلش رو از دست میداد.

تصمیم گرفته بود حرفای اون مرد رو باور نکنه و تن به خواسته‌ای که داره نسپاره اما نتیجه ای که از این تصمیمش دیده بود برای تموم شدن تحمل دردش کافی بود.

نگهبان‌ها بدون اعتراض در رو برای هری باز کردند و اجازه دادند وارد بشه. پسر قد بلند قدم‌هاش رو سمت لیام برداشت و چندثانیه بعد کنارش روی زانوهاش نشست. با ناراحتی مشغول باز کردن کیفش شد و سرم قندی رو خیلی زود به دستش تزریق کرد.

قطره‌های آب رو کم کم از بین لب‌های خشک شدش داخل دهنش ریخت و لیام برگشتن ذره ذره انرژی رو داخل بدنش احساس کرد.
با حس کشیده شدن پارچه خنکی روی صورتش پلک‌هاش رو به سختی از هم فاصله داد و با دید تاری که داشت به صورت نگران هری خیره شد.

چطور با این قلب مهربونش اینجا دوام آورده بود؟

"خوشحالم که از برق استفاده نکرده.. وضعیتت داغونه پسر‌‌.."

زمزمه هری به گوشش رسید و باعث شد قطره اشک درشتی از چشم راستش پایین بچکه.

(پدرت کسیه که برادر هری رو کشت!)

صدای اون مرد توی سرش میچرخید و احساس کرد هرلحظه امکان داره مغزش رو بالا بیاره.
عذاب وجدانی که به جونش افتاده بود یک لحظه‌هم تنهاش نمیگذاشت و مجبورش کرده بود به ندای حس لعنتیش گوش کنه.

لحظه ای از تصور هری بین دستگاه‌های مختلف دست برنمیداشت، بین دوراهی وفاداری و عذاب وجدان گیر کرده بود و در آخر.. انتخابش کرد.

عذاب وجدان!

از بین پلک‌های نیمه بازش به چشمای سبز رنگ هری خیره شد و لباش رو از هم باز کرد.

_آ...آاا..

بغض سنگینی که باعث درد گرفتن گلوش شده بود رو به زور پایین داد و با جلب کردن نگاه کنجکاو و نگران هری دست چپش که وضعیت بهتری داشت رو بالا آورد و با انگشت‌هاش عدد دو، چهار، پنج، سه، سه، یک و صفر رو نشون داد.

هری با گیجی نگاهش رو بین حرکات لیام و صورتش چرخوند و بعد از چندثانیه انگار که به چیز مهمی دست یافته باشه صورتش رنگ بهت گرفت و با چشمای گرد شده به اون پسر خیره شد.

"2453310؟"

لیام پلکاش رو به نشونه تایید روی‌هم گذاشت و با باز کردنش متوجه صورت خوشحال اون پسر شد.

"این رمز اون مموریه اره؟؟ خدای من..تو گفتیش!"

جملات هری برای لیام مزه زهرمار داشت و احساس پوچی میکرد. اون به عزیزترین فردش شک کرد و با فروختن زندگی پدرش ثابت کرد که چقدر میتونه بدرد نخور باشه.. لیام به این فکر میکرد که.. لیاقت زنده موندن رو داره؟.

"ببخشید ال‌پی وقتی سرمت تموم شد برمیگردم! باید اینو به زین بگم.."

اون پسر به سرعت از کنارش بلند شد و نگاه خسته لیام مسیر رفتنش رو دنبال کرد‌. با بسته شدن در آهنی، نفس کوتاهی از بین لب‌هاش خارج شد، نگاهش رو سمت سقف چرخوند و فقط به یک‌چیز فکر کرد:

"اسم اون مرد زین بود."

-نیکس

Ichigo (ziam)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora