-22-

59 18 0
                                    

یک ساعتی رو میشد که از کنار مادرش به اتاق خالیش پناه آورده و روی تخت دراز کشیده بود.
قسم میخورد که بعد از رفتن زین خونشون بیش از حد ساکت شده بود، صدای رئیس گفتن گاه و بی‌گاه الکس نمیومد و صدای اون لهجه بم و عجیب انگلیسی توی خونشون پخش نمیشد.

"قطعا دیوونه شدم.."

صدای ذهنش بهش تشر زد و باعث شد با حرص پتو رو روی سرش بکشه. درگیری‌های ذهنیش قرار نبود هیچوقت تموم بشه. کراشی که روی اون مرد داشت به حدی زیاد شده بود که یک روز بعد از رفتنش بخواد در این حد دلتنگ بشه؟

"فقط بیست و چهار ساعت گذشته لیام.."

پلکاش رو روی‌هم فشرد و سعی کرد به هرچیزی فکر کنه جز..زین! اما این برای پسری که میتونست عطر اون مرد رو هنوز داخل اتاق حس کنه، غیرممکن بود.

نفس عمیقی که از بین لباش خارج شد، مصادف شد با بلند شدن صدای نوتیف موبایلش و سمتش خیز برداشت. نگاهی به شماره ناشناس روی صفحه انداخت و پیامش رو باز کرد.

[تا این وقت شب برای چی بیداری، ایچیگو؟]
2:44 AM

چندلحظه نگاهش میخ صفحه شد و بعد از چندثانیه انگشتاش مشغول تایپ کلمات شدن.
تنها کسی که به این اسم صداش میزد فقط یک نفر بود و لیام نمیدونست که از کجا شمارش رو پیدا کرده..

[شماره منو از کجا پیدا کردی؟..] 2:45 AM

[برای من اینکار از نفس کشیدنم راحت‌تر بود]
2:46 AM

چندثانیه به صفحه خیره شد و لبخند محوی روی لباش شکل گرفت.

[هیچوقت نگفتی خلافی که انجام میدی چیه]
2:46 AM

[مطمئنی که برای شنیدنش آماده‌ای؟] 2:47 AM

انگشتاش ناخوداگاه از حرکت متوقف شدن و چندثانیه به جمله‌ای که دیده بود فکر کرد.
بارها راجع‌ به شغل اون مرد فکر کرده بود اما تهش نمیتونست به هیچ نتیجه‌ای برسه..این حس کنجکاوی بزرگی که براش به خرج میداد بیش از حد زیاد بود.

[برام مهم نیست، بگو.] 2:48 AM

با استرس به صفحه زل زد و سعی کرد خودش رو کنترل کنه. نمیدونست برای چی باید این حجم از استرس رو برای شنیدن یه شغل بکشه‌.

[جنازه‌ها رو میخریم و داخلشون طلا، الماس، شمش، کریستال یا مواد جا ساز میکنیم و بعد به صورت قاچاق صادرشون میکنیم تا برسه دست مشتریا.] 2:50 AM

[هی..زنده‌ای لیام؟] 2:53 AM

انگشتای یخ زدش رو بعد از پنج دقیقه حرکت داد و سعی کرد چیزی رو تایپ کنه اما هیچی به ذهنش نمیرسید. هربار که کلمات رو تایپ میکرد بلافاصله پاک میشدن و بین دوراهی اینکه چی باید بگه مونده بود.

[چرا انجامش میدی؟..] 3:00 AM
[فکر کردم خوابت برده] 3:00 AM
[نمیدونم، فقط ازش خوشم میاد] 3:01 AM

[به بیرون اومدن ازش فکر کردی؟] 3:01 AM

[به هری قول دادم یه روزی انجامش بدم] 3:02 AM

[حالا واقعا..انجامش میدی؟] 3:02 AM

[مطمئن نیستم..] 3:04 AM

**

صدای خواب آلود هری از کنارش بلند شد. موبایلش رو کنار گذاشت و به آرومی روی پهلو سمت پسر بد خواب شده چرخید.

+مهم نیست، برای چی بیدار شدی؟

پسر چشمای خمار شده از خستگیش رو چرخوند و به سختی روی تخت نشست. خمیازه کوتاهی کشید و زین به نیم رخش خیره شد.

_سعی نکن دروغ بگی، دیدم که ایچیگو سیوش کردی.

ابروهای زین با تعجب بالا رفت و خنده آرومی از بین لباش خارج شد. هری با شنیدن صدای خنده سرش رو سمت مرد چرخوند و مشت آرومی به بازوش زد.

_دستت رو شد آقای خلافکار!

+هی! از کی داشتی پیامارو میخوندی؟

_از وقتی که گفتی مطمئن نیستی..

صدای آروم شده هری، به راحتی مرد رو متوجه ناراحتیش کرد. دستش رو به بازوی پسر رسوند و بدنش رو سمت خودش کشید. با قرار گرفتن سر پسر روی سینش، نفس عمیقی کشید و بوسه کوتاهی روی موهاش گذاشت.

+بهت گفتم که انجامش میدم بیبی.

_ گفتی مطمئن نیستی!

+چون اول باید درباره چیز دیگه‌ای تصمیم بگیرم، تعطیل کردن این شغل به این راحتی نیست هزا! مشتریایی که باهاشون قرارداد داریم، کسایی که باهامون کار میکنن، انبارایی که پر از الماس و مواده....باید به ایناهم فکر کنم.

هری پلکاش رو روی‌هم گذاشت و ترجیح داد سکوت کنه. مطمئن بود که حل کردن همه این‌ها برای زین قرار نیست زمان ببره و این فقط بهونس.
اون مرد دنبال چیز دیگه‌ای بود و هری خوب میدونست که اون چیه....انتقام!

_انقدر شیفته لیام شدی؟ باید برای خرید حلقه آماده بشم!

صدای خنده شوکه شده زین توی اتاق پیچید و لبخندی رو روی لبای پسر شکل داد.
ضربه آروم انگشت زین رو روی سرش حس کرد و به آرومی با اخم محوی اعتراض خودش رو نسبت به اون ضربه اعلام کرد.

_هی! درد داشت.

+اون فقط...خاصه، همین.

_که خاصه؟ تعریف جدید دوست داشتنه؟

+ادوارد!

لبخند پررنگی با شنیدن اون صدای محکم روی لبای هری شکل گرفت و دستش رو محکمتر دور تن مرد پیچید.

_به‌هرحال، فکر کنم قراره جای یک نفر،دونفر رو کنار خودت تحمل کنی! چون اصلا قصد ندارم شبا بدون این بغل بخوابم.

Ichigo (ziam)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt