Sprouts in the dark.1

19 3 9
                                    

صدای رعد و برق و سوختن چوب توی شومینه، بارون پیوسته به پنجره ضربه میزد تا شاید اجازه ی ورود داشته باشه ، اروم شونه رو توی موهای شب گونه دخترک فرو برد و دستش رو پشت سر شونه پایین و پایین تر برد و دوباره این عمل رو تکرار کرد.
دخترک با صدای لطیف و ارومی زمزمه کرد:چرا یوتا هنوز برنگشته؟ اون بهم قول داد قبل از خواب باهم کتاب بخونیم.

اروم دست هاش رو زیر بغل دختر گذاشت بالا اورد و روی یکی از پاهاش نشوند :خوب امشب رو من برات میخونم

دخترک با ناز و ادا و اطوار پیشنهاد مرد رو رد کرد: نیازی ندارم بهش، برای خودت کتاب بخون، یوتا بهتر کتاب میخونه

بعد هم به سرعت از روی پای مرد پایین پرید و با دست و پای کوچیک و کوتاهش سمت اتاق دوید

دستگیره ی در پایین رفت و طوفان در رو با شدت باز کرد، سایه ی دو هیکل پر از تناقض روی زمین نقش بست

اروم از روی مبل بلند شد و با کوبیده شدن در هر دو روی زمین پهن شدن ، مرد درشت هیکل از اتاق بیرون جهید:یوتا!

سمت یوتا و پسری که کنارش روی زمین دراز به دراز افتاده بودن  رفت و اروم موهای  سیاه یوتا رو از روی صورتش کنار زد ...تمام لباس هاشون خیس بود، معلوم نبود چند ساعت رو زیر بارون سپری کرده بودن ، صدا زد: خانم امیلی پتو و حوله و لباس گرم بیار ...و زین تو-

اروم جلو رفت و موهای تن دیگه ای که روی زمین بود رو کنار زد "غیرممکنه "

یوتا اروم با صدایی که حاصل تمام توانشه زمزمه کرد: جیکوب، بیارش داخل، توضیح میدم...زخمیه

جیکوب اروم بدن کوچیک یوتا رو بلند کرد و سمت شومینه برد :زین تو هیچکاری نکن بهت نیازی ندارم

زین همینطور که روی مبل نشسته بود دست راستش رو بالا برد و اعلام کرد:نمیخواستم کمک کنم

کتابش رو ورق زد و نفس عمیقی کشید. کتابی که برای بار هزارم میخوند و خط به خطش رو حفظ بود
جیکوب اروم تن دیگه رو کنار یوتا قرار داد و به امیلی که تازه خواسته های جیکوب رو فراهم کرده بود گفت: کمک های اولیه رو هم برام بیار ممنون

پتو رو روی زمین پهن کرد و زین عصبی کتاب رو بست : مرد اگر کمک میخوای فقط بهم بگو -

حرفش با گذاشتن اون غریبه روی پتو قطع شد، مثل یه دزد بود...یه دزد که اکسیژن رو ازش میدزدید، باعث میشد بخواد بالا بیاره.
یا اینکه بخواد یه تیر بهش بزنه، اون میخواست بکشتش...

خواست فریاد سر بده که جیکوب مانع شد : یوتا پیداش کرده

یوتا که بنظر سرحال تر میومد، همینطور که به مبل تکیه داده بود و دست هاش رو نزدیک شومینه برد:بد جور زخمی شده، دار و دسته ی الکس ریختن توی خونش منم توی جنگل پیداش کردم، داشت فرار میکرد

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 03 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

CREEPIN{ Z.M}Where stories live. Discover now