Part 24

485 59 15
                                    



MINSUNG & HYUNLIX-ZONE@

های های امیدوارم حالتون خوب باشه. 
بچه ها واقعا شرمنده من نتونستم ادیتش کنم . اگر غلط داشت به بزرگی خودتون ببخشید. 
بوس بای. 
از خوندنش لذت ببرید. 
****************************************** دو روز از زمانی که هیونجین توی بیمارستان بود میگذشت.. 
توی این مدت فلیکس مدام کارش رفتن و اومدن بود و بخاطر بچه هاش نمیتونست شبا توی بیمارستان و کنار هیونجین بمونه بخاطر همین بازم هیونجین رو ترس گرفته بود و حس میکرد فلیکس قراره رهاش کنه. 
چان با برگه های ترخیص وارد اتاق شد و با لبخند گفت : هی هوانگ ترخیص شدی. 
با لبخندی محو به چان نگاه کرد و بی اهمیت به موضوعی که پیش اومده بود گفت : فلیکس نیومده ؟ با این حرفش لبخند چان رنگ باخت و اخم روی صورتش نشست. 
لب باز کرد تا چیزی بگه که فلیکس نفس نفس زنون در اتاق رو باز کرد و وارد شد. 
چان با دیدن صورت عرق کرده ی فلیکس اخمی کرد و گفت : خوبی ؟
دستش رو روی سینه اش قرار داد و نفسی تازه کرد و سری تکون داد. 
هیونجین با لبخند بهش نگاه کرد و گفت : تا اینجا رو دویدی عزیزم ؟
لبش رو گزید و نگاه ریزی به هیونجین انداخت و چیزی نگفت. 
هنوزم از مردش دلخور بود و دوست نداشت باهاش حرف بزنه و احساساتش رو بهش بگه. 
با نگرفتن جواب از فلیکس اخم محوی کرد و لبخندش رو خورد و سرش رو پایین انداخت. 
چان با اخم به فلیکس نگاه کرد و اروم و جوری که هیونجین نشنوه گفت : میشه دلشو نشکونی ؟
متقابلا اخمی کرد و به چان نگاه تیزی انداخت و گفت : هنوزم یادم نرفته چطوری بچمو ازم گرفتین و زندگیمو نابود کردین .. انتظار روی خوش نداشته باشین. 
چان متعجب ابرویی بالا داد و به فلیکس نگاه کرد.  فلیکس بدون هیچ حرف اضافه ای برگه های ترخیص رو از چان گرفت و به طرف هیونجین رفت. 
تختش رو به حالت نشسته در اورد و برگه های توی دستش رو روی میز کناری قرار داد و اروم گفت :
برات لباس اوردم میتونی عوض کنی ؟
هیونجین خیلی اروم سرش رو بالا و پایین کرد و گفت : میتونم. 
لب باز کرد تا چیزی بگه که چان گفت : نباید بخیه هاش اذیت بشن .. 
و به صورت غیر مستقیم به فلیکس فهموند که نباید زیاد از خودش کار بکشه و فعالیت کنه. 
نفس عمیقی کشید و به هیونجین نگاه کرد و لبش رو گزید. 
با اتمام حرف چان فهمید که هیونجین برای اذیت نشدنش اینطوری گفته در صورتی که واقعا اذیت میشده. 
هوفی کشید و به طرف صندلی رفت و زیپ های کیف رو باز کرد و لباس های هیونجین رو در اورد و روی دسته ی صندلی قرار داد. 
سپس نگاهش رو به چان داد و خواست بهش بگه که بیاد براش لباس هاش رو عوض کنه که چان موبایلش رو که حتی زنگ هم نخورده بود از توی جیب شلوارش در اورد و گفت : اوه سونگمین ..
جونم عزیزم ؟
و با عجله از اتاق خارج شد و در رو بست. 
هوفی از این کار چان کشید و به طرف هیونجین برگشت. 
کنارش روی تخت نشست و دستش رو به دکمه های لباس بیمارستان رسوند و اروم اروم بازشون کرد و به محض باز شدن اخرین دکمه یقه ی لباس هیونجین  رو از روی شونه هاش پایین اورد و خیلی اروم از تنش خارجش کرد. 
لباس رو تا کرد و گوشه ای قرار داد و سپس پیراهن سفید مردونه ای که برای هیونجین اورده بود رو برداشت و اول استین سمت چپ و سپس سمت راست رو تنش کرد و از شونه هاش بالا کشیدش و شروع به بستن دکمه ها کرد و البته که با دیدن جای بخیه ی تازه ی هیونجین و بانداژ روی سینه اش بغض بدی به گلوش نشست. 
اب دهنش رو قورت داد تا بغضش رو پایین بفرسته ولی چندان موفق نشد چرا که به جای بغض ، اشکاش پایین ریختن. 
با اخم و ناراحتی به فلیکس نگاه کرد و با پشت دست اشکاش رو پاک کرد و گفت : فلیکس ؟
اب بینیش رو بالا کشید و دست از کار کشید و پایین پیراهن هیونجین رو گرفت و همانطور که به سرامیک نگاه میکرد گفت : بزار اروم بشم. 
سری تکون داد و لبخند محوی زد و هر اشکی که فلیکس میریخت رو با پشت دست پاک میکرد و توی دلش قربون صدقه اش میرفت. 
هق اخر رو هم بعد از سه دقیقه زد و وقتی حس کرد کمی اروم شده ، گلوش رو صاف کرد و نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا اورد و با صدای پر بغض و گرفته گفت : میتونی وایسی ؟ اب دهنش رو قورت داد و اروم لب زد : اره. 
سری تکون داد و از روی تخت بلند شد و به هیونجین کمک کرد تا پاهاشو روی زمین قرار بده. 
با قرار گرفتن پاهای هیونجین روی زمین ، دست راست مرد رو گرفت و دور گردنش خودش قرار داد و اروم بلندش کرد. 

به محض ایستادن اون مرد ، رو به روش ایستاد و کش شلوارش رو گرفت و تا خواست پایین بکشه ، هیونجین دستاش رو گرفت و گفت : مجبور نیستی اینکار رو بکنی فلیکس .. اگر اذیت میشی خودم انجامش میدم. 
با این حرف هیونجین عجیب دلش ضعف کرد. 
خیلی اروم سرش رو بالا اورد و به چشم های پر از برق اون مرد نگاه کرد و برای چند ثانیه فقط بهش زل زد. 
هیونجین با دیدن چشم های فلیکس که مدام دو دو میزد ، لبخندی زد و گفت : فقط نمیخواستم اذیت بشی ... همین. 
نفس سختی کشید و با بغض دستاش رو بالا اورد و به شونه ی هیونجین اروم کوبید و گفت : اینطوری رفتار نکن هیونجین .. بزار با غمام کنار بیام ..
نمیخوام الان باهات اشتی کنم. 
فلیکس اونقدر اروم میزدش که حس میکرد بیشتر داره نوازشش میکنه تا مشت کوبیدن. 
سرش رو پایین انداخت و دست مشت شده ی اون پسر رو گرفت و به لباش چسبوند و اروم بوسیدش و به محض جدایی اشکی ریخت و گفت : نمیشه دیگه ازم دور نباشی .. به اندازه ی کافی تنبیه شدم ..
دیگه نمیتونم فلیکس .. واقعا دوری ازت سخته ..
خیلی سخت .. اینکه فلیکس مهربونم بخاطر من اینطوری شده قلبم رو به درد میاره .. میشه ببخشیم و تمومش کنیم ؟ دلم برای بغل کردنت تنگ شده ..
دوست دارم کنارت بخوابم و ببوسمت ولی تو خیلی گاردت بالاست و من نمیتونم بهت نزدیک بشم ..
نمیشه فقط ببخشیم ؟
هق ریزی زد و سرش رو پایین انداخت و طولی نکشید که به مردش نزدیک شد و بدون هیچ حرفی توی بغلش فرو رفت و دستاش رو اروم دور کمرش حلقه کرد. 
با اینکار فلیکس اشکی ریخت و متقابلا دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و سرش رو توی گردنش مخفی کرد. 
فلیکس اشکی ریخت و توی بغل همسرش هقی زد و محکم تر بغلش کرد و خیلی اروم گردنش رو بوسید
.
با حس لبای فلیکس روی گردنش با چشم های گرد شده به  مقابلش نگاه کرد و با ناباوری گفت : منو بوسیدی ؟
به این حرف اون مرد لبخندی محوی زد و از توی بغلش بیرون اومد و لبخندش رو با عجله خورد و حرفی نزد. 
هیونجین با لبخند بهش نگاه کرد و گفت : فلیکس ؟ اب بینیش رو بالا کشید و با پشت دست اشکاش رو پاک کرد و گفت : پرو نشو .. هنوزم نبخشیدمت.  با شنیدن این حرف از زبون فلیکس لبش رو با خوشحالی گزید و سرش رو با عجله تکون داد و با عشق به فلیکس نگاه کرد. 
فلیکس هم ناخواسته لبخند محوی زد و خم شد و شلوار هیونجین رو در اورد و تا کرد. 
سپس شلوار مشکی که برای اون مرد اورده بود رو برداشت و اروم اروم تنش کرد و بالا کشید و با رسیدن به کمرش ، دستش رو به پیراهن رسوند و توی شلوار فرو کرد و البته که حواسش بود دستش به عضو اون مرد نخوره. 
با اتمام کارش دکمه ی شلوار رو بست و به هیونجین نگاه ریزی انداخت و گفت : درد نداری ؟ اذیت نیستی ؟
سری تکون داد و گفت : نه عزیزم.. 
اب دهنش رو از این ابراز احساسات هیونجین قورت داد و گفت : فقط باید یه چیزی بهت بگم هیونجین. 
سرش رو کج کرد و از اونجایی که قلبش کمی اذیت شده بود روی تخت نشست و گفت : چیشده ؟
نفسش رو پر فشار بیرون داد و با استرس گفت :
بچه ها هیچی از دعوای ما و طلاقمون نمیدونن ..
نمیخوام بفهمن .. نمیخوام بدونن چرا از هم جدا شدیم
.. من باهات زندگی میکنم چون بچه ها به هر دومون نیاز دارن .. نیاز به بغل حمایتگرانه ی تو و بغل های گرم من .. هردومونو با هم میخوان .. من بخاطر بچه ها بهت برمیگردم .. البته فعلا .. خودتم میدونی از دست دادن بچم چقدر اذیتم کرد .. میدونی چقدر اذیت شدم .. پس درکم کن .. بحث چان و سونگمین و مینهو و جیسونگ فرق داره با ما .. اونا بچه از دست ندادن و مثل تو نبودن .. من نمیخوام به این زودیا ببخشمت هیونجین هق .. اگرم بخوام نمیتونم چون با دیدن تو فقط و فقط یاد اون کوچول میوفتم هق .. میتونی درکم کنی ؟
با اخم و بغض از یاد اوری کوچولوشون به فلیکس نگاه کرد و سرش رو بالا و پایین کرد و گفت : اره .. میتونم .. تو فقط زمان نیاز داری فلیکس درسته ؟ تو قرار نیست رهام کنی و الان فقط ناراحتی و نیاز به زمان داری درسته ؟
هقی زد و با پشت دست اشکاش رو پاک کرد و گفت : اره .. زمان میخوام.. 
دوباره سرش رو تکون داد و گفت : تا هر وقت که بخوای بهت وقت میدم .. فقط قول بده که ترکم نکنی .. میشه این قول رو بهم بدی لطفا ؟ میدونم چقدر سختی کشیدی و میدونم که چقدر اذیت شدی .. ولی میشه بخاطر عشقمون ترکم نکنی ؟ میشه به این پنج سال رابطمون فکر کنی و فکر ترک کردن رو از سرت بیرون کنی ؟
اب بینیش رو بالا کشید و لباش رو بهم فشرد و گفت : باشه .. اگر میخواستم ولت کنم هیچ وقت نمیومدم اینجا. 
لبخندی توام با گریه و هق زد و بدون هیچ حرفی به همسرش نگاه کرد و لب باز کرد تا چیزی بگه که چان و مینهو در رو باز کردن و با خوشحالی وارد اتاق شدن. 
مینهو جعبه ی شیرینی رو باز کرد و با لبخند به طرف هیونجین و فلیکس رفت و به طرفشون گرفت و گفت : بفرمایید.. 
فلیکس اهی کشید و اشکاش رو پاک کرد و گفت :
نه ممنونم. 
مینهو اهی کشید و گفت : جیسونگ گفت مجبورت کنم بخوری. 
با اومدن اسم جیسونگ لبخند محوی زد و یکی از شیرینی های خوشمزه رو برداشت و وارد دهنش کرد و شروع به خوردن کرد. 
مینهو با دیدن خوردن فلیکس با خوشحالی گفت :
یس. 
سپس جعبه رو به طرف هیونجین گرفت و گفت :
جناب هوانگ ؟
دستش رو بالا اورد و تا خواست شیرینی رو برداره ، فلیکس محکم زد روی دستش و با دهنی پر و چهره ای بی نهایت کیوت گفت : نه .. تو الان نباید شیرینی بخوری .. فقط غذاهای سالم. 
مینهو و چان متعجب به فلیکس نگاه کردن و هیونجین لبخند خجلی زد و سرش رو تکون داد و گفت : باشه عزیزم. 
نگاه از هیونجین گرفت و به مینهو داد و از اونجایی که بی نهایت گرسنه بود گفت : من میخورم به جاش
.
سپس شیرینی که هیونجین میخواست بخوره رو برداشت و وارد دهنش کرد. 
هیونجین با عشق و لبخند به فلیکس نگاه کرد و گفت : واقعا خوشمزه بود. 
چان ابرویی بالا داد و گفت :فلیکس خورد بعد تو میگی خوشمزه بوده ؟
سرش رو تکون داد و دست فلیکس رو گرفت و پشتش رو بوسید و گفت : اره .. وقتی فلیکس بخوره انگار من خوردم .. 
مینهو لبخندی از روی خوشحالی زد و گفت : خب من میتونم یه چیزی بگم فلیکس شی ؟
ابرویی بالا داد و به مینهو نگاه کرد و گفت :
بفرمایید ؟
نفس عمیقی کشید و به هیونجین نگاه کرد و گفت :
خب میدونین .. من و فلیکس و جینا و چان و خانوادش شب میخواییم بیاییم پیشتون. 
هیونجین نوچی کرد و به مینهو نگاه کرد و گفت :
نمیشه فلیکس امروز خسته است. 
دستش رو روی دست هیونجین قرار داد و گفت :
باشه .. مشکلی نیست ... اینطوری اروم ترم. 
چان به فلیکس نگاه کرد و دستش رو پشت کمرش قرار داد و گفت : اگر فکر میکنی دوست داری تنها باشی بهمون بگو.. 
لب باز کرد تا حرفی بزنه که هیونجین محکم به دست چان که دور کمرش بود کوبید و با عصبانیت گفت : هنوزم نمردم که کسی بخواد جلوی چشمم عشقمو بغل کنه. 
چان ریز خندید و گفت : اروم باش خر چته. 
فلیکس متعجب به هیونجین نگاه کرد و خطاب به حرف قبلی چان گفت : نه اشکالی نداره .. بوهی و هیونیو این مدت خیلی به جینا و می سان عادت کردن .. بهتره که باشین. 
مینهو سری تکون داد و گفت : باشه .. خیلی ممنون
.
لبخند بی نهایت محوی زد و گفت : من ماشین اوردم .. شما ماشین دارید ؟
چان سری تکون داد و گفت : اره من و مینهو با ماشین من اومدیم .. نگران نباش .. خیلی خسته این برید استراحت کنین ما شب میاییم. 
نفس عمیقی کشید و دست هیونجین رو گرفت و اروم از روی تخت بلندش کرد و روی ویلچری که چان از گوشه ی اتاق براش اورد نشوندش و پشت سرش ایستاد. 
کیف رو روی شونه اش قرار داد و وسایل رو روی مچ دستش قرار داد و دسته ی ویلچر رو گرفت و بعد از احترام به چان و مینهو گفت : ما میریم پس. 
چان سری تکون داد و گفت : باشه عزیزم. 
هیونجین نوچی و پشت بندش هوفی کشید و نگاه تیزی به چان انداخت. 
چان ریز خندید و گفت : کثافت دیوث قبل از تو توی بغل من بزرگ شده این بچه. 
نگاهی به چان انداخت و گفت : گذشته ها گذشته ..
الان من همسرشم و دوست ندارم بهش بگی عزیزم
.. فلیکس فقط عزیز منه. 
مینهو سری تکون داد و به شوخی گفت : درسته ولی فلیکس دیگه همسرت نیست. 
با این حرف مینهو حس کرد یه سطل اب یخ ریختن روی بدنش. 
اب دهنش رو قورت داد و با حقیقتی که شنیده بود اخمی کرد و سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت
.
فلیکس با دیدن حال گرفته ی هیونجین دستش رو به شونه اش رسوند و گفت : همسرش نیستم ولی کسیم که بچه هاشو بدنیا اورده .. فکر میکنم این مهم تر باشه. 
چان به لحن حمایتگر فلیکس لبخندی زد و نگاه شیطانی به مینهو انداخت و بخاطر گرفتن نقششون دستاشون رو به طور نامحسوسی بهم کوبیدن و مینهو گفت : بله بله حق با شماست .. برید دیگه. 
فلیکس بازم احترامی گذاشت و دسته های ویلچر هیونجین رو گرفت و به طرف خروجی رفت. 
.
.
با رسیدن به خونه ، توی باغ پارک کرد و ماشین رو خاموش کرد. 
هیونجین با لبخند بهش نگاه کرد و گفت : خسته نباشی عزیزم. 
ابرویی بالا داد و به هیونجین نگاه کرد و با دیدن لبخندش دیگه دلش نیومد و با لبخند گفت : ممنونم.. 
سپس لب زد : همینجا بمون تا من ویلچرت رو در بیارم .. 
سری تکون داد و به فلیکسی که داشت از ماشین پیاده میشد زل زد و به محض خروجش ، هوفی کشید و گفت : میشه این رفتار سردش زودتر تموم بشه ؟ واقعا طاقتش رو ندارم. 
اتمام حرفش مصادف شد با باز شدن در و قرار گرفتن ویلچر کنارش. 
با لبخند به فلیکس نگاه کرد و گفت : بچه ها خونن ؟ سری تکون داد و گفت : نه .. به جیسونگ گفتم رسیدم خونه رنگ میزنم تا بیارنشون .. بوهی خیلی دلش میخواست ببیننت. 
لبخند محوی زد و گفت : خیلی دلم برای حرف زدنش تنگ شده. 
نفس سختی کشید و حرفی نزد. 
خیلی اروم هیونجین رو که روی ویلچر نشسته بود ، حرکت داد و در ماشین رو بست و به طرف خونه رفت. 
با رسیدن به ورودی ، دستش رو توی جیبش فرو کرد و کلید رو بیرون کشید و توی قفل فرو کرد و تا کلید رو چرخوند و در رو باز کرد ، صدای جیغ هیونیو و بوهی بلند شد : پاپا ؟
با عشق از شنیدن صدای شیرین پسراش ، به عقب برگشت و با دیدنشون لبخندی زد و دسته ی ویلچر هیونجین رو رها کرد و گفت : جونم بابایی . بوهی و هیونیو با کیوتی تموم به طرف فلیکس دویدن و با رسیدن پسراش به نزدیک خودش و همسرش ، روی زمین نشست و هر دوتاشون رو محکم بغل کرد و گونه هاشون رو بوسید و گفت :
چقدر دلم برای پسرای خوشگلم تنگه شده بود. 
بوهی نگاه خندونش رو به هیونجین داد و از توی بغل فلیکس خارج شد و به طرف هیونجین رفت. 
با ذوق رو به روش ایستاد و توی یه حرکت ناگهانی و بدون هیچ فکر قبلی و بدون اجازه دادن به هیونجین برای گفتن حرفی ، سرش رو روی پاهاش قرار داد و با دست های کوچولوش دست های پدرش رو گرفت و گفت : هیلی هشحالم بابایی .. ملسی که اومتی .)خیلی خوشحالم بابایی .. مرسی که اومدی
).
با این حرف بوهی ، هق بلندی زد و دستاش رو به موهای پسرکش رسوند و نوازشش کرد و همانطور که اشک میریخت و هق میزد گفت : عشق منی ..
ببخشید که تنهات گذاشتم پسرم .. ببخشید. 


Spell Revenge Season2 Where stories live. Discover now