Part28

52 16 6
                                    


با شدت و عجله روی زمین خاکی ترمز گرفت و باعث صدای جیغ مانند لاستیک ها شد. جونگکوک بدون اینکه منتظر توقف کامل ماشین بمونه سریعا در رو باز کرد و بیرون پرید؛ به سمت ون اشنایِ گنگ رفت و تقه ای به شیشه دودی پنجره اش کوبید تا در ماشین رو باز کنن.

ثانیه ای بعد در باز شد و کسی دستش رو به داخل ون کشید، جین و یوجین رو دید و نگران و مضطرب نیم نگاهی بهش انداختن و دوباره مشغول سر و کله زدن با سیستم شدن.

-جریان چیه؟

جونگکوک پرسید و پشت سرش تهیونگ وارد شد.

-صد متر جلوتر یه خونه ویلایی هست که متعلق به کیس های ماموریته... هوسوک و جیمین قرار بود تا1 ساعت بعد از ورودشون کار رو تموم کنن و خبر بدن تا سوبین رو بفرستیم ولی الان نزدیک 5 ساعته که هیچ خبری نشده!

کیلربانی با شنیدن این حرف از زبون جین، با عجله به سمت تجهیزات و اسلحه ها رفت هرچیزی که فکر میکرد به دردش میخوره رو برداشت؛ کلتش رو پر کرد و همینطور که از ون خارج میشد گفت:

-به محض اینکه برسم بهتون وضعیت رو اعلام میکنم، اگه تا نیم ساعت بعدش خبری نشد از اینجا برید.

تهیونگ سگرمه هاش رو درهم کشید و بازوی مرد کوچیکتر رو گرفت و مانع رفتنش شد.

-بازم برای خودت بریدی و دوختی؟ نمیذارم تنهایی بری!

جین به تاکید حرف مرد از جا بلند شد و به سمت اسلحه ها رفت.

-درست میگه... منم باهات میام.

-نه هیونگ! تو اینجا بمون و تمام حواست رو بذار روی شنود و دوربین ها چون هیچکس به جز تو نمیتونه اینکارو بکنه... من و یوجین باهاش میریم.

تهیونگ گفت و اسلحه اماده رو از دست جین گرفت و همراه جونگکوک و یوجین از ون خارج شدن.

هر سه مرد سوار ماشین شدن، مسیرشون تا رسیدن به خونه ویلایی رو با اخرین سرعت طی کردن و چند متر دور تر از خونه از ماشین پیاده شدن.

در بزرگ ویلا باز بود و این ورود رو براشون راحت تر میکرد؛ هیچ نگهبانی توی محوطه وسیع اونجا دیده نمیشد و این یعنی خطر اصلی جایی بین دیوار های خوش نقش عمارت بود.

تهیونگ خطاب به یوجین گفت:

-من و جونگکوک میریم داخل و تو اطراف محوطه رو بگرد، اگه چیزی نظرت رو جلب کرد توی بی سیم خبر بده.

و هم قدم با مرد کوچیکتر از پله ها بالا رفتن و بی سر و صدا وارد شدن.

طبقه پایین عمارت کاملا عادی به نظر میرسید و هیچ ردی از درگیری نبود، تا اینکه صدای ضرب و شتم و فریاد اشنایی رو از طبقه بالا شنیدن.

-صدای جیمین بود!

جونگکوک گفت، کلت رو توی دستش تنظیم کرد و جلوتر از تهیونگ راه پله ها رو در پیش گرفت. با رسیدن به اتاقی که صدا در نزدیک ترین حالت ممکن ازش شنیده میشد، نفس عمیقی کشید و در رو به ارومی و بی صدا باز کرد. اولین چیزی که نظرش رو جلب کرد، جمعیت 6 نفره ای بود که هوسوک رو محاصره کرده بودن و از گارد پایینش سواستفاده میکردن... پشت سر اونها با فاصله نسبتا کمی جیمین روی تخت بسته شده بود و نگاهش رو به نقطه ای دوخته بود و همینطور که اسم هوسوک رو فریاد میکشید با وحشت اشک میریخت. رد نگاهش رو گرفت و به مردی رسید که سرنگ حاوی مواد ناشناخته ای رو به دست گرفته بود و دقیقا پشت هوسوک کمین کرده بود. ابرو هاش با ترس از هم فاصله گرفتن و وقتی دست مرد به سمت گردن جک بالا اومد، ضربان قلبش بالا رفت و سر کلتش رو به سمت دستش نشونه گرفت و بی درنگ شلیک کرد.

FLORICIDE | SOPEWhere stories live. Discover now