PT 19 [خاطرات]

178 41 77
                                    

بعد از پیشنهاد فرمانده، چشم‌هاشون رو بستند و بی‌توجه به دردی که با مرور خاطرات کم‌تر و کم‌تر میشد، در خلسه‌ای شیرین فرو رفته و هرچه بیشتر فکر میکردند، لبخند روی صورتشون عمیق‌تر و دردی که بدنشون رو فرا گرفته بود، آهسته درحال محو شدن بود.

"سال‌ها قبل بعد از اولین دیدار"

-استاد خواهش میکنم‌. استاد... استاد...

پیرمرد بی‌توجه به پسری که از ابتدای بازار دنبالش کرده بود، مسیرش رو میرفت و بین راه برای گرفتن وسایل مورد نیازش، می‌ایستاد و خرید میکرد.

-استاد... استاد
-گفتم نه.
-فقط بهم یه دلیل بگید، قول میدم که دیگه من رو نبینید. البته اگه قانعم کنه!
-من فقط به آلفاها آموزش میدم.
-خب من میشم اولین شاگرد بتایی که آموزش میدین، قول میدم استاد... قول میدم بهتر از هر آلفایی بشم.

پیرمرد میتونست آتش اراده و گرمای تلاشی که ازش صحبت میکرد رو توی چشم‌های اون پسربچه ببینه ولی هنوز هم اعتقاد داشت که آموزش دادن بتاها کاملا بی‌فایده‌ست.
سری از تاسف تکون داد و خواست دوباره به مسیرش ادامه بده که اینبار جونگ‌کوک دوزانو روبه‌روش روی زمین نشست.

-در ازاش چی‌میخواید؟ میتونید من رو امتحان کنید!

سرش رو پایین انداخت و با صدایی آروم‌تر ادامه داد.

-من به کسی قول دادم و باید به قولم عمل کنم؛ ولی برای انجام این‌کار باید پیش شما آموزش ببینم.
-سریع بلند شو!
-نمیتونم استاد، لطفا قبولم کنید. بدون آموزش نمیتونم فرمانده بشم!
-فرمانده؟ جالبه اما چطور بهم میگی استاد درحالی که از حرفم پیروی نمیکنی؟

پسر شوکه از چیزی که شنید سریع از جا بلند شد.

-یعنی؟
-هنوزهم میگم یه بتا نمیتونه اون آموزش‌های سخت رو تحمل کنه اما چشم‌هات صداقتی داره که نمیتونم انکارش کنم... با این اوصاف بازهم باید ثابت کنی میتونی درسطح آلفاها آموزش ببینی!
-چطور؟ چطور میتونم بهتون ثابت کنم؟
-دنبالم بیا.

با تایید حرف استاد، خوشحال از راضی کردنش حتی در این حد کوچک، به دنبالش راهی شد. تقریبا زمان زیادی رو در مسیر گذروندند تا بالای کوه در کنار درخت‌هایی تنومند با برگ‌هایی بزرگ که تک به تک و با فاصله‌ی زیاد از هم رشد کرده بودند، توقف کرد.

تکه سنگی مستطیل شکل رو بلند کرد و با کشش طنابی که زیر انبوهی از برگ‌های خشک روی زمین پنهان بود، دو درختی که شاخه‌هاشون بهم پیچیده شده بود، کنار رفت و ورودی غاری مخفی نمایان شد.

-اوه...
-بیا داخل، وقت برای تعجب تو نداریم!

استاد شمعی روشن کرد و همراهش به داخل برد، هرچه جلوتر میرفتند مقدار از مسیر روشن و وسایلی کهنه، ابزار جنگی، زره‌های شکسته یا پاره شده، کفش‌هایی حصیری و... که در تمام نقاط غار پراکنده شده بود رو میشد به راحتی دید.

The King's TalismanOnde histórias criam vida. Descubra agora