قسمت بیست و یک: «ای زندگی و تن و توانم همه تو!
جانی و دلی ای دل و جانم همه تو!
تو هستی من شدی ازآنی همه من!
من نیست شدم در تو ازآنم همه تو!»
-حضرت مولانا
***
هوا، تاریک، دلگیر، سرد بود و باچهرهای درهم داشت؛ بهقدری که گویا تمام اندوه جهان رو به جان خریده باشه.
نسیم سردی که میوزید، تن نازک گلهای شببو رو به لرزه درمیآورد و انعکاس تصویر ماه روی دریاچه رو کمی مرتعش میکرد. پسر امگا خسته شده بود از چهاردیواری اتاقی که بدون شاهزاده، فقط اسباب شکنجهی هرشبش رو فراهم میآورد. مقابل در ورودی عمارت، مسیری تکراری رو در انتظار گرگ سرخ پنجم میرفت و برمیگشت.
با حسّ رایحهی گلهای فریزیایی که گویا کنارهی سواحل مدیترانهای روییده بودن، آمیختگی با عطر دریا داشتن و خبر از حضور آلفا میدادن، از حرکت ایستاد. با قدمهایی سست خودش رو بهش رسوند و وقتی چند گام فاصله ازش داشت، دیگه پیش نرفت.
«جونگکوک!»
با صوت آهستهای نامش رو زمزمه کرد و تنها همین زیرلب بردن اسم، حکم ساختوساز بنای آرامش، در مخروبهی روحش رو داشت.
تهیونگ، معصوم بود. بیتاب أمّا آرام. درکنار معشوقش أمّا تنها... و این شرح حال متناقض، بالهای شکنندهی اله عشق رو فقط به خردهشیشههایی تبدیل میکرد که به وجود لطیفش زخم میزدن درعوضِ اینکه هموارکنندهی راه پروازش در آسمان عشق باشن؛ أمّا پسر، هر زخمی رو ازجانب معشوقش، بهعنوان نشانهای نگه میداشت و اون رو در شمار توجّهی میذاشت که ازسوی خدای قلبش بهش میرسید.
مقابلش، شاهزاده رو میدید. جونگکوک تلخ بود؛ أمّا پسر امگایی که مداوای دردهاش رو در وجود همون تلخی میدید، ألبتّه که اعتراضی نداشت و چنان سَر میکشیدش که به تمام روحش رخنه کنه؛ جونگکوک، زهرش هم برای تهیونگ پادزهر بود. انگشتهاش رو به هم گره زد و درون آستین بافت طوسیرنگش فروبرد. سرش رو پایین انداخت و کلمات آشفتهاش رو به زبان آورد.
«دیگه... دیگه حرف نمیزنم. نمیخندم، اعتراض نمیکنم، دنبال گذشته نمیگردم. میشم عروسک پارچهای با چشمهای دکمهایش. میشم عروسک موردعلاقهی تو؛ فقط گوش میدم! أمّا تمامش کن و بهم فرصت بده. قسم میخورم به تو. به خدای قلبم! قسم میخورم جونگکوک! همونقدر که تو میخوای، بیسر و صدا زندگی کنم؛ اونقدر که صدای نفسهام به گوشت نرسن.»
صوتش ارتعاش داشت از سرما؟! میدونست بغضه؛ أمّا ترجیح میداد شاهزاده اینطور گمان کنه که بهخاطر سردی هواست و صفت ناروای ضعف رو مجدّداً بهش نسبت نده؛ أمّا پسر آلفا بیحرکت ایستاده بود. چرا گرگ سرخ پنجم متوجّه نمیشد باید خطبهخط خواستهی نوشتهشده در نگاه تهیونگ رو ترجمه به آغوشی طولانی کنه؟
هوا سرد بود و جونگکوک، دلتنگ. بهانههای بیشتری برای درآغوشگرفتن جفتش میخواست وقتی بیقراری قلبش، بهتنهایی کفایت میکرد؟ به چشمِ شبنمنشستهی رز سفیدش خیره شد. از اونبهبعد، به نسیم غمهای دمدمیمزاج رخصت نمیداد از کنار گُلش حتّی گذر کنن؛ أوّلینقدم رو برای سربهنیستکردن رنجها برداشت و معشوق پریزادش رو همزمان با ازبینبردن فاصلهی میانشون در آغوشش کشید.
تهیونگی که وجودش با وزنههایی به سنگینی دلتنگی به زمین قفل شده بود، شبیه به نسیمی سَبُک، در آغوش خدای قلبش جا گرفت. بعد از لحظهای، شاهزاده بیشتر به خودش فشردش؛ بهقدری که قادر بود نام تنپوشش رو ' تهیونگ ' بگذاره و قلب آوارهی پسر امگا بعد از فرورفتن در آغوش شاهزاده، زیر سقف خانهی أمن وجود جونگکوک آرامش گرفت و تپشهاش حسّ اطمینان داشتن؛ نه بیخانمانموندن.
رایحهی رز و بلوط از موهای پسر کوچکتر ساطع میشد و جونگکوک دَم عمیقی گرفت. سرانگشتهاش رو پشت کمر معشوقش فشرد، اون رو به خودش نزدیکتر کرد و تهیونگ چانهاش رو روی شانهی شاهزاده گذاشت. در آغوش خدای قلبش مقیم شد و مرگِ یکبهیک دلهرههاش رو به چشم دید. حتّی تلاشی دوباره برای سدکردن مسیر اشکهاش انجام نداد.
دستهاش رو دور شانههای شاهزاده حلقه کرد، محکمتر در آغوشش گرفتش و اشکهایی که تکّهآوارهای قلبش بودن رو روی شانههای پسر بزرگتر ریخت. جونگکوک تحمّل سنگینی وزن ماهپارههاش رو نداشت أمّا حتّی به قیمت فروریختن تمام وجود خودش، حرفی نمیزد وقتی مقصّر بود. سرشکهای آفتابگردانش، تنبیهِ دردناک شاهزاده بودن.
ازجانب دیگه، پسر امگا هم تصمیم داشت بیأهمّیّت از کنار عذابی که به آلفا میداد، گذر کنه. جونگکوک دستش رو روی کمر پسر خالهاش کشید که مشت دیدگانش پر بود از مروارید. پلکهاش رو فروبست و زمزمه کرد:
«خیلی بیرحمی اِمانوئل. گرگ سرخت لایق این تنبیهه؟!»
تهیونگ با گریههاش سنگینیهای قلبش رو روی شانههای شاهزاده میذاشت. اشکهای معشوقِ رُزمانند پسر آلفا، بهمثابهی تیغهایی بودن که به قلبش فرومیرفتن؛ أمّا بد نبود باغبان، با تیغهای رُزش گاهی هم آسیب ببینه تا به خودش جرأتِ دوباره صدمه زدن به گُلش رو نده.
سرانگشتهای سردش رو درون پارچهی کت جونگکوک فروبرد و با لحنی نشانگر انبوهِ فراوانیِ رنجیدگی، جواب داد:
«اگر آلفا با دیدن اشکهای اِمانوئل تنبیه میشه، کاش بهجای اشک، میتونستم خون گریه کنم تا بدونی چقدر لایق تنبیهی.»
بعد از اتمام جملهاش، هق آهستهای زد و اجازه داد شانهی جونگکوک، پناه اشکهاش بشه.
سرانگشتهای قلب شاهزاده بهمحض روبهرویی با آفتابگردانش، دستش رو روی تارهای گیتار عشق میکشید و در وجودش موسیقی عاشقانهای راه میانداخت. دستش رو با ملایمت روی کمر معشوقش میکشید که صدای ضعیفش رو شنید که دوباره ادامه داد:
«یک روز، هشتادوشش هزار و چهارصد ثانیهاست! شاید یک لحظه دلم برای خودم تنگ میشد أمّا هشتادوشش هزار و سیصد ونود و نه ثانیه هر روز دلتنگ تو بودم.»
با دیدن خدای نورش، پنجرههای روشنایی به سمت جونگکوک باز شده بودن و تاریکی رو میبلعیدن. حالا تاریکیاش به نورِ تهیونگ، روشن بود که دیدگانش آرامش گرفتن و آسمانی که کمی آشفته بهنظر میرسید، دست از غرّش برداشت. پیش از اینکه شاهزاده جوابی بده، دومرتبه صوت گلهمند محبوب پریزادش رو شنید.
«پونصد وهجده هزار و سیصد و نود و چهار ثانیه دلتنگت بودم. باید جبرانش کنی.»
پسر بزرگتر، از جفتش فاصله گرفت. پای چشمهاش رو بوسید و بعد از همآغوششدن مردمکهاشون، حالا بوسهای این میان، انتظار تلاقی لبهاشون رو میکشید. بوسه نه! برای رفع دلتنگی این مدّت، به جنگ تنبهتن نیاز داشتن و درنهایت، یکیشدن جسمهاشون! أمّا ترس از قدرت جدیدی که شاید به دست میآورد و احتمالاً باعث میشد گرگ سرخ پنجم به واسطهاش به رز سفیدش آسیب بزنه، نقش سدّ راهش برای عشقبازیشون رو داشت.
فقط کافی بود شاهزاده پسر امگا رو ببوسه تا روح تهیونگ از چهارچوب جسمش بیرون بره؛ روحی که داشت با بیتابیهای بیش از حدّش آزارش میداد. دائماً از خودش پرسیده بود کدوم دلیل، سبب شده سزاوار دوری چندروزه از معشوقش باشه و پاسخش، به خیانت میرسید؛ خیانتی که در گذشتهاش به شاهزادهاش کرده بود و هرچند به یاد نمیآوردش، أمّا معنای این فراموشی، نمیتونست به انکار و عدم، ختم بشه.
لحظهای بعد، لبهاش میان لبهای جونگکوک خلع سلاح از هر حرف، دفاع، اعتراض یا بهانهای شدن. ردّ بوسههای حریص شاهزاده روی جایجای پوستش نبض میزد و میسوخت. حرارت لبهای تهیونگ هم روی لبهای خدای قلبش بود و ریههای پسر بزرگتر، درگیرِ رایحهی شکوفهی لیمو و آمیخته به نت ملایم گلهای چاکلتکازموس جفتش.
شاهزاده تن به دریای محبوبِ آبیِ دریاییاش سپرده بود و با لمسهاش روی عضلات کمی تحلیلرفتهاش گویا با سرانگشتهاش غزل عاشقانه مینوشت. چطور تونسته بود تمام اون مدّت لبهاش رو به طوفان بوسه نگیره وقتی حسادت میکرد و واهمه داشت اون غنچههای سرخ و بوسهخواه، حتّی آینه رو هم ترغیب کنن و بارها مانع خودش شد تا مبادا اون جسم شیشهای، به تماشای معشوقش عادت کنه و فکر بوسه بیفته.
عشق تهیونگ به تمام کائنات زندگی میداد. چه توقّعی از آینهای کمطاقت، با وجودی شکننده داشت؟! نفس هر دو نفرشون داشت بهخاطر بوسههای بیهوا و بیوقفه میگرفت؛ أمّا هر دو، راضی به مرگی با دلیلی به شیرینی بوسه بودن. بعد از چند لحظه، جونگکوک سرش رو توی گودی گردن معشوقش فروبرد و درحالیکه دستش رو از زیرِ پیراهنش روی عضلات کمحجمشدهاش میکشید، دمهای عمیقی از عطر گردن امگاش میگرفت.
پسر کوچکتر انگشتهاش رو میان شهر ابریشم سیاه موهای شاهزادهاش گردوند؛ تارهای تیرهای که صرفاً سرانگشتهای تهیونگ، مثل مصرعهایی با کلماتی درهمپیچیده، سعی در خوندنشون با زبان لمس داشتن و تنش از گرمای نفسهای معشوقش شعلهور شد.
شاهزاده روی طرح لبخندِ غمِ تهیونگ، شادیکشیدن رو خیلی خوب بلد بود چراکه بالأخره بعد از اون بوسهها، میان نفسنفسزدنهاش، لبهاش به تبسم باز شدن.
میدونست تهیونگ کمی خستهاست أمّا باید کاری میکرد؛ دست پسر امگا رو گرفت. انگشتهاشون رو قفل کرد و سمت دو درختی که هاموک بزرگی زیرِ سایهبان بهشون وصل بود، قدم برداشتن. از مستخدمی که اون شب در عمارت مونده بود خواست براشون آتشی روشن کنه و روی هاموک دراز کشیدن درحالیکه تهیونگ سرش رو روی قفسهی سینهی آلفاش گذاشته بود.
شاهزاده، اُوِر کُتِ قهوهایرنگش رو روی بدنهاشون - و ألبتّه بیشتر روی جثّهی معشوق سرماییاش - کشید و گونهی آفتابگردانش روبوسید. حسّش رو دوست داشت؛ حسّی شبیه به بوسیدن نوزادی از اعماق دل؛ بههموناندازه معصومانه.
تهیونگی که حسّ مقیمشدن در بهشت رو داشت، لب زد؛
«میخوام بدونم بهشت، چیزیه غیر از کنار تو بودن؟ چه شکلی داره؟ چه صداهایی اونجا شنیده میشن؟»
صوت سوختن هیزمها، آواز جیرجیرکها، رقص آهستهی سبزهها و شاخه و برگها با موسیقی سرد و ملایمِ نسیمی که میوزید، به گرگ سرخ پنجم و اله عشقش آرامش میبخشید. تهیونگ غلتی زد و به پهلو خوابید. به آتش مقابلش چشم دوخت و وقتی جونگکوک از پشت در آغوشش گرفتش، آوای خندهی پسر کوچکتر زیبایی زایدالوصفی به ترکیبِ آهنگ صوت سوختن هیزمها، نسیم و جیرجیرکها داد.
پادشاهِ ماهِ شاهزاده، باید بلندتر میخندید حتّی اگر ماهِ آسمان رو از بستر سیاه و مخملی که ستارهها دست به تزئینش برده بودن، بیدار میکرد و بیرون میکشید. جونگکوک پشت گردنش رو بوسید و کنار گوشش زمزمه کرد:
«من... زیباتر از بهشت رو دیدم لومیر.»
تمام این مدّت، یکبهیک خطوط تنش، از در آغوش گرفتهنشدن بهقدری اندوه داشتن که گمان میبرد هیچ مکانی، راضی به حضورش نیست تا مبادا مجبور به خوانش رنج وجودش بشه. حتّی تختش هم از درآغوشگرفتنش دوری کرد و پسش میزد؛ أمّا حالا در آغوش خدای قلبش بود و خطوط جسمش درعوض غم، حرف از عشق و آرامش داشتن.
تهیونگ، خسته از چند لحظه ندیدن معشوقش سمتش چرخید و آهسته پرسید:
«چی؟!»
وجود تهیونگ، تناقض بود؛ گرمای گودی کمرش نقش آتش رو داشت و دیدگانش دریاچهی نور بهشت بودن. بلورهای تیرهرنگ چشمهاش رو بوسید و دم عمیقی از هوای سرد گرفت.
«تو! من... تو رو دیدم و میدونی نوایی که اونجا شنیده میشه، چیه اِما؟!»
مایل نبود پلک بزنه تا حتّی بههموناندازه کوتاه، تصویر شاهزاده رو از دست نده. چشمهاش رو تا جایی که به سوزش افتادن بازنگه داشت و گونهی آلفا رو نوازش کرد.
«خودت بگو.»
به راستی چشمهاش کنار گوش دیدگان تهیونگ، زمزمهی عشق سَر نمیدادن که آفتابگردانش متوجّه حس نگاه شاهزاده نمیشد؟ لحنش رنگ خستگی به خودش گرفت.
«آوای خندههات اِمای من.»
انگشتهای تهیونگ شبیه به پرستشکنندههایی که میان چند بُت، گمراه شده بودن، نمیدونستن خودشون رو وقف کدومیک از تارهای ابریشمی موهای شاهزاده کنن و برای نوازش اون تارهای لطیفتر از حریر، مثل رقابتی برای عبادتِ بیشتر، حرص و طمع داشتن. برای ازبینبردن سکوت مابینشون، پسر کوچکتر أوّلینجملهای که به ذهنش رسید رو روی لبهاش جاری کرد.
«ماه... قشنگه.»
کاش اون لحظهای که سر تهیونگ روی قفسهی سینهاش بود، شاهزاده میتونست بار سنگین تمام افکار آزاردهندهی معشوقش رو در قلب خودش بریزه. نگاهش رو از ماه گرفت و معشوقش رو مخاطب قرار داد:
«نیست. اون فقط... نورِ چشمهای ماهِ من رو أمانت گرفته.»
با تمام وجود، چشم شد و خیره به فرشتهاش؛ نمیدونست اون دو دریچهی کوچک چطور میتونن حجم بینهایت دلتنگیاش رو نشون بدن وقتی تلاششون بیفایده بود! ألبتّه که اصراری هم نداشت مُصِربودن دیدگانش برای خیرهشدن به معشوقش رو سرکوب کنه؛ پس نگاهش رو لحظهای ازش نگرفت و ادامه داد:
«چقدر درد کشیدی که ماهِ چشمهات شبیه به درد شده پروانهی شیشهای بال و کوچیک من؟»
هرچند شاهزاده جوابی جز نگاه خجالتزدهی معشوقش نگرفت؛ أمّا بعداً براش مینوشت:
«اله عشق من! دیدگانت از از بُلورِ سیاه آسمان جان گرفتهاند! تو، أثری هنری از سبک رئالیسم جادویی هستی؛ ساخته از واقعیّت، افسانه و تاریخ. همهچیز عادّیست أمّا آمیخته به جادوی نگاه و زیباییِ غیرواقعیات!»
تهیونگ برای دوبارهیادآورنشدن مشکلاتی که این چند روز داشتن و نشانِ خانهی مرگی که بارها از ملکالموت پرسیده أمّا بیجواب مونده بود، روی قفسهی سینهی شاهزاده نقشهای بیربطی کشید و بعد از بوسیدن قلبش مخاطب قرارش داد.
«کاش بچّه بودم. قصّه برام تعریف میکردی و با آرامش میخوابیدم.»
با سرانگشتش پشت پلکهای جونگکوک رو لمس کرد، سرش رو توی آغوشش فروبرد و عطرش رو نفس کشید. صوت شاهزادهای که دریاش بود، شبیه به امواج ملایمی سلّولهای شنواییاش رو لمس میکردن و نسیم نوازش انگشتهاش که موهای تهیونگ رو به رقص درمیآوردن، موقع ترکیب با رایحهی دریایی آمیخته با عطر گلهای فریزیا، سبب میشدن التیامی به نام آرامش، تکّههای وجود اون قایق شکسته رو دوباره به هم پیوند بزنه و ألبتّه که دریای تهیونگ، دیگه قصد نداشت طوفانی بشه تا تن و روح دلدارش رو باز هم به صدمه دچار کنه.
«پس... پسرِ بهانهگیرِ من، قصّه میخواد.»
این رو گفت و با قلبی آغشته به معشوق که بهخاطر وجودش حتّی پروردگار رو هم نادیده میگرفت و خواستار برآوردهکردن یکبهیک خواستههای دلدارش بود، صوتش برای تعریف قصّهای فیالبداهه طنین انداخت.
«یکی از روزها وقتی غنچهی گلی میان باغ چشم باز کرد، لبش به خنده گشوده شد أمّا باغ، به گریه افتاد. غنچه دلیلش رو جویا شد و پاسخی نگرفت. روزها گذشتن و گذشتن و غنچهی کوچک، حالا گلِ بهثمرنشسته و زیبایی بود. باغبان رو دید که سمتش میرفت، طبق عادت همیشهاش توقّع نوازش داشت چراکه از باغبانش تا اون لحظه، رفتاری بهجز محبت ندیده بود؛ أمّا دیدگان بهشبنمنشستهاش، شاهد چیزی شدن که باورش نمیکرد! باغبانش گل رو از شاخه چید! شبنمها یکییکی از چشم گلبرگها فرومیافتادن و گل، داشت به دلیلِ باغ برای گریهاش پِی میبرد... عمر گل، بعد از چیدهشدنش خیلی کوتاه بود. طولی نکشید که زندگیش به سر رسید؛ أمّا باغ به خودش جرأت داد و از باغبان پرسید ' چیدن اون گل برات چه فایدهای داشت؟ ' باغبان بهش جواب داد ' نمیتونستم پژمردگی گلم رو ببینم ' متوجّهای لینائوس؟! چیدش تا پژمردگیش رو نبینه؛ أمّا جانش رو گرفت! من نمیخوام باغبانِ بیرحمی برای گلم باشم. به بهانهی ترس از پژمردگیت، نمیخوام بهقدری زیادهروی کنم که جانت رو بگیرم رز سفیدِ من.»
راه ابریشم برای سرانگشتهای تهیونگ، موهای تیرهی معشوقش بود. بعد از اتمام داستان کوتاهش اونها رو نوازش کرد و بوسهای نشوند. تهیونگ میخواست بهش بگه باغبان؟! تمام پرستشهای من، برای تو بودن؛ چطور نتونستی خدای من باشی و به باغبانبودن برای این گل پژمرده رضایت دادی؟! أمّا نتونست گله کنه. با بهانهگیری لب زد:
«کاش این عمارت لعنتی کوچیکتر بود آماریلیس.»
جفتش از مکان زندگیشون ناراضی بود؟! شاهزاده با کنجکاوی و بیصبری، لبهاش رو از هم فاصله داد.
«برای... چی اِمانوئلِ من؟»
به شاهزاده چشم دوخت و گویا با نورِ دیدگانش، جانافشانی میکرد به تپشهای قلب جونگکوک.
«که هروقت قهر و دلگیر هستی، جایی برای فرار از من نداشته باشی؛ هرجایی رو نگاه کنم، جلوی چشمهام ببینمت.»
فرورفتگی آغوشش، فقط حالتِ اندامِ معشوقش رو داشت. چهاردیواری استخوانهاش رو گویا آفریدگار به شکلی خلق کرده بود که تنها، جایگاه و مکان أمن آفتابگردانش باشه؛ شاید تمام مسؤولیتش خواستن و دلسپردهی تهیونگ بودن، بهنظر میرسید؛ پس جواب داد:
«میخوای جای خیلی کوچیکی برای زندگی، بهت معرّفی کنم؟!»
زیبایی پسر برای گرگ سرخ پنجم بهمثابه رویایی واضح بود که واقعیّاتِ کریهِ جهان، سبب میشدن دور از باور بهنظر برسه.
«کجا؟!»
دستهاش رو حول کمر آلفا حلقه کرد، سرش رو توی گردنش فروبرد و بوسههای سبک و بیوقفهای روی پوستش نشوند. نفسهاش تدریجاً به نفسهایی عمیق تبدیل میشدن و بوسههاش هرلحظه داغتر.
برای لحظهای دست از بوسه برداشت، لبهاش رو روی سراشیبی گردن جونگکوک حرکت داد و جایی روی ترقوهاش متوقّف شد. پوستش رو میان لبهاش کشید و بعد از لاومارک پررنگی که به جا گذاشت، کمی ازش فاصله گرفت أمّا هنوز هم عطر گردنش رو نفس میکشید. تنش بیمار بود بهخاطر مدّتی طولانی دورموندن از معشوقش.
«همینجا. بین چهاردیواری کممساحتِ بازوهام. همینجا توی آغوش گرگ سرخت.»
جونگکوک خانهی أمنش بود؛ خانهای که با یکبهیگ اجزای وجودش، دانهبهدانهی ستونها و دیوارهای جسم و روحش دوستش داشت؛ بنابراین فقط تأیید کرد.
«پس... باید بهت بگم مانیا.»
(اسمی با ریشهای یونانی؛ به معنای خانه)
لمس نفس تهیونگ روی شاهرگش اختیار رو ازش سلب میکرد؛ پس پیش از اینکه پلکهاش بهخاطر خلسهی ناشی از بازدمهای دلدارش بیشتر بسته بشن و ألبتّه راضی از لقب جدیدش، سکوت میانشون رو شکست.
«اوه، راستی! ردّ رژی روی پیراهنم بود... برای همین باهات تماس گرفتم. دیروز برای ملاقات مادربزرگم رفتم و اون رژ گلبهی، متعلّق به اون بود.»
سیب گلوش، هرمرتبه با ادای هر کلمه بهشدّت میجنبید و و نشانگر این بود که درحال صرف نیروی زیادی برای سرکوب میل بیش از حدّش به جفتشه.
تهیونگ بوسهای به سیب گلوی شاهزادهاش زد و با انگشت اشارهاش نوازشش کرد. بوسهاش آهنگ عاشقانهای بود که روی پوست گرگ سرخ پنجم نواخته میشد.
«حتّی اگر بهم خیانت کنی، به پای لطفت در حقّ دیگران میذارمش. من بهت اعتماد دارم جونگکوک و... میخواستم زودتر بهت بگم أمّا تنشی که داشتیم باید رفع میشد. میخوام... با پادشاه و ملکه ملاقات کنم.»
سکوت کرد و لبهاش رو به هم دوخت. دو گوی معلّق دیدگانش، زیر گره ابروهاش، روی اجزای صورت معشوقش میچرخیدن و با عشقی آغشته به زهرِ ترس، رمق رو از وجودش میگرفتن.
حتّی اسم خیانت، رعشه به تن احساس شاهزاده میانداخت. از پیشنهاد تهیونگ برای ملاقات با خانوادهاش استقبال کرد؛ أمّا واهمه از خیانتی که میترسید از روزی شاید ازجانب معشوقش إتّفاق بیفته، شادی اون لحظهاش رو از بین برد. امکان داشت ترسهای نامجون واقعیّت پیدا کنن؟!
جونگکوکی که اونشب فرصت دوبارهای به احساس میانشون داده بود دقایقی بعد از برگشتنشون، روی کاغذ، قسم عاشقانهای برای معشوقش نوشت:
«اینبار، باران عشق میشوم و بر غبارِ غمِ روح پاییززدهات میبارم. بگذار جانکاهِ آفَتِ یاغیِ رنجِ جاخوشکرده بر دشت رُزخندههای لبهایت باشم و وحشتِ پشتِ پلکهای اندوهَت! تا با تو، شکوفهی سفید وکوچکم در بهاری رویایی، عاشقی کنم.»
و ألبتّه بعد از لمس بدن معشوقش متوجّه شد پسر امگا هم پیش از بهخوابرفتن، برای شاهزادهاش نوشته:
«جانِ عشق نهفته در ألفاظم تویی؛ اگر نباشی، تمام عاشقانهها میمیرند.»
جونگکوک ازاونبهبعد قصد نداشت دست به قتل عاشقانههای معشوقش ببره،
***
باوجود تصمیم ناگهانی تهیونگ برای ملاقات با پادشاه و ملکه، فرصتی برای آموزشهای کامل نداشتن؛ موقّتاً باید تا حدودی با آداب و رسوم خانوادهی سلطنتی آشنا میشد و بههمینخاطر هم کنار جونگکوک روی مبلی دونفرهای در اتاق کار شاهزاده نشسته بودن و یونهو فهرستی از قوانین سلطنتی به دست داشت.
بعد از نشستن مقابل جونگکوک و جفتش، عینکش رو به چشمهاش زد و با رخصتی که شاهزاده بهش داد، شروع به خوندن فهرست قوانین کرد.
«قوانین عمومی:
۱-اگر ملکه و پادشاه، در اتاقی ایستاده باشن تا زمانی که سرپا هستن، هیچیک از اعضای خاندان اجازهی نشستن ندارن و به احترام أعلیحضرت و همسرشون، باید بایستن.
۲-حفط احترام در هر شرایطی اجبار و الزامه.
۳-نزدیکی به پادشاه، ملکه و خاندان، برای افراد غیرسلطنتی و ماأمات دولتی، بیش از حد، مجاز نیست و موقع بازدید یا مصاحبه باید فاصله رو با اونها در نظر داشت و همچنین گرفتن عکسهای سلفی با خانوادهی سلطنتی واجد ممنوعیّته.
۴-تمامی اعضای خانواده ملزم به رعایتکردن قوانین و مقرّرات هستن و نباید اطلاعات خاندان رو در اختیار رسانه و سایر مردم بگذارن.»
یونهو بعد از اتمام قوانین عمومی، از بالای عینکش نگاهی به شاهزاده و جفتش انداخت و وقتی تهیونگ تأییدش کرد، ادامه داد:
«قوانین خانواده:
۱-از زمان پادشاهی پادشاه تهوونگ، قانونی گذاشتهشد که پادشاه، قیّم و اختیاردار تمامی فرزندان خاندان هستن.
۲-مادران خاندان سلطنتی بعد از زایمان نهایتاً تا چهلوهشت ساعت اجازهی استراحتکردن دارن و پس از اون، باید در مجامع و مراسم عمومی حضور پیدا کنن.»
جونگکوک دستش رو بالا آورد تا مشاورش ادامه نده و رو به جفتش لب باز کرد:
«تا حدّی که إطّلاع دارم، پادشاه تایچونگ بهخاطر ملکه این قانون رو تغییر دادن. چهلوهشت ساعت؟! احمقانهاست! شاید حتّی توهینه به مقام یک بانو که نه ماه، سنگینی جنین رو تحمّل کرده. ادامه بده.»
ألبتّه که یونهو تا همون لحظه هم باور نداشت مسیر کلماتش هموار بوده و با مانع اخیری که شاهزاده در مسیر ألفاظش قرارداد، نفس کلافهای کشید.
«۳-تمامی افراد خاندان باید در روز کریسمس در کنار هم جمع باشن.
۴-از هزینههای گزاف برای مراسم باید جلوگیری بشه.
۵-پیش از رخصت پادشاه و ملکه، نوزادان لقب پرنس یا پرنسس رو نمیگیرن.
۶-کودکان در خاندان سلطنتی، باید بیشتر از دو مادر و پدرخوانده داشته باشن.
۷-هیج فردی از افراد خاندان سلطنتی، حقّی برای شرکت در فعّالیّتهای سیاسی دارا نیست.
۸-خاندان سلطنتی با تمام طرفدارهای خودشون بهخوبی و مهربانی برخورد میکنن؛ أمّا اجازه ندارن به اونها امضا بدن چراکه از نظر این خاندان، امضا حکم قانونی و تعهّد داره.
- ۹-به دلیل قوانین أمنیّتی، همهی اعضای خانواده بهصورت دستهجمعی نمیتونن از یک هواپیما استفاده کنن.
۱۰-جفت شاهزاده باید دوقدم عقبتر از ایشون راه برن.»
پسر مشاور قصد ادامه داشت أمّا صوت جدّی شاهزاده که جفتش رو مخاطب قرار داده بود، مانعش شد.
«لومیر؟! قدمبهقدم همراه من راه میای؛ حتّی یک اینچ فاصله هم اگر ببینم، قول نمیدم که آرامشم رو حفظ کنم!»
تهیونگ درجواب، دست معشوقش رو فشرد، بوسهای پشتش نشوند و با رویهمگذاشتن پلکهاش، از یونهو خواست به خوانش قوانین ادامه بده.
«یازده. اعضای خاندان باید تمام هدیههایی که به اونها داده میشه رو قبول کنن.
۱۲-تمامی زوجها در این خاندان باید در اجتماع سنگین و با وقار، رفتار و از بوسیدن و درآغوشگرفتن هم، خودداری کنن.»
جونگکوک دست معشوقش رو محکمتر فشرد و با نهایت نارضایتی به فهرست بلند قوانین چشم دوخت.
«این قانون رو نسخ میکنم؛ پس به ذهن نسپارش. پادشاه تهوونگ حتماً از لذّت بوسه و لمس کسی که... کسی که جفتشه، هیچ سر در نمیآورده! تعجّب میکنم پادشاه تایچونگ باوجود علاقهشون به ابرازاحساسات، چطور تابهحال اقدامی نکردن! اِما؟! این مورد رو یاد نمیگیری. ادامه بده مشاور هوانگ.»
یونهو پس از تعظیمی کوتاه، فهرست رو در دستش جابهجا کرد و ادامه داد:
«سیزده. پوشیدن لباس از جنس پوست حیوانات برای تمام اعضا ممنوع بوده مگر در مواقع بسیار خاص و اون هم فقط کلاه!
۱۴-هر فردی که وارد خانوادهی سلطنتی میشه، باید تمام کار های شخصی و حرفهای خودش رو کنار گذاشته و تمام وقتش رو در کاخ سپری کنه.»
معنای این قانون، ویرانی آرزوهای تهیونگ بود و خارج از تحمّل شاهزاده!
گویا پادشاه تهوونگ هیچ مسؤولیتی در قبال آیندهی افراد خاندان نداشت که چنین مادّهی مضحکی وضع کرده بود!
«این هم نسخ میشه! خواستهی تو، برای من در اولویّت قرارداره؛ پس... بدون دغدغهای، فقط برای رشتهای که بهش علاقهمندی درس بخون و کارهایی که خوشحالت میکنن رو انجام بده.»
یونهو اینبار نگاه حسرتبار و آمیخته به حسادتش رو از شاهزاده و جفتش گرفت و بعد از سپردنش به کلمات نامه، ادامه داد:
«مراسم:
۱-مراسم ازدواج، باید با تأیید پادشاه و ملکه صورت بگیره.»
شاهزاده چانهی معشوقش رو بین انگشتهاش نگه داشت، سرش رو بهطرف خودش برگردوند و با جدّیّت، مخاطب قرارش داد.
«و ألبتّه که اون دو نفر، مشتاق ازدواج ما هستن. درضمن! مایلم بدونم کسی هست که قادر باشه در برابر من و تو، برای مخالفت بایسته؟! یقیناً اگر چنین فردی وجود داشته باشه، از شاهرگش گذشته و اون رو در اختیار من گذاشته!»
شاهزاده گویا چنان در آستان دلدارش مشغول پرستش بود که تمام جهان رو هیچ تلقّی میکرد و تنها، تن به عبادت و رضایت خدای نورش میسپرد. یونهو ادامه داد:
«پانزده. پس از ازدواج، فرد جدیدالورود به خاندان با لقبی که پادشاه و ملکه بهش دادن، خطاب میشه.
۱۶-بازی مونوپولی برای اعضای خاندان، ممنوعه.»
اون بازی، موردعلاقهی خودش و معشوقش در دوران نوجوانیشون بود؛ گرچه که پسر کوچکتر به خاطر نمیآورد؛ أمّا امکان نداشت شاهزاده مخالفتش رو نشون نده.
«چقدر احمقانه! بههرحال... ما میتونیم توی اتاق مشترک خودمون بازی کنیم اگر تو بخوای. تا زمانی که این قانون رو هم حذف کنم. حتّی میشه سرامیکهای جدیدی استفاده بشن که شکل خانههای مونوپولی رو دارن.»
شکاف روح پسر مشاور با شنیدن هر اعتراض ازجانب گرگ سرخ پنجم که رنگ ابرازعشق به معشوقش رو داشت، بیشتر میشد و قلبش، دردمندتر.
«آداب غذاخوری:
۱-در فهرست غذا، صرف صدف و خرچنگ بهسبب وجود خطر مسمومیّت، ممنوعه.»
شاهزاده این رو هم نسخ میکرد! جفتش به غذاهای دریایی علاقه داشت.
«خدای من! بهش أهمّیّت نده اِما. قبل از این، پاستا هم ممنوع بود أمّا پادشاه تایچونگ تغییرش داد برای اینکه ملکه به پاستا علاقه داشت.»
تیرگی دیدگان یونهو، هرلحظه بیشازپیش به خونِ قلبش آغشته میشد و تنها، خواستار پایان فهرست بود.
«بهتنداشتن لباس رسمی برای شام، از ضروریّتهاست و اگر کسی شلوار جین و تیشرت بپوشه، عذرش رو میخوان.
فنجان باید با انگشت شست و انگشت اشاره گرفته بشه درحالیکه...»
شاهزاده با کلافگی، صحبت یونهو رو ناتمام گذاشت و انگشت شست و اشارهاش رو به چشمهاش فشرد.
«بعدی!»
پسر مشاور، بعد از ' بله سرورم ' آهستهای که زمزمه کرد، ادامه داد:
«بهحتم، سبزیجات ارگانیک باید مورداستفاده قراربگیرن.
سبزیجات از باغ محوطهی قصر هستن که ملکه شخصاً اونها رو میچینن.
۵-افراد خاندان، تنها زمانی شروع به صرف غذا میکنن که پادشاه و ملکه هم شروع کرده باشن و با اتمام غذای اونها، همه باید از غذا خوردن دست بکشن.»
پسربچّهی بهانهگیری در وجود شاهزاده باعث شد به این قانون هم بهخاطر نگرانی برای معشوقش اعتراض کنه.
«این خودخواهیه! من نمیتونم گرسنه نگهت دارم اِما؛ پس... بهش أهمّیّت نده.»
آتشی شعلهور از عشق، استخوانهای یونهو رو ذوب میکرد و هرلحظه امکان داشت وجود آبشدهی پسر جوان، در قالب اشک، راهی به بیرون از کالبدش پیدا کنه. دوباره ادامه داد:
«در زمان غذاخوردن نباید مشغول حرفزدن بشید.»
یعنی شاهزاده نباید صدای محبوبش رو میشنید؟! امکان نداشت!
«این مضحکه. صدای قاشق و چنگال، آزاردهندهاست. من صدای جفتم رو به هر سکوتی ترجیح میدم.»
کاش شاهزاده سکوت رو انتخاب میکرد چراکه صف مژههای یونهو، فاصلهای تا درهمشکنی با اشک، نداشتن. پسر مشاور سعی کرد بغضش رو پنهان کنه.
«از آداب غذاخوردن در مهمانی و مجالس رسمی این هست که الزلماً پیش از اینکه اقدام به خوردن نوشیدنی خودتون کنید، چاقو و چنگال مخصوص رو درون بشقاب قرار بدید و...»
معشوقش بهتر از هرکسی این آداب رو بلد بود و گوشزدکردنشون رو توهین به آفتابگردانش میدونست؛ پس اعتراض کرد.
«عالیجناب کیم این بخش رو بهخوبی میدونن. ادامهاش نده.»
یونهو فهرست رو میان انگشتهاش جابهجا کرد؛ تا پایان، موارد چندانی باقی نبود.
«قوانین راجع به خانمهای سلطنتی:
بلافاصله بعد از خوندن تیتر قوانین، صوت نسبتاً عصبانی جونگکوک، توی اتاق طنین انداخت.
«مشاور هوانگ؟! نه من و نه عالیجناب کیم بهش احتیاجی نداریم!»
پسر مشاور، قدردان از این گذرهای شاهزاده ادامه داد:
«تحصیلات:
۱-تمام افراد در خاندان باید تحصیلات عالیه داشته باشن. بیشتر کودکان خاندان، از گذشته تابهحال معلّمهای خصوصی داشتن و در زمینههای مختلفی تجربه و سواد آموختن. دستکم، دوزبانهبودن در این خاندان بسیار مرسوم هست و تمام اعضای خاندان سلطنتی به دو و حتّی سه زبان در دنیا مسلّط هستن.»
و ألبتّه که تهیونگ بهخاطر سختگیریهای پدرش، به پنج زبان تسلط داشت؛ پس نفسِ آسودهای کشید. یونهو هنوز داشت فهرست رو میخوند.
«تفریح و سرگرمی:
قوانین و مقرّرات همیشه هم در خانوادهی سلطنتی، سختگیرانه نیستن؛ تماشای هنرهای نمایشی، رفتن به گالریها و خریدکردن، شرکت در مراسم مد و فشن، ورزش یوگا، تفریحات شبانه ( قدمزدن - گوشدادن به موسیقی و ...) صرف شام در رستورانهای مجلل همراه با دوستان ازجمله تفریحات محبوب خاندان سلطنتیه.
دویدن، پوشیدن لباسهای بدننما، فریادکشیدن و پوشیدن شلوار جین، از ممنوعههای خاندان سلطنتیه.»
شاهزاده، رضایتمند از قوانینی که درخصوص پوشش داشتن، یک پاش رو روی پای دیگهاش قرارداد و تأیید کرد.
«با... قوانین مرتبط با پوشش، چندان مشکلی ندارم؛ علیالخصوص نپوشیدن لباسهایی که بدن رو به نمایش میذارن.»
میدونست به انتهای فهرست رسیدن و تهیونگ، کلافه بود از اینکه به لطف لجبازیهای آلفا تقریباً متوجّه چیزی نشدهبود! أمّا ظاهراً هنوز هم لجبازیها ادامه داشتن بهاینخاطر که شنید:
«درنهایت! به هیچکدوم از این یاوهها أهمّیّت نده اِما. قانون این کشور، من هستم! این قوانین کهنه و متحجّر، باید تغییر کنن.»
و ألبتّه که تمام قوانین، به نفع تهیونگ تغییر میکردن!
***
فقط یک روز ز برگشت ملکه و پادشاه میگذشت أمّا هیچیک قادر نبودن صبر به خرج بدن و ملاقات با تهیونگ - پسرخواندهشون - رو به تعویق بیندازن.
ملکه میان شلوغی لباسهاش، پیراهن یکسرهی آبیرنگی رو انتخاب کرده و روی موهای بافته به دست همسرش، گلی همرنگ با پیراهنش برای بالانگهداشتن موهاش زده بود.
پادشاه دائماً به ساعتش نگاه میانداخت و چندین مرتبه نظر همسرش رو جویا شد تا نسبت به کت و شلواری که به تن داشت، اطمینان حاصل کنه؛ میخواست با آراستهترین ظاهرش حاضر بشه تا احترامش به پسرخواندهاش رو نشون بده و ألبتّه! میدونست تهیونگ بهمحض ورودش، کتابهای کتابخانه رو ازش طلب میکنه؛ پس برای اجرای نقشهاش هم کمی تشویش داشت.
«حسِّ گرفتن دستش برام، شبیه نگهداشتن دست یک ' بچهفرشته ' است! از همین الآن متوجّهش هستم. همونقدر پاک و آرامشبخشه.»
جیون این رو گفت و خودش رو در آینه از نظر گذروند؛ آینهای که اجزای چهرهی ملکه رو مرور میکرد، میتونست قسم بخوره مدّتهاست اون زن رو تاایناندازه خوشحال ندیده!
پادشاه بعد از نزدیکشدن به همسرش، دستش رو گرفت. لبهی تخت نشوند و کفش آبیرنگ رو برداشت. مچ ظریف پای ملکه رو با ملایمت به دست گرفت و کفش رو به پاش کرد.
«چهرهات مثل گلِ دوباره روییدهشدهاست ملکه! و من... چقدر این جیونِ خندهرو رو دوست دارم. جیونی که غبار غمش، دیدگان موردعلاقهام رو تیره نکرده.»
ازاونبهبعد نیازی نبود که برای دیدار تهیونگ، شبها به خواب بره و در رویاهاش انتظار بکشه؛ أمّا نمیتونست حقیقتداشتن اون لحظه رو هم باور کنه. دست تایچونگ رو گرفت و برای قدردانی از کمکش، بوسیدش.
«تهیونگ برام مثل یک معجزهاست تایچونگ؛ مثل فصل پنجمِ خوشحالی، بین چهار فصلِ همیشگیِ غم.»
و ألبتّه که مرد هم با همسرش موافق بود. پادشاه و ملکه قصد داشتن تمام تنهاییهای تهیونگ رو در دورترین نقطه از کائنات دفن کنن و همیشه همراهش باشن تا شاید شیرینی زمان حال، کمی تلخی گذشته رو از بین ببره؛ یقیناً حسّ خوبی بود که صدای نفسهای پسر جیهیون رو در قصرشون بشنون.
میخواستن به ابراز شوقشون ادامه بدن؛ أمّا مشاورِ پادشاه درحالیکه نفسنفس میزد، خبر از رسیدن شاهزاده و جفتش داد.
***
تهیونگی که از بعد از لحظهی ورودشون به قصر، بازوهای جونگکوک رو نگه داشته بود تا از آشفتگیاش کم بشه، با یادآوری قانونی که حکم کرد نباید همدیگه رو لمس کنن، از شاهزاده جدا شد. جونگکوک چرخشی به چشمهاش داد و دستش رو گرفت تا بهش اطمینان خاطر ببخشه.
موهای معشوقش رو کنار زد، پیشانیاش رو بوسید و یقهی کت آبیرنگش رو در تنش نظم داد. خواست لبهاش روکوتاه ببوسه أمّا پسر امگا با دیدن پادشاه و ملکه، از جونگکوک فاصله گرفت و با نفسهایی حبسشده، از راه دور تعظیم کرد.
«تفکیک خواب و خیال از واقعیّت، برام غیرممکن شده. دستم رو فشار بده تایچونگ!»
پادشاه پیش از فشردن دست همسرش، ترسیده از عکسالعمل جیون، مخاطب قرارش داد:
«عزیزم؟ میدونم چقدر دلتنگی؛ أمّا بهتره شتابزده واکنش نشون ندی. بهمحض نزدیک شدن بهش، بغل نگیرش. ممکنه بترسونیش.»
جیون که منطق خودش رو در اون لحظه مختلشده میدید، نصیحت همسرش رو منطقی برداشت کرد و پذیرفتش.
درنهایت، فاصلهی میان دو زوج از بین رفت و پیش از اینکه تهیونگ قادر باشه حرفی به زبان بیاره، پادشاه نصیحت لحظهی قبل خودش رو از یاد برد و پسر رو بیمقدّمه در آغوش گرفت.
جیون درحالیکه به عکسالعمل شتابزدهی همسرش میخندید، اشکهاش رو زدود و تایچونگ اعتراضهای جونگکوکی که میگفت این رفتارها جفتش رو معذّب میکنن، نادیده گرفت.
«پسرم... خدای من! پسرم! تو چقدر... چقدر...»
جملهاش رو ادامه نداد. از پسر جوان فاصله گرفت و سراپا، قامتش رو برانداز کرد.
«چقدر لایق و برازنده! هنوز... هنوز باور نمیکنم پسر جیهیون و جونگهیون رو میبینم.»
مجدّداً جسم خجالتزدهی پسر رو به خودش فشرد، درد غبارین دلتنگی رو از روی قلبش پاک کرد و ادامه داد:
«معنای نامت واقعیّت محضه! حتّی کلمهها یقیناً برای نشوندادن این حقیقت، کملطفی میکنن.»
تهیونگ أمّا، شرمزده بود و دائماً عذرخواهی میکرد. لبخندی روی لبهاش از تعریف تایچونگ نشست و با سعی در شورشِ تشویشِ تاخته به روحش جواب داد:
«سرورم، بههیچوجه لایق اظهار لطف شما نیستم؛ حتّی شایستگی محبتّتون رو هم ندارم.»
تایچونگی که میخواست از ' پدر ' خطاب نشدنش لب به شکایت باز کنه، اعتراضش رو نادیده گرفت. تیغ نگاه معصوم و آشنای تهیونگ، شاهرگِ صبر ملکه رو قطع کرد و سبب شد جیون با صدایی مرتعش بپرسه:
«میتونم بغلت کنم؟»
مُردهضربانهایی که لبخند تهیونگ به تپشهای قلب ملکه تحمیل کرد، دیدگانش رو به داغِ مرگ نبضهاش نشوند؛ به مرگی که اشکهای بعدش صرفاً از شادی نشأت میگرفتن.
پسر کوچکتر با فرورفتن در آغوش ملکه، معنای جابهجایی فصلها رو بهخوبی درک کرد؛ بهار، در آخرینروزهای پاییز براش إتّفاق افتاد وقتی زنی با مهر و محبّت مادرش رو در آغوش گرفت. کاش این فصل، همواره تکرار میشد. بغض ابر میان گلوگاهش رو نادیده گرفت تا جفت محکمی برای شاهزادهاش بهنظر برسه و بعد از بستن چشمهاش برای بیشتر حسکردن عشق مادرانهی آغوش ملکه، لب باز کرد:
«متأسّفم که از اومدن، امتناع کردم. هنوز هم خودم رو لایق اینجابودن نمیبینم. من واقعاً میترسیدم که نتونم علاقهی شما رو به خودم جلب کنم و این آزارم میداد.»
دیدگان پُرمحبّت ملکه، پیشگوهایی بودن که از روزهایی خوب میگفتن؛ روزهایی که میتونست کمی آرامش داشته باشه در کنار زنی که عطر مادرش رو یادآوری میکرد. تهیونگ، ضرباهنگ آرامش رو از تپشهای قلب خودش میشنید و حس ندامت داشت که تمام این مدّت، با نرفتن به دیدار ملکه و پادشاه بهخاطر ترس از ناشایستگی، آرامش رو از خودش دریغ کرده بود. با دلتنگی واضحی که دلیلش رو نمیدونست، ملکه رو متقابلاً در آغوش گرفت و عطر آشناش رو نفس کشید.
«این حرف رو نزن پسرم! تو، شادی بزرگ من هستی. شادی هر سه نفر ما؛ من، تایچونگ و جونگکوک.»
این رو گفت و بعد از نگاه تحسینبرانگیزش، جونگکوک رو مخاطب قرار داد:
«اونقدر خطبهخط روح و جسمش هنرمندانهاست که میخوای هنرجوی اون باشی!»
شاهزاده آرزو میکرد کاش تنها وطن تهیونگ، واقعاً خودش بود و تنها جمعیّت و مقیم مرزهای اون وطن، جفتش. می خواست مرز و بومی باشه با یک نفر ساکن به اسم تهیونگ؛ بدون هیچ فرد سوّمی. فقط خودشون دو نفر! با حسادت جواب داد:
«متأسّفم بانو! تنها هنرجوی اِما، أکیداً و مؤکّداً، من هستم.»
اشکهای بیارادهی جیون وزن نداشتن أمّا درباطن، سنگینی چند تُن شادی رو حمل میکردن. گفتن از میزان خوشحالیاش، در گنجایش حقیر کلمات، مُیَسّر نبود؛ حتّی در شعر، متون ادبی و همراه با آرایهها و علیالخصوص اغراق!
«من... من اونقدر خوشحالم که بهجای راهرفتن، میتونم پرواز کنم؛ پس حسادت بیموردت رو نادیده میگیرم شاهزادهی جوان!»
شاهزاده میخواست از ابتدا تا امتداد و انتهای وجود آفتابگردانش رو حصاری از آغوش خودش بکشه تا معشوقی که براش نقش نفس داشت رو با هیچکس قسمت نکنه؛ أمّا نمیتونست! نه دستکم زمانی که آغوش مادرش و محبّتهای پدرش، به تهیونگ حس «خانوادهداشتن» میداد.
پسر امگا همراه ملکه، برای وارسی اتاقی که بنا بود اونجا اقامت داشته باشن، راه افتاد و صدای پادشاه مانع از حرکت جونگکوک شد.
«تهیونگ بدون تو، آواریه که روی خودش فروریخته تا به تو آسیبی نزنه. از این فروریختگی، نجاتش بده. تکیهگاهش باش.»
جونگکوک جوابی نداد برای اینکه با دردی که در قلبش پیچید، چهرهاش جمع شد. ناخودآگاه به قفسهی سینهاش چنگ زد و پدرش با نگرانی دستش رو پشت کمرش گذاشت.
«جونگکوک؟»
برای اینکه مبادا توجّه تهیونگ رو جلب و نگرانش کنه، باوجود درد نفسگیرش، دستش رو از روی قلبش برداشت و اُبهّتِ شانههایی که از درد، خم شده بودن رو بهشون برگردوند.
«خوبم أعلیحضرت. مشکلی نیست.»
با اتمام جملهاش به قدمهاش سرعت داد تا خودش رو به آفتابگردانش برسونه و قبلش سمت پدرش زمزمه کرد:
«کاش هیچکس بهجز تهیونگ، توی این کشور لعنتشده، خونه نداشت.»
و ألبتّه پادشاه تایچونگی که سالها راجع به گرگهای سرخ مطالعه کرده بود، نتونست نگران إتّفاقی که حدس میزد دلیلِ درد قلب پسرش باشه، نشه.
دقایقی بعد، اون دو نفر توی اتاقشون بودن و کتابی روی پاتختی به چشم میخورد. رنگ یشمی دیوارها و وسایل، چشم رو آزار میداد أمّا بهقدری خسته بودن که اون شب رو فقط به صرف شام بگذرونن و به موضوع دیگهای أهمّیّت ندن.
قلب شاهزاده هنوز هم درد داشت و روبه جنون بود؛ أمّا حتّی تغییری در حالت چهرهاش نداد. بدون توجّه به درِ بازِ اتاق و مستخدمهایی که وسایل و چمدانهاشون رو حمل میکردن، سمت تهیونگ قدم برداشت و در آغوش گرفتش؛ بهقدری سرسخت که گویا میخواست معشوقش رو در وجود خودش حل کنه و جایی گرهخورده به سلّولهای خودش و جاری درون رگهاش، نگهش داره؛ همونقدر واضح در وجود خودش و پنهان از چشم دیگران. کمی فاصله گرفت و گوشهی لبهای آفتابگردانش رو بوسید. درد بیشتری که میان قلبش وجودش رو ابراز کرد، سبب شد به کمر امگاش چنگ بزنه و این، دستهای تهیونگ بودن که پیراهن شاهزاده رو به مشت گرفتن.
«جونگکوک؟ ما توی قصر هستیم و نباید جلوی چشمهای بقیه...»
بدون اینکه به وجود مستخدمها أهمّیّتی بده، لبهاش رو روی لبهای معشوقش کشید و به دیوار تکیهاش داد. دست تهیونگ که پیراهنش رو میان مشتش میفشرد، گرفت و بین انگشتهای خودش نگه داشت.
«بیجونگکوک! گفتم به قوانین لعنتشده، أهمّیّتی نمیدم!»
روی لبهای تهیونگ زمزمه کرد و با لبهای اشغالگرش، دشت رز لبهای معشوقش رو به سلطهی خودش درآورد. ردّ بوسههای با ولعش رو بین رنگدانههای لبهای تهیونگ به جا میذاشت و از مرز صفر بین لبهاشون و جنگ بوسه، لذّت میبرد.
دستهای پسر کوچکتر حول گردن آلفا حلقه شدن و حالا اون هم میخواست در میدان نبرد لبهاشون، سهمی از حملات عاشقانه داشته باشه. نفسش رو حبس کرده بود، لمس دست جونگکوک روی گودی کمرش داشت تمرکز رو ازش میگرفت و به بوسههاش شکلی آشفته میداد. کبودی لبهاشون نتیجهی جنگ تنبهتن بوسه بود و هیچکدومشون از این تلفات، ذرهای نارضایتی نداشتن.
پرزهای چشاییشون طعم بزاقهای همدیگه رو میچشیدن و بهقدری با هم یکی شده بودن که تشخیصشون از هم، محال بود. وقتی لبهاشون از شدّت مکها و لغزیدنها بیحس شدن و برای نفسکشیدن به تقلّا افتادن، راضی به فاصلهگرفتن شدن و بهقدری سخت همدیگه رو در آغوش فشردن که گویا دو قلب در قفسهی سینهی هریکیشون میتپید.
شاهزادهای که کمی درد قلبش تسکین گرفته بود، همزمان با نوازش لالهی یکی از گوشهای تهیونگ، لالهی گوش دیگهاش رو بین لبهاش کشید و بعد از اون زمزمه کرد:
«بدون من، جایی نمیری! حتّی توی قصر.»
و ألبتّه از تهیونگی که نقطهضعفش به بازی گرفته شده بود، جوابی جز «هرجور که تو بخوای.» نمیگرفت.
***
صبح روز بعد، ملکه باید برخلاف تمایلش به گذروندن وقت با پسرخواهرش، برای بازدید عمومی از مراکز خیریه میرفت.
حالا، بعد از صرف صبحانه بود و تهیونگ بهقدری سرگرم با کتابِ روی پاتختی، که حتّی متوجّه عدم حضور جونگکوک هم نشد. با دیدن جملهای میان خطوط کتاب، مجددّاً تکرارش کرد و بازهم باورش امکان نداشت! در کتاب نوشته شده بود «گرگهای سرخ و جفتهاشون تنها درصورتی قدرتهاشون رو به دست میارن که عشقی دوطرفه، حقیقی، بیقید و شرط و بیاندازه میانشون وجود داشته باشه.»
گذاشتن اون کتاب روی پاتختی، نقشهی از پیش کشیدهشدهی تایچونگ بود. پادشاه میخواست به پسرش برای ابراز احساسش کمک کنه؛ جونگکوک باید اقرار میکرد مدّتی میشه که اگر قوارهی عمرش رو اندازه بگیرن، تماماً سراپای تهیونگ رو در بر میگیره، از رایحهی شکوفهی لیموی آمیخته به عطر ملایم گلهای چاکلتکازموس نفس میکشه و پناهگاهش عشقیه که به لطافت بال فرشتههاست؛ به لطافت بالهای اله عشقی به نام تهیونگ!
تایچونگ بالای پلّهها به انتظار همسرش ایستاده بود؛ أمّا تهیونگی رو دید که سمتش میدوید.
پیغامش جنون بود که داشت دیوانهوار سمت پادشاه میدوید؟! تایچونگ هم سمتش رفت تا کمی از فاصلهی میانشون رو از بین ببره و وقتی پسر امگا تقریباً امکان داشت بیفته، پادشاه نگهش داشت. مرد، مطّلع بود چه إتّفاقی افتاده؛ پس شوخطبعیاش رو چاشنی لحنش کرد.
«میخوای من... قصرم رو از دست بدم؟! اگر إتّفاقی برات بیفته، یک گرگ سرخ خارج از کنترل، انتقامش رو از قصرم میگیره و با خاک، یکسانش میکنه!»
دورترین فاصله بین اون دو پسر قرارداشت؛ کنار هم أمّا بیخبر از عشقی دو طرفه... و حالا پادشاه میدونست با دادن اون کتاب به تهیونگ، قدمی برای ازبینبردن اون فاصله برداشته و ألبتّه جونگکوک هم یقین داشت این إتّفاق بهزودی میافته.
نفسهاش مَهار کرد و پرسید:
«سرورم... سرورم؟ جونگکوک رو... جونگکوک رو ندیدید؟»
تایچونگ اخمی کرد و میان غوغای یکبهیک سلّولهای بیصبر تهیونگ، با آرامش جواب داد:
«شاید اگر به شکل دیگهای صدام بزنی، راهنمایی کنم.»
تهیونگ بعد از متوجّهشدن منظورش، جملهاش رو تکرار، لفظ «پدر» رو جایگزین کرد و ألبتّه که پاسخ گرفت.
«پشت درختهای سرو، رودخانهای هست. یکی از قایقها رو سوار میشی و سمت آلاچیق سنگنمای سفید هدایتش میکنی؛ جونگکوک اونجاست.»
تهیونگ بعد از چند مرتبه تعظیم مکرّر و قدردانی، خواست به قدمهاش سرعت بده أمّا چیزی به یاد آورد؛ پس برای پرسیدن سؤالش از پادشاه، ایستاد.
«دویدن... از قوانین ممنوعهاست؛ أمّا میتونم همین یک دفعه رو بدوم؟!»
پادشاه میدونست باوجود شتابی که اون پسر داشت، میخواست بدوه! دویدنی در حدّ پرواز که موقع اوجگرفتنش در آسمان احساس، تمام سنگینیهای خودش رو پایین بیندازه؛ به علاوه! تایچونگ هم چندان مقیّد به قوانین نبود؛ پس جواب داد:
«میتونی؛ أمّا لطفا آسیب نبین!»
باید بهش میگفت؛ همونلحظه! همونلحظهای که درد عشق، به عمق عصب احساسش رسیده و بیطاقتش کرده بود. به درمانگرش برای تسکین اون آشفتگی نیاز داشت.
با دورشدن تهیونگ، جسم ظریف ملکه شانهبهشانهی پادشاه قرار گرفت و بعد از بوسه به گونهی همسرش، نگاهش رو به مسیر تهیونگ دوخت.
«چقدر عجله داشت.»
تایچونگ دستش رو اطراف کمر ملکهاش حلقه کرد و با شیطنت، چشمکی بهش زد.
«میره تا شنوندهی اعترافی عاشقانه باشه... همونجایی که پدر و مادرش به هم ابرازعلاقه کردن.»
***
بافت سفیدرنگش روی تنش میلغزید و همون لغزش، باوجود زیبایی جفتش، میتونست تمام طبیعت رو به رقص، ترغیب کنه. هرچیزی متعلّق به ایزد عشق جونگکوک، زیبا بود؛ حتّی لغزش پیراهنش بین دستهای سردِ باد.
تهیونگ، سبکبال و بدون اینکه بار سنگینی که تا دقایقی پیش، روی شانههاش داشت رو حس کنه، بیأهمّیّت به قایقی که سرعتش روکم میکرد، پاهاش رو درون آب سرد رودخانه فروبرد؛ شاید حتّی نیلوفرهای خوابیده بر سطح آب هم از بیدارشدن ناگهانیشون اعتراضی نداشتن وقتی دلیلش خوشحالی یک اله عشق بود!
تمام درختهای سرو و سربهزیر که انعکاس تصویرشون، به آب دریاچه رنگی سبز میداد، با پیچیدن عطر رایحهی بینظیرتر از همیشهی پسر امگا، به بید مجنونهایی شیفته تبدیل شدن؛ اون پسر وقت دلبردنهاش هیچ مراعاتی نداشت.
کودکِ بازیگوش شادی، داشت خودش رو به دیوارههای قلبش میکوبید و تپشهاش رو به بازی گرفته بود. کتاب رومحکم میان انگشتهاش فشرد و به قدمهاش در آب، سرعت داد.
وقتی طاق سفیدرنگ و قامت آلفا رو دید، اسمش رو فریاد کشید و بعد از چفتکردن کتاب به قفسهی سینهاش، هرچند سخت أمّا تا جایی که توان داشت، دوید.
شاهزاده درحالیکه دفترچهاش رو میبست، همزمان با لگدکردن سنگریزهی زیر پاهاش، سرش رو بالا آورد و سمت صدای موردعلاقهاش سوق داد. یقیناً تهیونگ شاهزادهاش رو بهخاطر لبهای نیمهباز و چشمهای بیتحرّکی که محو محبوب پریزاد و سفیدپوشش شده بودن و کمی دیرتر از حدّ معمول، عکسالعمل نشون داد رو میبخشید.
ابری که بازدم نفسِ سرد آسمان بود روی گونههای زمین، رخصت نمیداد پسر کوچکتر رو واضح ببینه. تهیونگ بهمثابه دانهی سفید برف، همونقدر معصوم و زیبا، سر تا پا سفیدپوش، در طوفانی که جونگکوک دلیلش رو نمیدونست، رها شده بود و به سمتش میرفت.
بالأخره بهش رسید. معشوقش سرمازده بود و شاهزاده بیمعطّلی فقط در آغوش گرفتش. بدون اینکه دلیل اشکهاش رو بدونه، بیوقفه بوسیدش و خواست پالتوی سیاهرنگش که یقهی سفید داشت رو از تنش خارج کنه أمّا تهیونگ مانعش شد. با وسواس، شالگردنی که به خود تهیونگ تعلّق داشت أمّا جونگکوک همراه خودش برده بودش تا ریههاش رو از عطر معشوقش جدا نکنه، دور گردن امگاش چفت کرد و دست آزادش که خالی از کتاب بود رو گرفت درحالیکه شستش رو نوازشوار روی پوستش میکشید. تعلّقش رو از تمام کائنات، قطع کرده و حواسش رو یکسره به معشوقش سپرده بود. اوضاع آشفتهی دلدارش، خاکستر صبر رو زیر و رو میکرد و سبب میشد آتشِ بیتابی، شعلهور بشه.
هوا سرد بود و جونگکوک با ابراز عشق میتونست جشنی بهاری رو در زمستان، برای شکوفهی سفیدش تدارک ببینه. زمین از موج سرما میلرزید) أمّا قلب تهیونگ گرمتر از همیشه بود. تبانی تقویم، روزها و فصلها برای زمستانشدن، تأثیری بر تابستانیبودن قلبهای اون دو نفر، نداشت.
شاهزاده موهایی که ابریشمِ نابِ بهشت بودن رو کنار زد و به چشمهایی که نقش آسمان بهشت در چهرهی معشوقش داشتن، خیره شد. صورت تهیونگ رو مابین دستهاش گرفت و سعی کرد گرماشون رو جایگزین سرمای پوست امگاش کنه.
از خالِ روی گونهی تهیونگ، به دشت رز سرخ لبهاش پناه برد و از اون دشت، به ماهپارههاش أمّا هریک به شیوهای جانش رو میگرفتن و گریز و نگاهش از نقطهای به نقطهی دیگه در چهرهی جفتش، فایدهای نداشت. مزرعهی قهوهی عنبیههاش رو غرق دریای سیاه چشمهای آفتابگردانش کرد و سیب گلوش رو پایین فرستاد تا راه کلماتش رو هموار کنه.
«چی شده لینائوس؟ نورِ من، برای چی به تقلّا افتاده عزیزِ گرگ سرخ پنجم؟»
تپشهای مردهای که جنگ سرشکهای تهیونگ داشت به قلبش تحمیل میکرد، میدان نبرد جسمش رو به خون کشیده و ناتوان کرده بودن. ضربانهای قلبش با نفسهای تهیونگ گرهای کور داشتن که به همون میزان، از نفس میافتادن!
معشوقش بهقدری یخ زدهبود که جونگکوک میخواست برای برگردوندن گرما به جسمش، تا عمق تن برفیاش نفوذ کنه شاید به نتیجه برسه. تار و پود فاصلهی بین چشمهاشون، جایی میان پیچ و تاب نگاههای شیفهی اون دو نفر، آغشته بود به شرابی کهنه از جنس عشق که مردمکهاشون رو وامیداشت با بیتابی، همدیگه رو در آغوش بگیرن و گره بخورن.
شاهزاده هرچند در اون لحظه نه؛ أمّا کمی بعد، کنار نقشی که از ماهِ چهرهی اله عشقش کشیده بود، مینوشت:
«با هربار خیرهات شدن، بر یکبهیک صفحات سیاه مردمکهایت شعر عاشقانهی نگاهم را مینویسم، نه یک بار! روی سطربهسطر خطوط کهکشان پُر ستارهات، با خطّ زیبای عشق، بارها حک میکنم ' دوستت دارم محبوب ماهپَروردهی من. '
تو فقط بگذار چشمانت دیوان غزلهای عاشقانهی دیدگان من باشند.»
تهیونگ بالأخره کتاب رو مقابل شاهزاده گرفت. به خطوطش اشاره کرد و با بیحواسی لب زد:
«اینجا نوشته... نوشته گرگهای سرخ... نوشته قدرتهاشون رو با عشق دوطرفه به دست میارن! استثنا هم داره؟ این امکان نداره که تو... این یعنی... تو یعنی...»
حالا که فهمیده بود، داشت دست جملات لغزندهی ذهنش رو میگرفت تا شاید قادر بشه کلمات یکی از اونها روکنار هم بنشونه؛ جملاتی مثل «من خیلی تو رو... من تو رو خیلی... من... تو...» و درنهایت به سُرخوردن ألفاظ از دستهای مرتعش مغز و قلب شیفتهاش منجر میشد.
تهیونگ، اله عشق بود! بیاحساسیِ هر مخلوقی رو زیر سؤال میبرد و بیشتر از همه، جونگکوک رو! حالا که پاسخش رو میدونست، ادامهی سکوتش چه معنایی داشت؟! دستهاشون به هم گره خوردن و خطوط سرنوشتشون که تمام این مدّت سردرگم بودن، با لمسهای آشنا، راه خودشون رو کنار هم پیدا کردن. ازاونبهبعد نمیخواست بیاعتنا باشه و وقت شنیدن ابرازعلاقهی معشوقش، کلمهی «بگذریم» رو با نگاه بیتفاوتش به زبان چشمهاش بیاره؛ وقت اقرار بود! باید میگفت قلبش مدّتهاست که فقط مجموعهای از رگ و ماهیچه نیست و تپشهاش از عشق حکایت میکنن. باید به دلدارش میگفت حواس قلب سربهزیر و ساکتش مدّتهاست پرت اونه! باید اقرار میکرد در قفسهی سینهاش، عشقش به آفتابگردانش در عوض قلب، بهش زندگی میبخشه. باید میگفت قلب من، تویی؛ نه اون مجموعهی رگ و ماهیچه.
چند کلمهی ناچیز برای ابرازعلاقه که ارزشی نداشتن! شاهزاده، جانش رو تسلیم رز سفیدش میکرد. احساسش به عمقِ عصب عشق رسیده بود و فقط با ابرازش به آرامش میرسید. باید بهش میگفت در صندوقچهی اسرار قلبش، با دستهایی درحال لرزش، اسم تهیونگ رو با قلمی از جنس طلا و عشق، روی پارچهای زربافت و با رایحهی شکوفهی لیمو، نوشته و با یکبهیک تپشهاش تا اون لحظه مواظب گنج باارزشش بوده.
جملات درهمریختهی معشوقش رو ناتمام گذاشت و خیره به چشمهاش با قاطعیّت گفت:
«دوستت دارم!»
BINABASA MO ANG
𝐋𝐨𝐬𝐭 𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮 | ᴷᵒᵒᵏᵛ
Fanfictionنام فیک: گمشده در تو/ Lost in you کاپل: کوکوی ژانر: امگاورس، سوپرنچرال، فانتزی، رمنس، روزمره، انگست، اسمات نویسنده: Jinju خلاصهای از فیک: همه گمان میکردن پادشاهان گرگهای سرخ که خونخوارترین گونه در تاریخ بودن، ازمیان رفتن. هیچکس نمیدونست شاه...