◈ Introduce ◈

91 10 20
                                    

سوم ژانویه سال دو هزار و دوازده - سئول
_حس تنفر من نسبت بهش،واقعیه؟الان باید ازش متنفر باشم یا نه؟

سوهو عینک گردش با اون فریم استیل نازک رو کمی جا به جا کرد تا از افتادنش جلوگيری کنه و با آرامش جواب پسر رو به روش رو داد:احساس تنفر مثل یه کرم کوچیکه که وقتی وارد یه سیب میشه،اونقدرا به چشم نمیاد اما به مرور زمان،اون میوه سالم رو که ده ها برابر بزرگتر از خودشه رو آروم آروم از بین میبره...حس تنفر هم دقیقا مثل همین کرم ناچیز،روان هر آدمی رو میتونه مریض کنه و کل وجودش رو بدون اینکه بفهمه،از بین ببره...پس بهتره جلوشو بگیریم.اما تو آزادی که هر احساسی نسبت به هر چیز و هر کسی داشته باشی.نمیتونیم خودمون رو مجبور به دوست داشتن یا متنفر بودن از کسی کنیم چون به نظرمون اون حس،حسی هستش که باید از خودمون بروز بدیم...اما...سوال اصلی اینجاست که آیا واقعا برادر دوقلویی وجود داره یا نه؟

ییشینگ بی توجه نسبت به سوال انتهای حرفای روانشناس رو به روش،همراه با خیره شدن تو چشماش،فقط سوال خودش رو پرسید:چرا نمیشه؟

سوهو که به وضوح متوجه تغییرات بزرگ اخلاقی،رفتاری و حتی عقایدی ییشینگ نسبت به جلسات مشاوره گذشتش بود اما اصلا بهشون کوچکترین اشاره ای نمیکرد،جواب سوالش رو کامل و با حوصله داد:چون در این صورت،حس واقعیت رو سرکوب کردی و در هر صورت،اون حس تلقین شده ای که خودت برای خودت ساختی،نمیتونه احساس واقعیت رو از بین ببره.اون احساسی که یه جایی در درونت مخفیش کردی،بالاخره یه روز با شدت خیلی بیشتر و به صورت مخرب به زندگیت برمیگرده...بهترین کار اینه که بپذیریش و با خودت حلش کنی.قصد داری با سرکوب احساست کار درست رو انجام بدی یا از احساسات خودت متنفری؟

در واقع از نظر سوهو،ییشینگ امروز کاملا با بقیه زمان هایی که دیده بودش،زمین تا آسمون فرق داشت...جوری که یک برگه جدای دیگه برای یادداشت شرح حالش روی میز قرار داد و در بالاترین قسمتش،سه کلمه:"احتمال گسستگی هویت" رو نوشت چون تو یک ساعت گذشته،به خوبی تمام علائم این اختلال رو مابین رفتاراش مشاهده کرده بود.

ییشینگ برخلاف همیشه که تو خودش مچاله میشد و از ارتباط چشمی باهاش طفره میرفت،الان کاملا صاف و آراسته جلوش نشسته بود...حتی ذره ای شونه هاش خم و با حالتی کسل و خسته به نظر نمیرسید،دیگه سرش رو به سمت پایین نمیگرفت،لاک های سیاه روی ناخوناش رو نمیکند و تمام مدت تو چشماش نگاه میکرد...از اون نگاه هایی که انگار سعی داره مغز رو سوراخ کنه.مهم تر از همه،امروز ییشینگ به حرفاش گوش میداد و حتی دربارشون ازش سوال میپرسید یا اونا رو به چالش میکشید اما با وجود همه اینا،سوهو معتقد بود که این یکی شخصیت ییشینگ،سالم تر از قبلی نیست و شاید حتی خطرناک تر باشه...تاثیر گذاری حرفاش روی این یکی هویتش هم کمتره چون علائم اختلال شخصیت ضد اجتماعی و خودشیفتگی شدیدتری رو از خودش،مابین رفتاراش نشون میداد و همزمان،قسمت های اصلی عقایدش رو مخفی نگه میداشت...

◈ Hidden Mirror ◈Where stories live. Discover now