تهیونگ بالاخره توی سالن ورزش بود.
بعد از اونهمه بدبختی ای که گذروند، بالاخره اینجا بود.
جونگکوک صبح کله سحر طبق قولش اومده بود دنبالش و تهیونگ رو با قیافه ای که انگار داشت برای خواب میمرد از خونهشون بیرون کشیده بود و بدون هیچ رحمی، تا مدرسه دوونده بودش.البته که ایندفعه خودش پا به پای تهیونگ میدویید و چهارچشمی مراقبش بود تا زمین نخوره و سرعتش رو هم زیاد بالا نمیبرد.
علاوه بر اون، قبل از اینکه شروع کنن به دویدن، کیف پسر رو ازش گرفته بود و وقتی تهیونگ اعتراض کرد با گفتن اینکه نمیخواد کیفش باعث خستگی و سنگینی شونههاش بشه، دهن تهیونگ رو بسته بود.وقتی به مدرسه رسیده بودن و کلاسهاشون شروع شده بود. تهیونگ شروع کرد به چرت زدن روی میزش، چون بخاطر دویدن خسته شده بود و این چرت زدنهاش به طرز عجیبی تا آخرین کلاسشون ادامه پیدا کرد و هر وقت هم که بیدار میشد شروع به ماساژ دادن دست و پاهاش میکرد.
جونگکوک واقعا نسبت به این موضوع نگران بود، چون تا جایی که یادش میومد تهیونگ همیشه سر کلاس ها بیدار بود و شش دنگ حواسش به معلم و تخته بود و حتی گاها از شدت تمرکز فراموش میکرد پلک بزنه و حالا خیلی کم پیش میومد که پسر حتی توی کلاس بیدار باشه.
یک احتمال کوچیکی به جونگکوک میگفت که بخاطر خستگی حاصل از فعالیتهای ورزشیشه که همیشه خستهست و خب این فقط باعث عذاب وجدان بیشتر جونگکوک میشد، چون اون کسی بود که تمام این ماجرای هندبال رو با تهیونگ شروع کرده بود و حالا واقعا نمیخواست که این به درس پسر لطمه بزنه. اما انگار که داشت میزد و کاری هم از دست جونگکوک برنمیومد جز اینکه هروقت میتونه نکات رو برای تهیونگ توی دفترش بنویسه، چون بالاخره توی تیم به پسر احتیاج داشت و نمیتونست بهش بگه که نیاد و این حتی حس گناه بیشتری بهش میداد.
بالاخره کلاس هاشون که تموم شده بود، جونگکوک جهت جلوگیری از هرگونه خوشمزه بازی تهیونگ و احتمالا فرار کردنش، با بیخ یقه اش رو گرفته بود و دنبال خودش کشونده بودش سمت سالن.
و حالا کم کم بقیه اعضای تیم هم داشتن میومدن و بهشون اضافه میشدن.تهیونگ با اون تیشرت آستین حلقه ای لیمویی و شلوارک قهوه ای روشنش، در برابر تیشرت شلوارک پرابهت قرمز مشکی اونها، شبیه اسکلها شده بود.
البته جونگکوک با گفتن اینکه براش تیشرت شلوارک مثل خودشون سفارش داده و شاید طی چند روز آینده برسه، کمی خیالش رو راحت کرده بود.به محض اینکه جونگکوک میخواست شروع تمرین رو اعلام کنه، گوشی پسر زنگ خورد و تقریبا همه چیز بهم خورد.
چون بعد از اینکه جونگکوک "الو" رو گفت، چند ثانیه بعدش، اخمهاش به شدت در هم گره خوردن و تهیونگ میتونست بگه که جونگکوک به وضوح بهم ریخت.بعد از قطع تماس، جونگکوک به سرعت لباسهاش رو عوض کرد و با یک عذرخواهی همگانی، از همه خداحافظی کرد و گفت که موضوع مهمی براش پیش اومده و احتمالا نتونه توی این جلسه حاضر باشه.
بعد هم به سمت اونهو رفت و یکسری نکاتی رو بهش یادآوری کرد و مسئولیت خودش رو موقتا به پسر سپرد و بیرون رفت.
BẠN ĐANG ĐỌC
Mr.Teacher [ChangJin/KookV]
Fanfiction[آقای معلم] [هرکسی رنگین کمون خودش رو میبینه🌈] ____ هیونجین توی مدرسه بچهی شر و شیطونی بود. تمام سالهای مدرسه رو آتیش سوزونده بود و بلا سر معلمهاش آورده بود. خصوصاً توی سال آخر و به آقای سئو، معلم فیزیک بیچارهاش، که سال اول تدریسش بود. حال...