شراب قرمز🍷2

1K 217 21
                                    

تهیونگ به‌ خوبی کودکیش رو به‌یاد می‌آورد.
اینکه زیر آلاچیق پوسیده‌ی پرورشگاه می‌ایستاد و به ابرهای تیره آسمون نگاه می‌کرد.
قطره‌های بارون بدون هیچ هماهنگی‌ای از قسمت‌های پوسیده‌ی آلاچیق عبور می‌کردند و باعث خیس‌شدن لباس‌های پاره‌اش می‌شدند.

اینکه چطوری دنبال بقیه بچه‌ها می‌دوید و با هم به مغازه‌های خوشمزه خیره می‌شدند. تهیونگ تماماً همه‌اش رو به‌یاد می‌آورد.
مغاز‌های خوشمزه اسمی بودند؛ که خودشون رمزگذاری کرده بودند، در واقع همون معنی خیالات دست نیافتنی‌اشون رو می‌داد.

به‌هر‌حال حتی تهیونگ یادش می‌اومد، که یه‌دفعه از اون پیری‌های توی مغازه کتک خورده بود.
دلیلش چیزی جز فقر نبود. تنها گناه تهیونگ در اون لحظه خیره‌شدن به ویترین پرزرق‌و‌برق فروشگاه بود و بعدش فقط متوجه‌ِ نگاه‌های تأسف‌باری بود؛ که روش میخ شده بودند.
اون باعث معذب‌شدن بقیه شده بود.

توی اون لحظه کتک‌ خوردنش مهم نبود، بلکه چیزی که باعث ایجاد قطره‌های شفاف اشک می‌شدند، نگاه‌های پرحقارت و البته تنهایی خودش بودند.
حالا دقیقاً خودش رو دوباره توی چنین موقعیتی می‌دید.
در‌حالی‌که تمام بدنش با زخم‌های کوچکی که ناشی از برخورد با زمین بود، پوشیده شده بودند و البته دستی که به راحتی نمی‌تونست تکونش بده، دوباره خودش رو توی موقعیتی پیدا کرد؛ که همون احساس رو بهش القا می‌کرد.

زمزمه‌هایی مثل اینکه اون خیلی بیچاره به‌نظر می‌رسه یا حتی اینکه اون چطوری توی همچین مکانی حضور داره بیشتر به چشمش می‌اومد‌ند.

تهیونگ به عنوان یه امگا خیلی گریه نمی‌کرد.
قانون بقا بهش یاد داده بود؛ که فقط باید مردم رو زیر سایه‌اش پنهان کنه و البته به راحتی از موقعیت‌های خطرناک فرار کنه، هرچند هنوز هم نمی‌تونست به چشم‌های مردم بی‌اعتنا باشه‌.
اون چشم‌‌ها قدرت بلعیدن هرچیزی رو داشتند.

وقتی بالأخره چشم‌هاش بسته شدند، تونست خودش رو درون آغوش گرمی احساس کنه.
احساس عجیبی بود، چیزی که برای تهیونگ زیادی دور‌ به‌نظر می‌رسید.
یه نفر اون رو بغل کرده؟
ذره‌ای چشم‌هاش رو باز کرد و به پارچه‌ی روبه‌روش خیره موند.
زیادی گرون بود... اون مرد به این فکر نمی‌کرد؛ که با این کار کت‌وشلوارش ممکنه آسیب ببینه؟
با استشمام رایحه‌ی گرمِ دونه‌های کاج نفسِ عمیقی کشید و به یاد خونه‌ی نداشته‌اش افتاد.
اون فقط زیادی گرم بود و تهیونگ از این گرما خوشش می‌اومد.
این احساس رو دوست داشت.
در چنین موقعیتی دردِ درون دستش و خراش روی پوستش اهمیتی نداشتند.

کم‌کم همه‌چیز شروع به ناپدید‌شدن کرد و تمام احساس گرما جای خودشون رو به سرمای درون سرش دادند.
دوباره تاریکی اون رو بلعیده بود.
وقتی برای بار دوم تونست هوشیاریش رو به‌دست بیاره با سقف سفید بیمارستان روبه‌رو شد.
از کجا می‌دونست که بیمارستانه؟ این سوالی بود که خودش هم در موردش کنجکاو بود و ثانیه‌ای بعد با شنیدن صدای پرستار متوجه شد.

wine red(kookv)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin