قسمت بیستوهفت: «مگر نمیگویی که هر آدمی یک بار عاشق میشود؟! پس چرا هر صبح که چشمهایت را باز میکنی دل میبازم باز؟!»
-عباس معروفی
***
خورشیدِ أوّل صبحی که از بسترش بیدارشده بود، شبیه به انجاموظیفه و با بیحالی پرتوهای بیرمقش رو پخش میکرد.
شاهزاده میخواست معشوقش زودتر چشم باز کنه و به کلمهها، بهانهی عاشقانهشدن بده. میخواست روزش با خورشید جهان نه! از نور چشمهای آفتابگردانش روشن بشه. میخواست بهش بگه «غزلوارهی پروردگار؟! با لبخندت باز هم سرفصل تمام عاشقانهها نمیشی؟» أمّا نمیتونست آرامشش رو بههم بزنه وقتی شب گذشته پس از صحبت با نامجون بدون پنهانکاری، بالأخره به آرامش رسیده بود. هرچند هنوز هم نمیدونست بنا هست پسر کتابفروش، بهزودی برای ملاقات با برادرش به سئول برگرده.
تهیونگ بالأخره پلکهاش رو از هم فاصله داد و با دیدن شاهزادهای که با لبخند نگاهش میکرد، در آغوشش جمع شد. چانهی آلفاش رو بوسید، سرش رو درون گردنش فروبرد و با صدایی خوابآلود، در تمجید از تبسّم گرگ سرخش مخاطب قرارش داد.
«میدونی وقتی میخندی، بهانه برای بیشتر دوستداشتنت بهم میدی؟!»
جونگکوک محکمتر در آغوش گرفتش؛ بهمثابه گُلی که با بیشترفشردنش، عطر غلیظتری از خودش به جا میگذاشت؛ أمّا نه اونقدر سخت که بهش صدمهای بزنه و گلبرگهای رز سفیدش رو پژمرده کنه.
«اِما؟! با این اوصاف، دلم میخواد هرثانیه لبخند بزنم أمّا... این، از من شاهزادهی بیاُبهّتی میسازه؛ پس فقط هر نگاهم به خودت رو، تبسّم تعبیر کن.»
تهیونگی که گویا با این پاسخ چیزی به یادآورده باشه، چانهاش رو روی قفسهی سینهی معشوقش قرار داد و انگشت اشارهاش رو روی لب پایین شاهزاده کشید.
«امروز... چند روز از أوّلین و آخریندفعه که گفتی دوستم داری، میگذره... هنوز هم... داری؟!»
دوستداشتنِ تهیونگ برای شاهزاده، مقیّد به هیچقیدی نبود؛ نه قید زمان، نه مکان و نه حالت! همیشه و هرلحظه، هرجا و در تمام حالات، میپرستیدش و این بیقیدی، تنها استثنای جونگکوک بود؛ پس جواب داد:
«اینکه حسّم بهت رو انکار کنم، دروغِ تلخِ تاریخه.»
حسّ شیرینی بود که قلبش از اقرار به دوستداشتن تهیونگ - حتّی در خلوت خودش - هم میلرزید؛ شاهزاده احساسش رو روی گُسَلِ دلربایی معشوقش بنا کرده بود که با هر نگاه، برای فرار از ارتعاش دلش، راهی نداشت.
اله عشقش غلت زد. به جونگکوک پشت کرد و دفترچهاش رو از روی پاتختی برداشت. صفحهی موردنظرش رو گشود و به جبران یادداشتی که موقع سکونت در عمارت خودشون عادت داشت صبحها برای شاهزادهاش بنویسه، با صوتی خوابآلود شروع به خوندن کرد.
«دوستداشتنت همچون تپیدن قلب است؛ همانقدر بیاراده! حرکت موجیشکل سرخرگها متوقّف شود و آدمی، زنده بماند؟!»
روزِ جونگکوک برای خوبشروعشدنش گوش به فرمان شیرینزبانیهای معشوقش بود. نفس عمیقی از عطر موهاش کشید و کمی روی دستش بلند شد تا شقیقهاش رو ببوسه.
تهیونگ نگاهی به لباس خواب طوسیرنگش انداخت و زیر لب بهانه گرفت.
«جونگکوک؟ لباسهای سفیدم تمام شدن. باید لباسهای جدید جایگزینشون کنم. از... طرّاحها کمک بگیرم؟»
عمر آرامشش بستگی داشت حتّی به بهانههای شیرین پادشاه ماهش؛ پس به کمی أذیّتکردنش ادامه داد درحالیکه پشت گردنش رو بوسههایی پیدرپی مینشوند و بین هر بوسه، کلمهای روی لب جاری میکرد.
«تمام نشدن لومیر. تو، لباس سفیدهای موردعلاقهی من رو تکّهتکّه کردی؛ پس تنبیه هستی و فعلاً از هیچ لباسی با رنگ سفید، خبری نیست!»
تهیونگ خندید و تبسّمش دستور لحظاتی مکث بود به پُرکاری غمهای جهان.
«پس... لاأقل میشه آرومتر بغلم کنی؟ نمیتونم غلت بزنم و سمتت بچرخم. میخوام ببینمت.»
هرچند که شوخی بود؛ أمّا شاهزاده انکار نمیکرد که سنگ صبور قلبش در برابر شیرینی معشوقش هیچ مقاومتی نداشت. برای سربهسرش گذاشتن، جواب داد:
«باز هم تنبیهی چون به حرفم توجّهی نکردی و باوجود کمبودن لباسهات، توی تراس موندی.»
أمّا تهیونگ دلتنگ آلفاش بود؛ هرچند غیرقابلباور! حق داشت. تمام شب، خوابیدن، اجازهی دیدن معشوقش رو ازش سلب کرده بود.
«قول میدم چشمهام رو محکم بسته نگه دارم.»
جونگکوک گره دستهاش رو کمی آزاد کرد تا معشوقش در آغوشش بچرخه. شاهزاده عایق مستحکمی بود که از تهیونگ محافظت میکرد در برابر تشویشها؛ پسر کوچکتر با شیطنتی که میزبانی مشتاق به اسم شاهزاده داشت، بین پلکهاش رو کمی گشود و جواب داد:
«دارم تقلّب میکنم. چشمهام نیمهباز هستن. عیبی نداره؟ یواشکی میبینمت. به کسی نگو.»
این رو گفت، لای یک پلکش رو کاملاً باز کرد و چانهاش رو مجدّداً روی قفسهی سینهی پسرخالهاش گذاشت.
بازدمهای تهیونگ که از میان لبهای نیمهبازش خارج میشدن درحالیکه موهاش توی پیشانیاش ریخته و یکی از چشمهای کشیدهاش باز و اونیکی بسته بود، بهمثابه حکمی اجباری به شاهزاده ابلاغ شدن تا میل بینهایتی به فشردن معشوقش داشته باشه؛ أمّا با کلافگی لب زد:
«اِما؟! تو میخوای گرگ سرخ پنجم هم قاتل جفتش بشه؟! واقعاً میخوای تسلّطم به خودم رو از دست بدم، به گرگم تبدیل بشم و درسته ببلعمت؟! گرگ من در برابر شیرینی تو، بیطاقته. هیچ ایدهای ندارم که چقدر میتونم سرکوبش کنم.»
مژههاش، نگاه پسر آلفا رو حبس کردن و حالا جونگکوک نمیتونست چیزی جز چشمهای درشتترشدهی آفتابگردانش رو ببینه. پسر کوچکتر یک دستش رو روی لبهاش گذاشت و چشمهاش رو ریز کرد.
«میخوای... اِما رو ببلعی؟! اونوقت... میرم توی شکمت و همهجا میتونم همراهت باشم؟!»
جای خودش و تهیونگ رو تغییر داد، روی بدن معشوقش خیمه زد و سرانگشتهاش رو روی پهلوهای آفتابگردانش بهحرکت درآورد. حسّ قلقلکی که سرانگشتهاش به پوست امگاش میداد، سبب شد صوت بلند خندههاش که قطعاً آهنگی بهشتی بود، در اتاق طنین بیندازه.
«اگر عقل مصلحتبینی داشته باشی، دست برمیداری از بازیکردن با تپشهای قلب من.»
و ألبتّه که تهیونگ لذّت میبرد از بازی با تپشهای قلب معشوقش!
***
تقریباً دوساعت از بیدار شدنشون میگذشت و جونگکوک باید برای جلسهای با ناظرها، میرفت. جایی غیر از سالن اجماعات قصر رو انتخاب کرده بود تا مبادا رفتوآمدهای احیاناً کنترلنشده، معشوقش رو بهخطر بیندازن. بحثی از جشن به میان نیاورده بود تا برای اونهایی که خطری برای معشوقش محسوب میشدن، قابلپیشبینی نباشه و درست دو روز قبل از جشن، داشت فهرست قوانینش رو مرور میکرد تا مهمانها رو درجریان دعوتی که عنوانش هم نامعلوم بود، بگذاره.
«دعوتنامه، صرفاً برای ناظرهاست و اعضای درجهیک خانوادههاشون.
اطّلاع هرشخصی غیر از ناظرها از جشن، برابری میکنه با پیگیری و مجازاتی سنگین.
داشتن تلفن همراه، دوربین، ساعت، عینک - حتّی طبی - و انواع زیورآلات، ممنوع.
مراسم درست ساعت شش شروع و درها بسته میشن.
غیبت هرناظر در جشن، برکناری از مقامش رو بهدنبال داره.
بعد از مراسم، درزکردن کلمهای به هرکسی غیر از مهمانها، در حکم جاسوسی و واجد مجازاته.»
بعد از مجدّداً خوندن فهرست قوانینش، پالتوی سیاهش رو به تن کرد و نگاهی به ساعتش انداخت أمّا تلخی رایحهی تهیونگ که إتّفاقا غلیظ هم بود، خبر از دلخوری عمیقی میداد.
سمت معشوقش که با کتابی سرگرم بود و گاهی از گوشهی چشم بهش نگاه میانداخت، قدم برداشت. لبهی تخت نشست، کتاب رو ازش گرفت و تهیونگ صورتش رو ازش برگردند. خسته بود از این نادیده گرفتهشدنها موقع جلسات، حتّی به بهانهی أمنیّت خودش. پسر کوچکتر ضعیف نبود و شاهزاده برای مراقبت ازش، زیادهروی میکرد.
جونگکوک صورت معشوقش رو سمت خودش برگردوند و صدای آهستهاش طنین انداخت.
«ماهِ ' ازشبگریخته ' شدی عالیجناب کیم؟!»
تهیونگ خواست کتابش رو از روی تخت برداره أمّا دست جونگکوک روی دستش نشست. مانعش شد و به پاسخدادن، وادارش کرد.
«منظورت چیه شاهزاده؟!»
پوستهی کنار ناخنهاش رو میکَند أمّا جونگکوک، دستش رو گرفت. حاشیهی زخمشدهی انگشتش رو بوسید و جواب داد:
«من... شب هستم و تو... ماهی که ازم گریز میکنی. سیاهی و تاریکی من، باز هم پادشاه ماهم رو آزرده کرده؟»
جونگکوک، زیباییِ فراتر از تصوّری بود که تهیونگ میخواست سهم خودش ازش رو جار بزنه تا هیچ چشمی طمعِ گنجاندن اونمقدار از بیهمتایی در قاب خودش رو نداشته باشه. حق داشت حسادت کنه به اینهمه دور از چشمموندن خودش. پلکهاش رو بست و لبش رو گزید.
«اینقدر ازم سوءاستفاده نکن. وقتی میدونی خدای قلبم هستی و هر جملهات برای من حکم آیهای مقدّس رو داره، میتونم تسلیمِ ایمانم بهت نشم و حتّی اگه ماهِ ازشبگریخته باشم، برای پرستشت به مدارِ تو، برنگردم؟!»
نبض گرگ سرخ پنجم از صدای رضایتمند تهیونگ، جان میگرفت و گرفتگی صوت بَمش، به تپشهای قلب شاهزاده آسیب میزد.
«بعید میدونم حتّی معجزه هم روی ماهِ خشمگینم أثر بگذاره.»
پسر امگا سرش رو به تکیهگاه تخت زد و چشمهاش رو بست. شاهزاده سیب گلوی دلدارش که جابهجا شد رو بوسید و منتظر گلایهاش موند.
«تا کِی میخوای به ایمانِ ماهی که خدای آسمانش هستی، بیاعتماد باشی؟! کافی نیست آماریلیس؟»
دستش رو دو طرف بدن معشوقش گذاشت، سرش رو درون گردنش فروبرد و عطرش رو نفس کشید. عطر گردن تهیونگ؛ عطری شبیه به دشتی از گل های چاکلتکازموس و درختهای لیموی پر از شکوفه. شاهزاده گمان می کرد اگر آرامش، رایحه داشت، بیشَک عطر گردنِ فرشتهی ماهنماش بود.
«بیاعتماد نیستم؛ فقط... ماهم دست از نورافشانی برداشته و اونقدر روشناییش رو دریغ کرده که گمان میکنم خواستهی دوبارهدرخشیدنش، با نازلشدن هیچ آیهی محبّتی، اجابت نمیشه.»
پسر کوچکتر نفس کلافهاش رو رها کرد. دستش رو بین موهاش برد و زهرخندی زد که جان خدای قلبش رو گرفت.
«سخت نگیر شاهزاده. باید بری. حسادت من، حقّی برام ایجاد نمیکنه!»
جونگکوک، رنج معشوقش رو هرگز انکار نمیکرد. برعکس! حتّی سنگینتر از غمهای خودش، بین تپشهای قلبش بهش جایگاه میداد تا در کنار رز سفیدش تحمّلشون کنه.
«أمّا تعهّد برای من نسبت به آرامش تو، چرا! غرورم فلور! غرورم به تعداد ستارههای آسمان چشمهات بستگی داره که هرقدر بیشتر باشن، ثروتمندتر و قدرتمندتر هستم. ازم نخواه عمق دیدههات رو بدون درخشش و تاریک، اینجا رها کنم و برم.»
نمیتونست معشوقش رو همراه خودش ببره؛ أمّا یاس کبودی که سند مالکیّت رز سفیدش بود رو، چرا؛ پس دکمههای بالای پیراهنش رو باز کرد و سرش رو مقابل تهیونگی که از روی تخت، بلند شده بود، بالا گرفت.
«میخوام یک یاس کبود که یادگار از لبهای آفتابگردانم هست، داشته باشم؛ اون رو به جونگکوک میدی اِمای من؟!»
میخواست! میخواست با سند بوسههاش، مالکیّتش نسبت به شاهزاده رو مقابل چشمهای همه، به نمایش بگذاره؛ پس بیمعطّلی، یقهی آلفاش رو بین مشتهاش فشرد. میان خودش و دیوار حبسش کرد و پسر آلفا خرسند از أهمّیّتی که به معشوقش داده بود، بهقدری حسِّ سَبِکی داشت که گویا سلّولهای بدنش در هوا معلّق بودن. کلمهای نداشت و راهی جز سکوت به ذهنش نمی رسید؛ سکوتی که تهیونگ با قتل مویرگهای کوچکِ پناهگرفته زیرِ پوستِ خوشعطر گردن معشوقش، سبب شکستنش با «آه» آهستهای شد که به سوگواریِ اون مویرگهای مُرده، از بین لبهای جونگکوک بیرون جهید.
شاهزاده سرش رو به دیوار تکیه داد و کبودی روی گردنش رو لمس کرد.
«اِمانوئل، ازش شرم نمیکنم. میخوام همه به این پی ببرن که ریشهی رگهام، از خاک عشق تو زندگی میگیره. شیشهی عمر من؟ میدونی چرا آفریدگار، دست به خلق تو زده؟»
تهیونگ، کبودی روی گردن معشوقش رو بوسید و جواب داد:
«برای چی؟»
بعد از سؤالش، دستش رو سمت کراوات شاهزاده برد تا اون رو ببنده؛ أمّا جونگکوک مانعش شد برای محکمبستنش؛ اون میخواست نشانهی معشوقش رو در معرض دید بگذاره و بعد از لمس لب تهیونگ با انگشت شستش، سکوت میانشون رو شکست.
«میخواست غمهاش رو بین لبخندهای تو، از یاد ببره. بهخاطر خوشحالیِ خدا، نمیخندی اِمای من؟»
تهیونگ، سرانگشت شاهزاده روی لب پایین خودش رو بوسید و دستهاش دو طرف یقهی خدای قلبش، کمی باز شدن.
«بهخاطر خدای مردم... نه! أمّا برای خدای قلبم، چرا.»
و ألبتّه که شاهزاده براش مینوشت:
«آنقدر عزیز هستی که پروردگار، غمهایش را میان گلبرگهای سرخِ رُزخندههای تو، دفن میکند.»
پس از نگاهی طولانی، جونگکوک جای خودش و معشوقش رو تغییر داد. جسم پسر کوچکتر داشت میان نوازشهای سوزان جونگکوک تحلیل میرفت و صدای آهنگینش مثل طلسمی تمام وجودش رو تسلیمِ سُستی کرده بود. خون در تنش رو درحال جوشش و رگهاش رو روبه ذوبشدن حس میکرد.
فاصلهی بین لبهای نیمهباز پسر آلفا با پوستِ گردنِ تهیونگ پر شد و نتیجهاش کبودیهایی بودن که روی کبودیهای قبلی، به جا میموندن و رنگِ بیشتری بهشون میبخشیدن.
پوستش، از کشیدهشدن لبهای جونگکوک روی گردنش مورمور میشد و اون حس بهقدری شیرین بود که به جان میخریدش. شاهزاده، چند مرتبه طولانی بوسیدش و وقتی بالأخره لبهاشون از بازیِ لغزیدن روی همدیگه خسته شدن و حتّی کمی هم به درد افتادن، جونگکوک از آفتابگردانش فاصله گرفت و بعد از نوازش مژههاش با سرانگشتهاش، روی لبهاش زمزمه کرد:
«معجزه شد. ماهم به مدار خودش برگشت.»
***
دو روز بعد:
مهمانها همه از راه رسیده و درهای ورودی قصر، بسته شده بودن. نامجون بههرحال نمیتونست برای مهمانی حاضر بشه هرچند که شاهزاده جت شخصی خودش رو برای آوردن برادر معشوقش و حالا بهعبارتی دوستش، فرستاده بود.
چهارطرف سالن مجلّل رقص قصر که مرمرهای سفید با خطوط طلاییرنگ داشتن، مجسّمههایی از جنس طلا، با سبدهایی گل ازشون سرازیر شده بود، به چشم میخوردن. هشت شومینه با فاصلههایی به یک اندازه، مقابل هم، درون دیوارها جاسازی شده بودن و میزهای دایرهایشکل و طلا که هرکدوم به یکی از ناظرها و خانوادهاش تعلّق داشت، با رومیزیهایی آلبالوییرنگ، دیده میشدن.
پردههای قرمز و طلایی سالن، پنجرههای قَدّی رو پوشش میدادن و مقابل پنجرهی انتهای سالن، سکّوی بلندی با پنج پلّه قرار داشت و چهار صندلی دوبهدو با کمی فاصله از هم، پشت شیشهای عریض و ضد گلوله به دستور شاهزاده.
هریک از مهمانها مشغول به کاری بود و پادشاه با عبور از کنار هر ناظر، گفتوگویی کوتاه رو به راه میانداخت. جونگکوک، با کت و شلواری سفیدرنگ که کتش شنلی حریر تا بالای رانهاش داشت، کنار میزی ایستاده بود و با بیحوصلگی گاهی در پاسخِ دخترِ وزیر دفاع، دوشیزهای زیبا به نام «شین لیا» کلماتی کوتاه رو به زبان میآورد بدون اینکه هیچ لفظی رو متوجّه شده باشه.
برای لحظهای، با بهگوشرسیدن صدای ناقوس کلیسای قصر که خبر از هفتشدن ساعت میداد، سکوت، حکمفرما و خبر ورود ملکه با «مهمانش» دادهشد.
قرار بر این بود که تا دقایقی نزدیک به پایان جشن، تهیونگ بهعنوان خواهرزادهی ملکه و پس از رفع خطرهای احتمالی و نزدیک به ساعت پایان، بهعنوان جفت شاهزاده معرّفی بشه.
درهای نسبتاً بزرگ سالن بالأخره باز شدن و قامت تهیونگ با کت و شلواری به رنگ شاهزاده که فقط شنل حریرش بلندتر بود و تا مُچ پاهاش میرسید، نمایان شد. موهای مجعّدش روی چشمهاش ریخته بودن و با سرانگشت اشارهاش اونها رو کنار زد.
ملکه دستش رو دور بازوی پسرخواندهاش حلقه کرده بود و بهمحض ورودشون، همهی مهمانها به ادای احترام پرداختن. با لبخندی پاسخشون رو داد و با اشارهای، به ادامهی جشن دعوتشون کرد.
وقتی نگاه تهیونگ بدون اتلاف وقت دنبال دشت قهوهی دیدگان شاهزادهاش گشت، با حریر مژههاش حصار أمنی اطراف چشمهای جونگکوک کشید و پناهگاهِ مردمکهای مرتعش گرگ سرخش شد که میترسیدن از اینکه میان جمعیت مهمانها، توجّه محبوب پریزادش رو از دست بدن.
از صبح همدیگه رو ندیده بودن و وقتی تهیونگ و ملکه به پادشاه و شاهزاده نزدیک شدن، بعد از آغوشهایی کوتاه، از اون دو نفر فاصله گرفتن و میان جمعیّت، جایی برای رقص، روانه شدن.
عطر معشوق شاهزاده داشت به مشام بقیه هم میرسید؟! گرگ سرخ پنجم نگاهی به مهمانها انداخت که شرارههای چشمهاش اگر جان میگرفتن، میتونستن یکبهیک حاضرین رو به خاکستر تبدیل کنن؛ باید شکرگزار میبود که چنینقدرتی نداره.
لعنتی فرستاد به کت و شلوار سفیدرنگی که جسم خوشتراش معشوقش رو در بر داشت و بدون فاصله، عطر شکوفهی لیموش رو نفس میکشید! بهخاطر دوری اجباریاش، پیش از اینکه جام بین انگشتهاش بشکنه، اون رو روی میز کوبید و سمت پدرش رفت تا خودش رو سرگرم کنه.
«گستاخِ لعنتی!»
این رو زمزمه و توجّه پادشاه رو جلب کرد.
«پسرم؟ کسی باعث رنجشت شده؟»
هوشیاریاش رو از دست داده بود بدون اینکه قطرهای شراب در رگهاش جریان پیدا کرده باشه! با انگشت شست و اشارهاش پلکهاش رو فشرد و جواب داد:
«کت و شلوارِ اِمانوئل!»
تایچونگ پس از حرکت سرش به نشانهی تأسّف، لب زد:
«بیش از حد دلدادهای شاهزادهی جوان!»
شاید شاهزادهای که به پیراهنی که بلور ماه تن معشوقش رو در بر داشت، حسادت میکرد، فراتر از دلداده بود!
«دل داده؟! احساسم رو به تمسخر نگیرید. من به اله عشقم ایمان دارم. دلدادگی، شیفتگی، جنون و عشق رو کمگویی و اهانت به حسم تلقّی میکنم.»
با سر کفشش روی مرمرهای سالن رقص، خطوطی بیمفهوم کشید و پدرش رو مخاطب قرار داد:
«تقاضا از شما برای همراهی در رقص، چقدر بعیده سرورم؟!»
پادشاه جام شرابش رو برای یکی از ناظرها که بهش ادای احترام کرد، بالا برد و لبخندی تصنّعی زد.
«شوخطبع شدی پسرم؟!»
مزاح نمیکرد! هیچ مراعاتی بلد نبود زمانیکه چیزی به معشوقش مربوط میشد.
«دیوانگی و ازدستدادن عقل، توصیف بهتریه. سرورم، خودتون ملکهتون رو برای رقص همراهی کنید و اِمای من رو بهم برگردونید پیش از اینکه دلتنگی و حسادتم، به لوسترهای قصرتون صدمه بزنه!»
لیا که تا اون لحظه چشم از تهیونگ برنداشته بود، کمی به شاهزاده نزدیک شد و لبش رو گزید.
«مرد جوانی که همراه ملکه میرقصن رو میشناسید؟! بسیار برازنده هستن.»
پادشاهِ ماهِ شاهزاده و گل همیشهبهارش، با هرقدمش شکوفهافشانی میکرد و نور وجودش رو به چشمهای حاضرین جمع، میپاشید؛ نوری که جونگکوک میخواست بینایی دیدهی یکبهیک مهمانها رو بگیره تا صرفاً خودش ازش سهم داشته باشه! تهیونگ، جادوی مُحرَز بود که با زیباییاش، توانایی نادیدهگرفتن خودش رو از هرکسی سلب میکرد. با خشم پاسخ داد:
«بله. ایشون نورِ جهانتاب من هستن و اله عشقم.»
تهیونگی که با فاصله، شاهد نزدیک به هم ایستادن دختر جوان و شاهزاده بود، آرزو میکرد کاش میشد گرگ سرخش رو پس بگیره از تمام نگاهها! قادر به این کار نبود؛ أمّا فقط به گرفتن بینایی دختری که کنار آلفاش ایستاده بود، فکر کرد. این که ایرادی نداشت؟! اون حتّی میخواست ردّ لبهای شاهزادهاش رو از جام شربت شاهتوت، گَرد قدمهاش رو از مرمرهای سالن رقص و عطر و رایحهاش رو از تمام بویاییها بگیره! لعنتی فرستاد به احترامی که ایجاب میکرد کنار ملکه به رقص ادامه بده و فقط تفکّر «سلب بینایی دخترِ آبیپوش» در ذهنش شدّت گرفت.
طولی نکشید که لیا یکباره سوی چشمهاش رو از دست داد و بهخاطر نابینایی ناگهانیاش، از جشن بیرون بردهشد. جونگکوک لبخند پیروزمندانهای زد و بااتمام رقص ملکه و اله عشقش، فاصلهی بین خودش و تهیونگ رو از بین برد.
پسر کوچکتر سرش رو به معشوقش نزدیکتر برد تا به سلّولهای بیقرار بویاییاش، بین کوچه و پسکوچههای شهر ابریشمی که عطر شامپوی لیمو و بِرگاموت داشت، پناه بده و نفس عمیقی کشید.
«کاش میتونستم چشمهام رو به قلم عشق وصل کنم که با هربار پلکزدنت، شعری در وصف نگاهت بنویسن. دشت قهوهی دیدههای تو، شاعری تماموقت احتیاج داره که برای گفتن از زیبایی خلسهآورش، کمگویی نکنن.»
تهیونگ چقدر دوستش داشت و از خودش گلهمند بود که نمیتونست هر پلکزدن آلفاش رو تبدیل به شعر کنه. از نزدیکی به شاهزادهاش خندید و بعد از سکوتی کوتاه ادامه داد:
«باوجود تو - خدایی که روی زمین راه میره - همهجا نباید تبدیل به پرستشگاه بشه؟»
شاهزاده میخواست بهش بگه «تو، ایزدِ عشق هستی که باید با عاشقانهها پرستشَت کنم... کتاب مقدّس من برای آیین تو، بیتبهبیت، غزل است.» أمّا دنبال جملههای جدیدی گشت و گفت:
«وقتی لبخند میزنی، زیبایی بیاندازهات، چندینبرابرِ بینهایت میشه. میتونی تصوّرش کنی؟ گاهیاوقات از چشمهام برای محدودیتشون گِلهمندم.»
وقتی دست تهیونگ بین دستهاش جا خوش کرد، شاهزاده لبهاش رو نزدیک برد و پشت دست معشوقش رو بوسید. لبهای پسر کوچکتر لرزیدن تا چیزی بگه؛ أمّا با صدایی حبسشده بین تارهای صوتیاش، مگر میتونست؟!
«دلیلِ زیباییها، از خودشون هم چشمگیرتره. باعث لبخندهای من، شمایید شاهزاده.»
سرش رو پایین انداخت؛ أمّا شاهزاده انگشت اشارهاش رو زیر چانهی معشوقش گذاشت و مسیر بینقص خطّ فکش رو چند مرتبه با حرص، بوسید.
تهیونگ، با رخوت پلک زد و چشمهاش رو بست. شاهزاده انگشت اشاره و میانهی خودش رو بوسید، گوشهی لبهای نیمهباز محبوب دلرباش گذاشت تا نقش بوسهای غیرمستقیم داشته باشه و بوسهی تهیونگ روی سرانگشتهای گرم جونگکوک نشست.
«پس دلیلِ رُزخندههاتون میمونم عالیجناب کیم؛ محضِ خاطر نگاهم، برای داشتنِ سهمِ بیشتری از زیباییها.»
با شکایتی ظاهری، آلفاش رو مخاطب قرار داد:
«فقط برای سهمِ چشمهاتون سرورم؟!»
با جملهی شاهزاده، ریشهی نفسِ سبزشده در ریههای تهیونگ خشک شد و به تکاپو افتاد.
«ألبتّه که نه پادشاهِ ماه! برای قلبم و بهانهی تپشهاش... برای زندگی و پیامدهایی که علّتشون خدای زندگیبخشِ لبخند شماست؛ رز سفیدم.»
این بار، تَبَسُمهای معشوقش رو نه حتّی رُزخنده! بلکه خدای زندگیبخش، نام گذاشت و با نشوندن بوسهای بر منحنیِ جاخوشکرده روی لبهای اله عشقش، اون خدای زندگیبخشی که تبسّم نام داشت رو پرستید. شاهزاده میخواست با فراهمکردن موجبات هرلحظه تکرار لبخند آفتابگردانش، ایمانش به اون خدای هستیبخش رو ثابت کنه.
گوشهی پیشانی تهیونگ رو بوسید، گونهاش رو به گونهی معشوقش سایید و صورتش رو مماس با صورت محبوب پریزادهاش نگهداشت.
پسر کوچکتر به جای خالی دختری که دقایقی قبل کنار شاهزادهاش ایستاده بود، چشم دوخت و پسرخالهاش رو مخاطب قرار داد، قفسهی سینهاش بهآرامی بالا و پایین میرفت أمّا قلبش مثل آتشی زیر خاکستر، هرلحظه امکان داشت از حسادت شعله بکشه.
«زیباییتون شهرآشوبه سرورم.»
نفسهای شاهزاده روی گونهی سمت چپ معشوقش رها شدن و درحالیکه لبهاش با پوست معشوقش در تماس بودن و حرکت آرامشون بهخوبی لمس میشد، زمزمه کرد:
«اِمانوئل؟! من شهرآشوب هستم و تو، جهانآشوب. دوشیزه لیا، به تو - نورِ جهانتابِ من - چشم داشت. بهتر نیست بیناییش رو بهش برگردونی تا بتونم مالکیّتم رو به رخش بکشم؟! قدرت جدیدت... از حسادتت نشأت گرفته عالیجناب کیم؛ میتونی روی حواس پنجگانهی اطرافیانت تأثیر بگذاری و ازشون سلبشون کنی!»
پس این قدرت جدیدش بود؟! هیچ شِکوِهای نداشت أمّا نمیدونست چطور باید بینایی دختر رو بهش برگردونه!
شاهزاده دست سمت چپش رو بالا برد. کمی باز کرد و این، درخواستی برای رقص بود. تهیونگ، دست راستش رو میان دست جونگکوک گذاشت و مواظب بود چندان هم محکم نگهشنداره؛ بهخاطر داشت زمانی رو که مربی رقص بهشون گوشزد کرد نباید گره محکمی بین انگشتهاشون باشه چراکه موقع چرخیدن، آزاردهنده میشه و زمانیکه پسر امگا اعتراض کرد برای اینکه نمیتونست از محکم نگهداشتن دست معشوقش بگذره، جونگکوک اگر اختیاری از خودش داشت، حتّی قوانین رقص رو تغییر میداد.
پسر کوچکتر، دست چپش رو روی شانهی شاهزاده گذاشت. جونگکوک، میلش برای درآغوشگرفتن جفتش رو سرکوب کرد تا قوانین رقص رو زیر سؤال نبره و دستش رو پشت کمر معشوقش برد. با پای سمت چپش قدمی بهاندازهی عرض شانهاش، به کنار برداشت و تهیونگ، با دقّت برای این که مبادا پای معشوقش رو لگد کنه، همراهیاش کرد.
فقط یک روز پیش از جشن، رقص رو یاد گرفته بودن و هنوز هم باید حرکات رو مرور میکردن.
«جونگکوک؟ نـ... نباید بیشتر ازت فاصله بگیرم؟! اگه پاهات رو لگد کنم چی؟!»
چند مرتبه حرکت سابقشون رو بدون تغییر زاویه، تکرار کردن و شاهزاده جواب داد:
«نترس اِما؛ ولی الآن... نباید بچرخیم؟ فقط... فقط کافیه سمت دست چپ من قدم برداری و من سمت دست راست تو؛ همین بود؟!»
تهیونگ دادههای ذهنیاش رو مرور کرد و جواب داد:
«این فقط تغییر زاویه بود. ما... ما میتونیم نچرخیم جونگکوک. من نمیخوام پات رو لگد کنم!»
شاهزاده، ثابت ایستاد. دست راستش رو از روی پهلوی جفتش برداشت و پشت کمر خودش برد. گره میان دستهاشون رو باز کرد تا فقط تماسی در حدٰ لمس، با هم داشته باشن و منتظر موند.
«فقط دو انگشتت رو بذار کف دستم و بچرخ اِما.»
پسر کوچکتر با کمی تشویش، بدون اینکه دستهای معشوقش روکاملاً نگه داره، دست چپ خودش رو به حالت نَود درجه، مقابل قفسهی سینهاش گرفت و با گیجی لب زد:
«من تمامش رو فراموش کردم. با پای کدوم سمت باید بچرخم؟!»
پسرخالهاش پیشانیاش رو بوسید تا از آشفتگیاش کم کنه و سعی کرد مراحل رو به خودش یادآور بشه.
«سمت... راست.»
با پای راستش سمت جونگکوک، روبه داخل و طرف آغوش شاهزاده چرخید و معشوقش هم حرکت آفتابگردانش رو از سمتی مخالف، تکرار کرد تا باهم برخورد نکنن.
بعد از چرخشی که هر دو به دنبالش نفس راحتی کشیدن بدون اینکه تلفاتی داشته باشن، دوباره به حالت أوّلیهشون برگشتن و کمی بعد، فقط دستهای شاهزاده دور کمر معشوقش و دستهای آفتابگردانش، روی شانههای اون قرار گرفتن تا فقط آهسته حرکت کنن.
چند تار از موهای معشوقش که اونها رو لایههای پَرمانند ابرهای سیاه و نازک میدونست، کنار زد تا قرص کامل ماه صورتش نمایان بشه و باوجود مردمکهای حبسشدهاش میان حصار محبس مژههای ابریشمی محبوب پریزادش زمزمه کرد:
«ماهِ جهانآرا...»
به بلورهای سیاه چشمهاش که از ستارههای الماسگونهی نگاهش پاسبانی میکردن، خیره شد و ادامه داد:
«دلدارِ جانبخش و جاندرمان و جانپناهِ من!»
آفتابگردان شاهزاده، پیشانیاش رو به پرستشگاه وجود معبود محبوبش تکیه زد و پیش از اینکه کلماتش رو واسطهی ابراز احساساتش قرار بده، خدای قلبش روی لبهاش با صدای آهنگینش زمزمهوار تأکید کرد:
«شیرین و عزیزتر از جانِ من...»
بعد از اتمام رقص، حالا هر چهار نفر از اعضای خاندان سلطنتی، پشت شیشهی ضدّگلوله، روی صندلیهاشون قرارگرفته بودن. پادشاه بعد از توضیح مختصری، میکروفونش رو به تهیونگ سپرد و پسر جوان با کمی اضطراب، گلوش رو صاف کرد.
«من... کیم تهیونگ هستم. بهیقین، دیدن امگایی همجنس با شاهزاده در کنار ایشون، برای عدّهای از شما چندان پذیرفته نیست و فقط درک و گذشت شما نسبت به سرنوشت رو میطلبه تا حامی این رابطه باشید. به این موضوع هم آگاهی دارم که سرورم درخصوص قوانینِ اخیراً تصویبشده، در برابر آماج دلخوریهای شما قرارگرفتن و شاید منشأ این تصمیمات اتّخاذشده رو در رابطهی ما دو نفر جستوجو کنید؛ أمّا قسم یاد میکنم درکنار شاهزاده و به نفع مردم سرزمینم، برای گرفتن گریبان حرص و قساوت، همقدم سرورم باشم و امید دارم همهی شما، تبری باشید به ریشههای ظلم. خودم رو خدمتگزار صادق شما برای پیشبردن امور میدونم و حتّی لحظهای از مسیر شرافت، عُدول نمیکنم.»
بعد از گفتنش، روی صندلیاش کنار جونگکوک جاگیر شد و رقص زیبا و با آرامش کلمات روی لبهای تهیونگ، شاهزاده رو به بوسه ترغیب میکرد أمّا باید خوددار می بود!
پس از نشستن آفتابگردانش، دستش رو گرفت و لبش رو به گوش معشوقش نزدیک کرد.
«نمیتونم فقط یک بیت کوتاه شعرِ بوسه، با لبهام روی لبهات بنویسم؟»
تهیونگ با گونههایی سرخ از اضطراب، ترسیده، لب زد.
«مشخّصاً نه!»
با تمام شیفتگی، به رز سفیدش خیره شد و ستارههایی که یکییکی برای آغوش دشت قهوهی چشمهاش سوسو میزدن رو بغل گرفت. با صوت آرامی که فقط به سمع معشوقش برسه و شاید هم لبخوانی کنه، زمزمه کرد:
«حتّی یک مصراع؟!»
لبهای تهیونگ هم عطش داشتن و نگاهِ بوسهخواه شاهزاده، خواهش مضاعفی به جان مویرگهای لبهای تهیونگ برای مستشدن از شراب بوسهی جونگکوک، میانداخت.
«نه حتّی یک کلمه جونگکوک!»
نفسهای تهیونگ، با فکر بوسههاشون تندشده بودن و جونگکوک سعی داشت با دَمهایی عمیق، عطر شکوفهی لیمو و رایحهی چاکلتکازموس معشوقش رو به ریههاش بکشه تا شاید فاصلهی میانشون رو کمی راحتتر تحمّل کنه.
«پس... یک حرف چطور؟!»
اصرارهاش دلدارش رو کلافه و بیتاب کرده بود.
«عزیزم؟! میشه فقط خوددار باشی؟! قسم میخورم اجازه بدم یک دیوان شعر روی تمام تنم بنویسی!»
نگاههای معطّل به شاهزاده و جفتش، در نهایت بُهت از حقیقت همجنسگرایی شاهزاده، انتظار بوسهای روی لب رو میکشیدن چراکه در جشنهای معرّفی، مرسوم بود؛ أمّا آفتابگردان شاهزاده به رسم ادای احترام به خدای قلبش، دستهاش رو روی شانههای جونگکوک قرار داد تا به نشستن، وادارش کنه. برای بوسیدن خم بشه تا احترامش رو نشون بده و لبهاش رو روی پرستشگاه پیشانی گرگ سرخش گذاشت. این، زیباترین بوسهای بود که میتونست به شاهزادهاش هدیه بده...
***
جشن به اتمام رسید و تهیونگ تا نیمههای شب منتظر نامجون بود. توان بازنگهداشتن پلکهاش رو نداشت و ساعتی میشد که از خوابیدنش میگذشت.
در عالم کابوسش، شاهزادهاش رو دید که در جنگلی بارانی، روی زمین، زیر درختی با چاقویی میان قلبش خوابیده بود. معشوقش نبض نداشت و نامجون بهش اصرار میکرد اجازه بده جونگکوک رو دفن کنن چرا که مُرده بود! أمّا تهیونگ، خوابیده در آغوش گرگ سرخش، اصرار داشت که زندهاست و نمیخواست تنهاش بگذاره.
به ملحفه چنگ و اسم جونگکوک رو صدا میزد. شاهزاده از خواب پرید و معشوقش رو کمی تکان داد تا بیدارش کنه أمّا حتّی صدای گرم جونگکوک هم یخ کابوس معشوقش رو باز نمیکرد تا از انجماد پلکهاش رهایی پیدا کنه.
تقلّاهاش شدّت گرفتن، خونی از کنار لبهاش جاری شد و قلب شیشهای اله عشق شاهزاده، از تپیدن ایستاد!***
درود و اوقات، بهنیکی. گلروها، این فیکشن فصل أوّلش در کانال تلگرام، به اتمام رسیده و فصل دوّم درحال اشتراکگذاریه؛ ولی در واتپد و باتوجّه به تعداد بازدیدهای هر قسمت، حدّأقل ده ووت برای اشتراکگذاری قسمت بعدی، الزامه.
مانا و تندرست باشید.
DU LIEST GERADE
𝐋𝐨𝐬𝐭 𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮 | ᴷᵒᵒᵏᵛ
Fanfictionنام فیک: گمشده در تو/ Lost in you کاپل: کوکوی ژانر: امگاورس، سوپرنچرال، فانتزی، رمنس، روزمره، انگست، اسمات نویسنده: Jinju خلاصهای از فیک: همه گمان میکردن پادشاهان گرگهای سرخ که خونخوارترین گونه در تاریخ بودن، ازمیان رفتن. هیچکس نمیدونست شاه...