پارت شونزده

455 99 64
                                    

-خسته نباشی.
به محض اینکه درِ خونه باز شد مرد این حرف رو گفت و تهیونگ بی‌حرف بهش نگاه کرد، تنها یکی از چراغهای نارنجی و ضعیفِ خونه روشن بود و پدرش با لبخندِ روی لبش در روشنایی چشم به راهش بود.

تقریبا دیر وقت از مکانیکی برگشته بود برای همین توقع داشت که همه خواب باشن، هرچند که نفسهای مرتبِ مینسو و بورا توی خونه پیچیده بود.

-چیزی خوردی؟
تهیونگ آهسته سرش رو به چپ و راست تکون داد و کاپشنش رو از تنش خارج کرد که مرد ادامه داد:

-می‌خواستم با هم شام بخوریم.
پسر خسته بود، اغلبِ شبهایی که دیر به خونه می‌رسید از شدت خستگی حتی نای غذا خوردن هم نداشت و سریع خوابش می‌برد ولی آروم سری برای پدرش تکون داد و بعد از شستن دستهاش پیشِ اون مرد برگشت‌.

هر دو کاسه‌های غذا که پر از رشته‌ها و تکه‌های سرخ شده مرغ و مخلفاتِ هرچند ناچیزشون بود رو برداشتن، غذاشون کمی سرد شده بود ولی عیبی نداشت.

تهیونگ همون‌جوری که سرش پایین بود چاپستیکهاش رو دورِ رشته‌ها پیچید، کنارِ پدرش بود و بعد از مدتها توی قفسه سینه یخ زدش، جایی نزدیکِ سمت چپ اون مکان، احساسِ گرمای خوشایندی میکرد.

-خیلی وقته سرِ کار میری؟
تهیونگ بدون اینکه نگاهش رو بلند کنه سری به نشونه تایید تکون داد، مرد نفسِ عمیقش رو به آرومی بیرون فرستاد و همون‌جوری که برای به هم نزدن خواب دو فرزندِ دیگش زمزمه‌‌وار حرف می‌زد گفت:

-کجا میری؟
-مکا... مکانیکی... مکانیکیِ جانگ.
-جانگ هوسوک؟ میشناسمش... آدم خوبیه.
پسر مکثی کرد و بی‌اختیار یاد وقتی که توی اون مکانیکی به دزدی متهم شده بود افتاد ولی چیزی نگفت و به غذا خوردن ادامه داد که پدرش گفت:
-تهیونگ... می‌دونم که خیلی کارها برای کمک به خانوادمون کردی و جونگهیون هم توی این مدت خیلی اذیتت کرده...

مرد نفسِ عمیقی کشید و ادامه داد:
-میخوام بگم که نیاز نیست تو تمامِ این مسئولیتهایی که تا به امروز داشتی رو به دوش بکشی... دوست دارم تو حواست به درسهات باشه.

-ولی... ولی من عادت کردم... عادت... عادت کردم کار کنم.
برای تهیونگ اینکه سر کار نره غیرعادی شده بود و نمی‌تونست تصور کنه که اگه به مکانیکی نره پس باید چیکار کنه.

-من جلوی تو رو نمیگیرم ولی امیدوارم که اولویتهات از این به بعد تغییر کنن و بتونی برای خودت باشی، بیش از حد سخت نگیر و خودت رو اذیت نکن... متوجهی پسرم؟

تهیونگ لبهاش رو کوتاه روی هم فشرد و سری به نشونه تفهیم تکون داد، غذاش تقریبا تموم شده بود برای همین کنار کشید و گفت:

-مَم... ممنونم.
مرد لبخندی بهش زد و به خوردن غذاش ادامه داد که تهیونگ هم در سکوت اونجا نشست و چیزی نگفت.

Forbidden ✥ Taekook [ Kookv ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora