part : 10

149 11 5
                                    

Yuna view :

باز اون شب
بارون...یک لباس مجلسی نیمه خیس
حس خون و سنگ کف پاهای برهنه
امید نابود شده
آره بازم اون شب
بازم یادآوری اون شب نحس
همه اون التماس ها
درد اون نگاه سرد که درد و سردیش رو دست درد پاهام و سردی هوا زده بود
خانوم جئون اشتباه میکرد! امید چیزی جز بدبختی به همراه نداشت
زانوهام که سستی بهشون امون نداد
به سرد ترین حالت...سردی که حتی طرز راه رفتنش هم دادش میزد
  در نهایت اون حرف
حرفی که برام مثل دروازه جهنم بود
جوابی که به تمام اون التماس ها داده شد "تاسف؟ آره متاسفم که تاریخ مصرفت تموم شده"
همون جواب که پایان غم انگیز کابوسام بود
آره! اینجا همیشه پایان این کابوس پرتکرار بود!
و تفاوتش بعدش این بار تاری دیدم بود...نوری سفید زیادی که منعکس شده بود روی چشمام و جلوی دیدم رو گرفته بود
یه سوزش عجیب توی دست راستم حس میکردم
"مامان؟ مامان بیدار شدی؟"
صدای یونجیه؟! یونجی اینجاست؟
دارم اشتباه میکنم؟
ورقه تاری جلوی چشمام داشت کم کم نازک میشد
پس تو بیمارستان بودم
میخواستم خودمو به یونجی برسونم
سعی کردم بلند شم
سرم روی گردنم سنگینی میکرد
با تمام توانم نشستم و یونجی رو توی بغلم کشیدم
نمیتونم اشکام کی وقت کردن از چشمم پایین بریزن
غرغرش بلند شد"له شدم مامان! آروم باش"
کشیدمش عقب و بدون اینکه کنترلی روی اشک ، صدا و وضعیتم داشته باشم سوالا و نگرانیم رو بیرون ریختم "کجا بودی؟ لباسات چرا گلی شده؟ اتقاقی برات نیوفتاده؟ ببینمت...صدمه ندیدی مامان؟ میدونی چقدر نگرانت شدم"
ناراحت و نگران به نظر میرسید
شرمنده سرش رو پایین انداخت "معذرت میخوام"
دلم آتیش گرفت
حس میکردم انگشتای دستم رو گرفتن رو دارن بند بند ازشون جدا میکنن
چسب زخمی که روی گردن ، دست و گونه اش خورده بود و خون لخته شده روی لبش...فکم از فشار میخواست در بره
بی توجه به لرزش دستام شروع به نوازش سرش کردم "تو چرا؟ مامان معذرت میخواد...من معذرت میخوام که هواسم بهت نبود...باید بیشتر هواسمو جمع میکردم...اینا کار کیه؟ چطوری اومدی اینجا مامان؟"
بی درنگ گفت "بابا اوردتم"
تعجب کردم"بابا؟"
ابروهام در هم تنیدن ولی این بار از شک و نگرانی
"دیگه ازم مخفیش نکن مامان میدونم آقای جئون پدرمه...و اینکه اینقدر تکون نخور...سرم دستتو زخم کرد"
صدای باز شدن در اومد
جونگ کوک بود
و پلاستیک قرص و دارو توی دستش
دال هم پشت سرش
آخرین چیزی که یادم میاد این بود که رفتم پیشش و بهش گفتم یونجی رو پیدا کنه
پرسید "بیدار شدی؟دکتر گفت بخاطر سوءتغذیه ، شک و نگرانی زیاد غش کردی"
این چه حس کوفتی بود؟
چرا تا جونگ کوک رو اینجا دیدم دیگه هیچ حس خطری نکردم؟
دال اومد نزدیکم و آروم تو گوشم زمزمه کرد "یکم تنهایی حرف بزنین...فکر کنم باهات کار داره"
نه! توهم؟ یونجی به کنار خودم رو بزور دارم کنترل میکنم!
توهم اضافه شدی؟!
بی درنگ بازوش رو گرفتم و میخواستم با سر بهش بفهمونم هر چی توی سرشه رو بیرون کنه ولی در مقابل استرس و متشنج بودن من واکنشات دال کاملا ریکلس بود "کوتاه بیا"
با خوشرویی برگشت سمت یونجی "بیا بریم خونه دایی لباسات رو عوض کنی...از دیروز غذا هم درست نخوردی"
جونگ کوک تمام مدت رو به روی تخت ایستاده بود و نگاهش بین من و یونجی در حال چرخش بود
و جای جالب ماجرا نگاها و اشاره هایی که بین جونگ کوک و یونجی برای اجازه رد و بدل میشد بود
درآخر یونجی دست دال رو گرفت و باهم اتاق رو ترک کردن
و اینطور من و مردی که برای دور موندن ازش این همه با خودم جنگیدم الان تنها ، توی یک اتاق دربسته بودیم
از حالت نشسته در اومدم روی تخت خوابیدم
هنوز حتی نصف سرم هم تموم نشده بود
پرسیدم "یونجی کجا بود؟"
پلاستیک توی دستش رو پایین تخت گذاشت و روی صندلی کنارش نشست
بحث رو شروع نشده عوض کرد "حالت بهتره؟"
بی درنگ و محکم گفتم "سوالم رو با سوال جواب نده"
سرش رو انداخت پایین و با صدایی که دو دلی ، حسرت و غم توش موج میزد شروع کرد "اینچئون...پلیس رد مبایلش رو از یه جای متروکه توی اینچئون زد ولی...موقعی که رسیدیم تنها بود...دست ، پا و دهنش بسته شده بود و هيچکس دیگه ای نبود"
صداش میلرزید
تصور یونجی تو اون شرایط...فقط باعث میشد بخوام با ناخونم که شده خودمو بکشم
دخترم چی کشیده بود!!!
یعنی امروز اینقدر اشکم دم مشکم بود؟
اینقدر باید جلوش گریه کنم؟
اضافه کرد "یونجی الان صحیح و سالم پیشته و دلش نمیخواد مامانش هر دو ثانیه با حال بدش گریه کنه"
نگاهش کردم...بهش سخت گذشته بود...اونم تقصیری نداشت
من رفتم و بهش تهمت زدم که یونجی رو دزدیده...کلی بهش بد و بیراه گفتم و حتی جلوی منشیش هم مراعاتش رو نکردم "ممنونم"
لبخند آغشته به حسرت صورتش رو نقاشی کرد
"من بیشتر ممنونم...که سالمید"
یک نفس عمیق کشید و ادامه داد
"پلیس داره روی پرونده کار میکنه...باهاشون در ارتباطم و بعد از این اتفاق فکر نکنم خیلی ایمن باشه که خودت و یونجی تنها توی یک خونه که از لحاظ ایمنی تعریفی نداره باشید...شنیدم دال اکثر اوقات تا نیمه های شب سرکاره و دیر میاد خونه..."
نزاشتم حرف رو کامل کنه "اگه فکر میکنی بهم میگی بیام پیشت زندگی کنم منم میگم چشم باید خدمتت عرض کنم که زهی خیال باطل...بخاطر کل کمک‌های امروزت ممنونم...واقعا قدردانتم ولی دلیل نمیشه که حدت رو بخوای بگذرونی آقای جئون"
نگاهش معذب کننده بود
نمیتونستم تمرکز کنم و حرفم رو درست و کامل بیان کنم
جوری روی چشمام زوم کرده بود که حس میکردم روحم کم کم داره خورده میشه
و این حرف ناگهانیش "متاسفم"
این تلخند چی میگفت؟ یه کلمه 'آخيش' داخلش میدیدم ولی حسرت و بغض هم توش موج میزدن
و در آخر اون قطره ی لعنتی
این برزخ بود
برای سومین بار توی این همه سال...داشتم این صحنه زننده رو میدیدم
اولین بار از شادی زیاد بود ولی ناراحتی...
به عنوان کسی که یه دوره طولانی جزو نزدیک ترین افراد بهش بوده تا الان فقط یک بار دیده بودم که از سر ناراحتی اشک بریزه
و الان؟ داشت جلوم بی صدا گریه میکرد؟
لعنتی باید حتی وقتی که نیستی هم عذابم بدی؟
یهویی شروع کرد و با لرزش صدایی که کاملا معلوم بود سعی در کنترل کردنش داره حرفاش رو بیان کرد "متاسفم...که بزدل بودم...نموندم شک مزخرفی که داشتم رو برطرف کنم...گذاشتم وضعیت اطرافم روم تاثیر بزاره...همش هم تقصیر خودمه...تو رو بی خبر توی بد ترین شرایط...شرایطی که هر زنی به همراهش نیاز داره ول کردم...درسته...تقاضای بخشش دارم....دارم ولی اینم میدونم عذاب وجدانی که داره تیکه تیکه ام میکنه حتی اگه منو بخششی زره ای ازش کم نمیشه...فکر کردم دارم کار درست رو انجام میدم...شیش سال تمام سعی کردم هر چی حس بهت داشتم رو از بین ببرم...به هر چیزی نزدیک میشدم یاد تو می‌افتادم و خودمو بخاطر اینکه هنوز نمیتونستم فراموش کنم لعنت میکردم...آره الانم لعنت میکنم...ولی نه بخاطر اینکه چرا نمیتونم فراموش کنم...بخاطر اینکه اینقدر خنگ بودم...بخاطر اینکه اون موقع حتی شک هم نکردم که شاید من اشتباه برداشت کرده باشم...بخاطر اینکه فکر میکردم بیشترین اعتمادو بهت دارم ولی انگار هیچ اعتمادی نداشتم...بخاطر اینکه من حتی خودمم گول زده بودم...حتی موقعی که بعد از شیش سال دیدمت بهت تهمت زدم و گفتم رابطه نامشروع داری...با کسی که خودش زن داره؟ اسم این رو باید اعتماد داشتن گذاشت؟"

***

برنامه هاش به هم ریخته بود!
این همه زور زد که اینطوری بشه
برای اخازی از پدرش کلی زحمت کشیده بود و قرار نبود اون دختر بچه رو فقط با یک نامه ول بکنه "لعنت به این دست"
ولی این تازه اول کار بود
باید انتقامش رو میگرفت
نباید میزاشت کسایی که این بلا رو سرش آوردن زندگی آسودشون رو ادامه بدن

دو روز بعد :

دال بهم گفته بود داره میاد اینجا بخاطر همینم وقتی صدای زنگ در اومد فقط به یونجی گفتم در رو باز کنه
ولی اونجایی بلند شدم که این لقب رو از زبون یونجی شنیدم  "بابا؟"

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 09 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

lostWhere stories live. Discover now