قسمت 4

23 4 2
                                    

از دید سهون

ما به اتاق پرستاری رسیدیم و خالی بود.البته که باید باشه,الآن زمان ناهاره.با دقت روی صندلی گذاشتمش و دنبال یه کم بتادین و بانداژ گشتم.

"من خودم میتونم انجامش بدم,مرسی سهون شی"
اون بتادین و بانداژ رو ازم گرفت.

"اجازه بده کمکت کنم"
این کار رو انجام میدم چون نسبت بهش حس گناه میکنم و عذاب وجدان دارم.همه‌اش دلم میخواد اذیتش کنم.

"لازم نیست حس گناه کنی سهون شی"
اون ذهن خوان یا همچین چیزیه؟

"بعلاوه تو نمیتونی بیخیال وعده ناهارت بشی,مادرت بهم گفته که تو ورم معده داری"

"هر دوتامون بعد از تموم شدن این کار ناهارمون رو میخوریم و این یه دستوره"
چشمهام روش قفل شد,جیئون دختر عجیبیه.یا اون زیاد بهم توجه میکنه یا...نه،اوه البته که نکنه!نه چون وظیفه‌اشه بهم توجه میکنه و دلیل دیگه‌ای نداره.چقدر من احمقم!
‌‌‌

از دید جیئون

نگاهش میکردم که داشت به آرومی زخم پام رو درمان میکرد.این اون سهونی نیست که توی این مدت میشناختمش.

"تموم شد"
بلند شد و دستش رو بِهم رسوند.

"بیا بریم غذا بخوریم"
سهون گفت,بالا رو نگاه کردم و سرم رو به نشونه 'نه' تکون دادم.

"من غذام رو توی کلاس جا گذاشتم.تو برو,من میرم توی کلاس غذا میخورم"
به دروغ گفتم.

"مطمئنی؟"
پرسید تا مطمئن بشه و من سر تکون دادم.

"باشه...تا بعد"
با دستش موهام رو به هم ریخت,لبخند گرمی زد و قسم میخورم که میتونم حس کنم ضربان قلبم دیوانه وار بالا رفت.
بعد از اینکه اون رفت با دستهام صورتم رو قاب گرفتم و مطمئنم گونه هام داغ شده...

سرم رو به اطراف تکون دادم و پشن بودم رفتم تا ذهنم رو از هر چیزی پاک کنم. روی نیمکت نشستم و نسیم خنک توی صورتم میزد.امروز هوا واقعاً خیلی خوبه و این من رو خواب آلود میکنه...
‌‌

************************


زمانی که حس کردم یه قطره آب روم چکید چشمهام رو باز کردم.من هنوز روی پشت بومم و حالا داره بارون میباره...

یواش از پشت بوم اومدم پایین و ساعتم رو نگاه کردم...لعنتی!!ساعت 3 بعد از ظهره و 2 ساعت پیش مدرسه تموم شده.من کلاسهام رو از دست دادم و....سهون!

دنبال موبایلم گشتم و بعد یادم افتاد که اون رو توی خونه جا گذاشتم...ای خاک توی سر احمقت جیئون.
سریعاً به کلاسم برگشتم و به طرز شگفت آوری همونجا دیدمش,با چهره عصبانی روی صندلیم نشسته بود.

"کجا بودی؟"
‌‌

از دید سهون

"کجا بودی؟"
با عصبانیت ازش پرسیدم.بعد از تموم شدن ناهارم با دوست هام,دنبالش توی کلاس گشتم ولی هیچی ندیدم.کیفش هنوز اینجاست و هیچ ظرف غذایی توی کیفش ندیدم.

"توی پشت بوم خوابم برد..."

"غذا خوردی؟"
اون سرش رو انداخت پایین و با انگشتهاش بازی کرد.

"امممم...آره"
آه کشیدم,کیفش رو برداشتم و سمتش رفتم.جلوش ایستادم و دستم رو بلند کردم تا آماده زدن توی سرش باشه که سرش رو با دستهاش پوشوند.

"دستـ...ت رو بکش کنار!"
سرش رو تکون میداد و هنوز باهام مخالفت میکرد.

"بیخیال,نمیخوام بزنمت"
زمانی که دستهاش رو به آرومی کشید کنار و با چشمهای درشتش نگاهم کرد نخودی خندیدم.
‌‌

از دید جیئون
‌‌

"لی جیئون"
صدام زد.

"چی...آیییییییی!!!اون دیگه برای چی بود؟!"
پیشونیم رو مالیدم چون اون با انگشتش ضربه محکمی بهم زد...واقعاً محکم.اون خندید و قسم میخورم این اولین بار بود که باهام صمیمی رفتار میکرد.بهار بود همون پسر روی مُخِ یخِ خُل و چل باقی میموند.این ورژنش دیوونه‌تره!
‌‌
"اون مجازات دروغ گفتنت بهم بود"
به سادگی گفت.

"من دروغ نمیگم,من فقط..."
نتونستم چیزی بهش بگم چون اون راست میگه.

"بگیرش..."
اون موبایلش رو بهم داد و من سردرگم نگاهش کردم.

"شماره‌ات رو بهم بده,اگه شماره ات رو نداشته باشم سخته که پیدات کنم"
لبم رو گزیدم.من نمیتونستم درباره مشکل خانوادگیم بهش بگم.نمیخوام اون دلش برام بسوزه یا بخواد از این طریق دوباره سربسرم بگذاره و این دلیلی بود برای اینکه از خانم اوه بخوام درباره خانواده‌ام به کسی نگه.

"من موبایلم رو گم کردم"
دوباره دروغ گفتم.

"بیا"
اون مُچم رو گرفت و من رو به سمت ماشینش هدایت کرد.اون کیفم رو گرفت و حتی درِ ماشینش رو برام باز کرد.

"برو داخل"
با دودلی داخل ماشینش شدم.بعد از اینکه در رو برام بست خودش پشت فرمون نشست.
به جایی رانندگی کرد که من نمیشناختم و ماشینش رو گوشه خیابون پارک کرد.

"سهون شی...ما اینجا چیکار میکنیم؟"

"فقط همینجا صبر کن"
از ماشین پیاده شد و داخل مرکز خرید رفت.
من 10 دقیقه منتظرش شدم و او رو با کیسه های خرید توی دستش دیدم.

"بگیر"
اومد توی ماشین و کیسه ها رو دستم داد.
داخل کیسه ها رو نگاه کردم و نفسم بند اومد.موبایل آخرین مدل آندروید که حتی توی خواب هم نمیدیدم‌.

"سهون شی,نیاز نبود این کار رو بکنی"

"فقط برش دار,اینطوری راحت تره.شماره ام رو داخلش ذخیره کردم"

"واقعاً خیلی ممنونم سهون شی"

"قابلت رو نداره و اینکه از سهون شی گفتن دست بردار.فقط من رو سهون صدا کن"

Personal MaidМесто, где живут истории. Откройте их для себя