ظرف شیشهای رو به سمتت میگیرم.
چشمات مثل همیشه برق میزنه و اون ظرف رو ازم میگیری.بدون هیچ واکنش اضافه ای به سمت تابلو های نقاشیت میری و من مثل همیشه فقط غرق تماشای تو میشم.
دستای ظریفت روی درب شیشه قرار میگیرند و بازش میکنند.
قلم مو رو بر میداری و داخل شیشه میبری.
با اینکه پشتت به منه ولی وقتی قلم مو کامل آغشته به اون رنگ قرمز میشه لبخندی که روی لبات شکل میگیره رو حس میکنم.به سمت اتاق میرم تا لباسامو عوض کنم.
توی مسیر تک تک تابلو های نقاشیت خودنمایی میکنن.متوجه میشم جای چند تاشونو با هم عوض کردی.
وقتی به در اتاق میرسم تابلوی رز پژمرده رو میبینم.اونو با تابلوی اون ابر بارونی جابه جا کردی.
معنیش اینه که امروز بی حوصله و غمگینی؟
بعدا میفهمم.در رو باز میکنم و وارد اتاق میشم.
بوی آهن و زنگ زدگی مشاممو پر میکنه.
بویی که شدتش توی این اتاق بیشتر از هر جای این خونست.
چون بیشتر تابلوهای نقاشیت این جا جمع شدن.پنجره رو باز میکنم تا هوای اتاق کمی عوض بشه.
تو نمیدونی ولی من میدونم که سردردات بخاطر این بوی تند خونه.وقتی هوای گرفته ی اتاق با هوای خنک بیرون جا به جا میشه به سمت کمد لباس میرم.
یه تیشرت سبزرنگ بیرون میارم و با هودی تنم عوضش میکنم.
هودی مشکی رنگو داخل سطل لباس های نشسته میندازم و از اتاق خارج میشم.بهت نگاه میکنم.
اونقدر سرگرمی که متوجه حضورم نمیشی.
انگشتای کشیده و زیبات طرحی رو روی صفحه میزنه که میتونم ساعت ها نگاهش کنم و تشویقش کنم.پسر هنرمند من.
طوری با رنگ قرمز هنر رو روی اون صفحه ی سفید به نمایش میذاری که مطمئن میشم هنر های قبل از این فقط یه شوخی بوده.
یادم میاد اون روزی رو که با اشاره ی دستات بهم گفتی خونی که میخوای باهاش نقاشی بکشی باید مستقیم از توی خود قلب بیرون کشیده بشه.
اون روز ظرف خونی که برات اورده بودمو زمین زدی و شکستیش.
یادته میگفتی خونی که از جایی غیر از قلب باشه جاودانه نمیشه؟
بعد از اون همیشه حواسم هست چون تو خیلی باهوشی.
میتونی تفاوت بین خون با خون رو تشخیص بدی."چایی میخوری عزیزم؟"
ازت میپرسم و سرتو به دو طرف تکون میدی.میدونم وقتی درگیر کارتی دوست نداری کار دیگه ای انجام بدی. ولی خب امتحانش که ضرر نداشت؟
برای خودم یه لیوان چایی میریزم.
به انتظار میشینم تا سرد شه.
این انتظار طولانی میشه چون تو بیش از هر وقتی بهم بی توجهی می کنی.
و وقتی که تو بهم توجه نکنی انگار کل دنیا من رو نادیده میگیره.
YOU ARE READING
🩸♥️ Bloody Love ♥️🩸 (Zouis oneshot)
Fanfictionروزی که وارد زندگیم شدی با خودم گفتم این خورشید قراره دنیای تاریک منو روشن کنه. ولی حالا نگاهمون کن. سیاهی و تاریکی دنیای من کل وجودتو در بر گرفته...