(دوست دبیرستان) 🥀

25 7 11
                                    

فرودگاه.

بازحمت گوشیشو از توی کیف دستیش بیرون آورد.
کاغذی که دیگه مچاله شده بود رو باز کردو با شماره ای که به سختی گیر آورده بود تماس گرفت و منتظر موند.
الان تنها امیدش به همین شماره بود اگه اون هم جواب نمیدهد باید آواره کوچه و خیابون میشد

یک بوق... دوبوق.... سه بو

جونگکوک: بله بفرمایید
جیمین: ببخشید با جئون جونگکوک تماس گرفتم؟
جونگکوک: بله خودم هستم
جیمین: سلام منم پارک جیمین
جونگکوک:................... دیگه زنگ نزن
جیمین: صبر کن قطع نکن میدونم از دستم دلخوری من نباید اونجوری میرفتم اما الان فقط تو میتونی کمکم کنی لطفا
جونگکوک: موقع خوشی هات که من نبودم الان که کمک میخوای یادت اومد دوستی هم داری
پوزخندی روی لباش اومد چه خوشیی
جیمین: الان تنها امید من تویی لطفا کمکم کن خواهش میکنم
جونگکوک: چرا باید این کارو بکنم آخرش که دوباره غیب میشی
جیمین: جونگکوک اززت خواهش میکنم من حاملم خواهش میکنم بخواطر بچم لطفا فقط امشب فردا بهت قول میدم میرم یجایی که نبینیم
جونگکوک: اِ راست میگی منم باور کردم
جیمین: باشه جونگکوک دیگه زنگ نمیزنم خدافظ
جونگکوک: بگو کجایی میام دنبالت
جیمین: واقعا!  ازت ممنونم جونگکوک خیلی
جونگکوک: خیله خب خیلی پسرخاله نشو هنوز دلخورم آدرس بگو
جیمین: فرودگاه***
جونگکوک: باشه بیا دم دریه بنز مشکی

تلفنو قطع کرد و آهی از ته دلش کشید انگار الهه ماه هنوز هواسش بهش بود و فراموشش نکرده بود
دستی روی شکم برامدش کشید
جیمین:  عزیز دل پاپا دوست من میاد دنبالمون میریم پیشش غذا میخوریم یکم دیگه صبر کن

سریع چمدون نچندان بزرگشو کشید و به سمت در رفت
.................

خونه تهکوک

تلفن رو قطع کرد خودشم دلش برای موچی کوچولوی نازش تنگ شده بود باید کمکش میکرد

تهیونگ: عزیزم کی بود

از جاش بلند شد و سمت کتش رفت و گوشی و سویچ رو برداشت

جونگکوک: یه دوست قدیمی
تهیونگ اومد جلوی  جونگکوک و یقه کتش رو درست کرد
تهیونگ: دوست قدیمی؟
جونگکوک: فقط اینو بدون که زود قراره بره
تهوون: آپایی ملم بلام
جونگکوک: اگه قول بدی پسر خوبی باشه آره
تهوون: تهونی گول میده پسل گوبی باشه
جونگکوک لپ پسرشو بوسید و دستشو گرفت اما بازم برگشت لبای زیبای همسرش رو بوسید و از خونه رفت بیرون
...
جلوی فرودگاه نگه داشت و دنبال امگا گشت اما ندیدش

جونگکوک: تهوون پسرم اینجا بشین من برم ببینم عمو کجاست باشه؟
تهوون: باوووشه
جونگکوک: آفرین عزیزم
از ماشین پیاده شد و اطرافو گشت اما کسی نبود با حس کردن زدن کسی به شونش برگشت اما تعجب کرد
جیمین خیلی تغییر کرده بود لابهلای موهای طلاییش موهای سفید دیده میشد لاغر شده بود دیگه از اون لپای سرخ خبری نبود اما با همه ی اون تغییر ها بازم اون چشمای زیبا رو داشت
جونگکوک: سلام
جیمین: سلام
نگاهی به شکم برامده جیمین انداخت مگه الان نباید پیش پدر بچه باشه(جونگکوک خبر نداره که جیمین ازدواج کرده)
جونگکوک: از اینور
صندوق عقب رو زد و چمدون کوچیک رو پشت ماشین گذاشت و به سمت ماشین رفت
جونگکوک:  جلو بشین
جیمین: باشه
توی ماشین نشستن
تهوون: آپا عمو ایشونن
جونگکوک: بله عزیزم
جیمین با بهت به بچه نگاه میکرد اون کوچولو اصلا شبیه جونگکوک نبود پس شاید شبیه همسرش بود
نمیدونست چرا اما بهش حسودی میکرد اون بچه کنار خانوادش بود اما حالا حتی پدر توله ی توی شکمش راضی نبود ببینتش
جیمین: ام.  پسر خودته
جونگکوک: آره تک پسرمه
جیمین: خوبه که زندگی خوبی داری ممنون که کمکم میکنی
جونگکوک: ممنون و من فقط بخاطر اون بچه که نمیدونم الان پدرش کجاست دارم کمکت میکنم نه بخاطر چیز دیگه ای
سرشو انداخت پایین جونگکوک راست میگفت فقط بخاطر بچش بود که قبول کرد کمکش کنه
دیگه حرفی نزدن تا وقتی ماشین ایستاد
جیمین پیاده شد و به خونه ای که دم درش بودن نگاه کرد خونه جوری بود که انگار برای یه خانواده خوشبخته
درست برعکس اون
جونگکوک چمدون رو در آورد اونو دم در خونه گذاشت
تهوون فوری سمت در دوید و با مشت کوچیکش به در کوبید
چند دقیقه نگذشته بود که در با صدای تیکی باز شد و بعدش یه امگای مرد بیرون اومد
تهیونگ: عزیزم اومدی
جونگکوک: عزیزم این دوست دوران دبیرستان من جیمینه جیمین ایشون همسر من تهیونگه
جیمین: خوشبختم پارک جیمین هستم
























تهیونگ: نگفته بودی دوستت امگاست

_____________________________________

سلام اینم پارت اول ووت بدید لطفا

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 17 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

💔🖤Fall in the dark🖤💔Where stories live. Discover now