• پارت سوم •

52 12 4
                                    

ازیرافیل کل روز رو توی اقامتگاه داولینگ با وارلاک گذرونده بود

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.

ازیرافیل کل روز رو توی اقامتگاه داولینگ با وارلاک گذرونده بود. پسرک یازده ساله‌ای که درس‌های تابستونیش رو جدی نمی‌گرفت. ساعت پنج وقتی از ماشینی که برای رسوندنش به خونه فرستاده شده بود پیاده شد، فکر کرد میتونه با خیال راحت خستگیش رو در کنه اما در کسری از ثانیه یادش افتاد دیگه تنها نیست و نمیتونه مثل سابق راحت باشه.
با اکراه وارد خونه شد و کرولی رو دید که روی کاناپه دراز کشیده و تلویزیون تماشا میکنه. وقتی متوجه ازیرافیل شد سریع تلویزیون رو خاموش کرد و نشست.
بار اول بود که کرولی رو بدون عینک میدید. چشم‌های فندقی خوشرنگی داشت و حتی یه خالکوبی مار کوچیک هم روی شقیقه‌اش دیده میشد.
- سلام ازیرافیل.
ازیرافیل با خستگی لبخندی زد: سلام کرولی. روز خوبی داشتی؟
- بیشتر حوصله‌ام سر رفت ولی نیوت خیلی کمکم کرد. ممنون.
ازیرافیل در حالی‌که داشت کفش‌هاش رو جفت میکرد جواب داد: اوه. مطمئنم بزودی قراره سرت به حد کافی شلوغ شه. و خواهش میکنم.
- راستی. اشکالی نداره که از حساب نتفلیکست استفاده کنم؟
+ نه ایرادی نداره. در واقع حساب آناتماست. من خیلی تلویزیون تماشا نمی‌کنم مگر وقتایی که اون اینجا باشه. به من که اجازه استفاده داده مطمئنم به تو هم اجازه میده. راحت باش.
ازیرافیل به‌سمت آشپزخونه رفت تا آب بخوره و به شامش هم فکر کنه.
وقتی روی صندلی ولو شد متوجه شد ولوم تلویزیون بیشتر شد.
بعد چند دقیقه خودش رو مجبور کرد تا بلندشه و شام رو حاضر کنه. یکم سبزیجات داشت. پاستا ایده‌ی بدی نبود. وقتی داشت وسایل رو روی میز میچید یاد کرولی افتاد. به سمت نشیمن برگشت: کرولی؟
کرولی سرش رو بالا آورد: بله؟
+ چیزی برای شام میخوای؟ من دارم غذا میپزم.
- اوه. ممنونم ولی من خوردم.
ازیرافیل ابروهاش رو بالا انداخت: خوردی؟ خیلی زوده که.
- آره، درسته. ولی هنوز نتونستم با ساعت اینجا کنار بیام.
+ اوه. درسته. البته، درسته.
ازیرافیل میتونست صدای موسیقی دراماتیکی که از نشیمن میومد، بشنوه. یه لحظه تلویزیون رو نگاه کرد و صحنه هولناکی از یه جسد کوچیک روی ساحل دید.
+ خدای من. داری چی میبینی؟
- این؟ قسمت اول برادچرچ.
+ برادچرچ؟
- آره. نگو که ندیدیش! چند سال پیش از تلویزیون پخش شد.
+ خب همونطوری که گفتم خیلی اهل تلویزیون نیستم.
توی همون لحظه یه زن وارد کادر شد که داشت جیغ میزد و پشت سرش پر از مامورهای پلیس بود.
+ وحشتناکه.
- یه سریال کاراگاهیه. یا شایدم یه سریال معمایی جنایی. اونی‌که داره جیغ میزنه مادره.
ازیرافیل خودش رو با پختن غذا مشغول کرد و خودش رو بی‌توجه نشون داد. از چیزی که داشت پخش می‌شد بیزار بود اما در عین حال کنجکاو هم بود.
پاستا روی گاز بود و سبزیجات توی فر.
دوباره به سمت نشیمن نگاه کرد: بعد اونا کی هستن؟
- اونا روزنامه نگاران. اون جوونه میخواد خودش رو به بقیه ثابت کنه.
سکانس عوض شد.
+ اینا کی هستن؟ کاراگاهن؟
- آره. اون زنه اهل همون شهره و هیچوقتم روی یه پرونده جنایی کار نکرده و اون مرده هم یه کاراگاه باتجربه است اما از یه شهر دیگه اومده. ولی خب یه جورایی خودش رو مخفی کرده چون توی پرونده اخیرش شکست خورده و نتونسته قاتل رو دستگیر کنه.
+ اوهوم.
ازیرافیل برگشت تا به‌کارش ادامه بده. بعد حاضر شدن غذاش با بشقابی که توی دستش بود جلوی در آشپزخونه ایستاد و تلویزیون رو نگاه کرد.
+ اون زنه مشکوک به‌نظر نمیرسه؟
- میدونی؟ میتونی بشینی با من سریال رو ببینی. خیلی بهتر از اینه که دائم سوال بپرسی.
ازیرافیل به این پیشنهاد فکر کرد. معمولا خیلی اهل تماشای تلویزیون نبود و خیلی هم مطمئن نبود که دوس داره همچین چیز خشنی ببینه یا نه. اما مطمئن بود نمیتونه روی کتاب خوندن هم تمرکز کنه وقتی همچین چیزی داره پخش میشه.
+ آره، راست میگی.
ازیرافیل وارد نشیمن شد و روی راحتی تکی کنار کاناپه نشست. با احتیاط و توی سکوت پاستاش رو میخورد و تلویزیون رو تماشا میکرد.
+ اون مرده، یکی از کاراگاهست؟
- آره. کاراگاه الک هاردی.
+ میدونی؟ الان که دارم نگاه میکنم شبیه توئه.
کرولی سرفه کرد: اصلا هم شبیه من نیست!
سریال رو استاپ کرد و بلند شد روبروی ازیرافیل نشست. ازیرافیل لب‌هاش رو بهم فشار داد و از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد.
شونه‌ای بالا انداخت: اگه تو اینطوری میگی، باشه نیست.
- اون حدود چهل سالشه!!
ازیرافیل سعی کرد خیلی مشخص نکنه که تعجب کرده: چرا اینطوری میکنی؟ یه مرد چهل ساله نمیتونه خوشتیپ باشه؟
- چرا. میتونه. درسته. ولی تو داری میگی من شبیه چهل ساله‌ها به‌نظر میرسم؟
+ نه! هیچ ربطی به سن و سال نداره و من فقط گفتم شبیه توئه. یا شاید هم تو شبیهشی چون اون پیرتره، خودتم گفتی. ولی خب ترجیح میدی اینطوری بگم که تو میتونی برادر کوچیکترش باشی؟ یا شاید پسرش. در کل نمیتونه انقدر پیر بنظر برسه.
- هرچی.
کرولی به حالت قبل برگشت و روی کاناپه دراز کشید و دکمه پلی رو زد.
بعد چند دقیقه کرولی بدون اینکه سریال رو قطع کنه یا نگاهش رو از رو تلویزیون بگیره پرسید: پس... فکر میکنی من خوشتیپم؟
+ اوه. واقعا؟! الان دیگه مطمئن نیستم چرا اصلا قبول کردم باهات سریال ببینم.
- دارم شوخی میکنم. بیخیال. باید ببینیش.
ازیرافیل نفس عمیقی کشید ولی تکون نخورد. سریال به‌طرز شگفت‌انگیزی جذاب بود. داشتند قسمت دوم رو میدیدند و ازیرافیل برگشت تا راجع به سریال از کرولی سوالی بپرسه که متوجه شد خوابش برده. ساعت 6:45 دقیقه بود.
ازیرافیل نمی‌دونست باید چیکار کنه. نمیتونست کرولی رو تا طبقه بالا و اتاقش ببره.
بلند شد و به آرومی ریموت رو از دست کرولی کشید و قبل اینکه بذارتش روی میز، تلویزیون رو خاموش کرد. برای چند لحظه ایستاد و کرولی رو تماشا کرد. فکر کرد باید مثل فیلم‌ها روش پتو بندازه؟ ولی به‌نظر نمی‌رسید کرولی سردش باشه و ازیرافیل هم نمیخواست بیدارش کنه. خجالت‌آور بود که وقتی کسی رو نمیشناسی بالای سرش گیرت بندازه. یه پتو رو برداشت و نزدیک دست کرولی گذاشت تا اگه بهش نیازی داشت دم دستش باشه. بشقابش رو توی سینک گذاشت و با کتاب توی دستش به سمت اتاقش رفت.

𝐿𝑂𝑉𝐸 𝐼𝑁 𝐵𝐿𝑂𝑂𝑀 Où les histoires vivent. Découvrez maintenant