🤫 Chapter: 14 🤫

189 54 75
                                    

------------------------------------



کمی دورتر از اتاقی که جونگین داخلش در حال استراحت کردن بود به دیوار تکیه زده و منتظر ایستاد تا مینهو از راه برسه.
قرار بود بعد از تماس با مینهو، بیمارستان رو ترک کنه. اما باز هم نتونست بیخیال حال بد رئیسش بشه و بدون اینکه به دستورش اهمیتی بده، دور از چشم هاش گوشه ای از سالن ایستاد تا بعد از دیدن منشیش، بیمارستان رو ترک کنه.
قبل از اینکه مینهو به بیمارستان برسه چهره ی آشنایی رو دید و سعی کرد خودش رو پنهان کنه تا اشتباهی انجام نده.
در حال تلاش برای پنهان شدن بود که مینهو رو از دور دید.
حالا خیالش از بابت جونگین راحت بود و می تونست بدون جلب توجه بیمارستان رو ترک کنه.

وقتی داشت برای تاکسی دست بلند میکرد کسی از پشت روی کتفش زد و باعث توقفش شد.
به پشت برگشت و با دیدن تمین نفس حبس شده ش رو خارج کرد.
_ چیشده؟ نکنه توام اومدی اینجا تا حال رئیسو بپرسی؟

ابرویی بالا انداخت و به تاکسی اشاره کرد.
* منم با خودت تا یه جایی برسون.
_ مگه خودت چلاقی؟ نمی تونی تاکسی بگیری؟
* کیف پولم همراهم نیست.
_ ماشینی که شرکت بهت داد کو؟
* ای بابا چقدر حرف میزنی برو تو الان صدای راننده در میاد.


به زور سهون رو سوار کرد و بعد خودش کنارش نشست.
قبل از این که ماشین حرکت کنه شخصی که قرار بود از دیدش پنهان بمونه رو مقابل ماشین دید و سعی کرد با پایان آوردن سرش و وانمود کرد چیزی رو از کف ماشین برمیداره. به این کار ادامه داد تا شاید مینهو متوجه ی حضورش نشه.
اما سهون هم مینهو رو دید و با دیدن رفتار عجیب تمین متوجه ی داستان شد.
قبل از اینکه مینهو نگاهش به سمت ماشین بچرخه، مثل تمین به کف ماشین پناه برد و وانمود کرد دنبال شئ گمشده میگرده.
اما تو حساب کردن موقعیت اشتباهی رخ داد و سرش به سر تمین برخورد کرد.
* آخ...چه مرگته سهون؟
_ تو چه مرگته احمق؟
* اصلا تو چرا اومدی این پایین!؟
_ به همون دلیل که تو اومدی پایین.



در حال بحث بودن که ماشین حرکت نکرده ایستاد و کسی به شیشه زد تا دو تا احمقی که به کف ماشین پناه برده بودن رو غافلگیر کنه.
_ ببخشید قربان چرا ایستادید؟
پرسید و با دودلی سر بلند کرد.
- ظاهراً این آقا با شما کار داره.
به جایی که راننده اشاره کرده بود نگاهی انداخت و با دیدن مینهو لبخند معروفش رو روی لب هاش نشوند.
_ واوو جناب مینهو!...


با پا روی پای تمین کوبید تا اون هم دست از احمق بودن بکشه و سرش رو بلند کنه.
به ترتیب از ماشین پیاده شدن و روبروی مینهو ایستادن.
• اوه سهون تو هنوز اینجایی؟

دستی به پشت گردنش کشید و سعی کرد حرفی برای گفتن پیدا کنه.
_ دیدم رئیس حالش خوب نیست نتونستم قبل از اینکه مطمئن شم اومدی بذارم برم.
• چرا قبل از اینکه بهم بگی داشتی می رفتی؟
_ چون رئیس اینجوری خواست.
• که اینطور... هیچ وقت این اخلاقش عوض نمیشه. حالا هم اگه مشکل نداشته باشی می تونم برسونمت.



SECRETOù les histoires vivent. Découvrez maintenant